گروه فرهنگ و هنر - مجتبی احمدی روزنامهنگار ارجمند کرمانی امروز در کانال تلگرامی خود، «ناخواناخوانی»، از یادداشتی که دربارهی محمد شریفی نعمتآباد نوشته خبر داده است.
به گزارش فردای کرمان، این یادداشت با عنوان «از باغ اناری تا باغ خرفه» امروز دوشنبه بیست و هفتم خردادماه در روزنامهی «اعتماد» در صفحهی هنر و ادبیات، «ویژهی محمد شریفی»، منتشر کرده است. یادداشت خواندنی مجتبی احمدی را در اینجا بازنشر میکنیم. ما که خواندیم لذت بردیم؛ امیدواریم شما هم بپسندید.
در سرزمین ادبیات داستانی ایران، درختان تناور و میوههای شگفتآور، کم نداریم؛ و این سرزمین، سالهاست که یک «باغ اناری» دارد با انارهایی رسیده. باغی که با کلمات داستانهای کوتاه نویسندهاش، «محمد شریفی نعمتآباد»، آباد شد و سرسبز مانده است تا هنوز.
من در این یادداشت، دو یادآوری دارم؛ اولی را با آقای نویسنده در میان میگذارم و دیگری را با دیگران.
یک. باغ خرفه کجاست؟
آقای شریفی عزیز! حدوداً چهارسال پیش بود که به بهانۀ موفقیتهای فیلم کوتاه «کودکان ابری» که براساس یکی از داستانهای کوتاه کتاب «باغ اناری» ساخته شده، با شما گفتوگویی کردم که منتشر شد. در یکی از سؤالها پرسیده بودم: «از کتابهای دیگرتان چه خبر؟ چندسال است که میپرسیم سرجوخه آمین و باغ خرفه منتشر نشدند؟!» و شما پاسخ داده بودید: «سالها پیش گمان میکردم هر دو رمان یادشده آمادهاند، اما تردیدهایی ایجاد شد و آن تردیدها کل ساختار آنها را دگرگون کرد. عجالتاً، قرار است «سرجوخه آمین» که به «شب قاجاریه» تغییر نام داده، در همین تابستان منتشر شود و «باغ خرفه» هم پس از آن».
پس از آن گفتوگو، حالا داریم به تابستان چهارم میرسیم، اما نه از «شب قاجاریه» خبری داریم و نه از «باغ خرفه».
در روزگاری که اوضاع بازار کتاب، چنان آشفته است که «مسلمان نشنود، کافر مبیناد»، و حال و روز ادبیات، «یکی داستان است پرآبچشم»؛ در زمانهای که نانویسندهها و متشاعرها، با ترفندهای فالوئرافزا و لایکزا، مزخرف را با برچسب داستان چاپ میکنند و معر را رنگ میکنند و بهجای شعر میفروشند؛ «خلاف راه صواب است و نقض رأی اولوالالباب» که کتابهای شما به کتابخانهها و کتابخوانها نرسد؛ باور کنید دریغ است که داستانهای تازهتان را به دست مخاطبان قدیمیتان نرسانید.
آقای شریفی نازنین! «آن تردیدها» را کنار بگذارید و ما مخاطبان ادبیات داستانی را، از «باغ اناری» به «باغ خرفه» ببرید.
دو. تجربۀ کودکان ابری
اقتباس از آثار ادبی در سینمای جهان، هم رواج زیادی دارد و هم بسیار مؤثر بوده است. فیلمهای مهم پرشماری بودهاند که با اقتباس از داستانها و رمانها، جان گرفتهاند و ماندگار شدهاند. از این جهت، سینما همواره وامدار ادبیات بوده است. در آمارهای یک پژوهش خوانده بودم که بیش از هشتاددرصد فیلمهای برندۀ جایزۀ اسکار، اقتباسیاند؛ همینطور حدود هفتاددرصد آثار تلویزیونی برندۀ جایزۀ امی.
در سینمای ایران هم، هرگاه سینماگران کاربلد به سراغ اقتباس رفتهاند، غالباً آثاری دیدنی و ماندنی آفریدهاند. داریوش مهرجویی، فیلم «گاو» را با اقتباس از «عزاداران بیل» غلامحسین ساعدی ساخت. مسعود کیمیایی، «داش آکل» را از کتاب «سه قطره خون» صادق هدایت اقتباس کرد. کیومرث پوراحمد، «قصههای مجید» را از دل قصههای هوشنگ مرادی کرمانی درآورد. ناصر تقوایی هم، مجموعۀ «داییجان ناپلئون» را براساس کتاب ایرج پزشکزاد آفرید.
میخواهم این نکته را به سینماگران یادآوری کنم که آثار داستانی «محمد شریفی نعمتآباد» هم جان میدهند برای سینمایی شدن. کافی است کسی به روح داستانهای او پی ببرد و زبان ناب ادبیات را به «زبان سینما» برگرداند.
تجربۀ فیلم کوتاه «کودکان ابری» هم، گواهی است بر ظرفیتهای شگفت زبان داستان. فیلمی که بهخاطر داستان انسانیاش، حتی توانست در خارج از مرزها، در بین ناهمزبانها، دیده شود و تحسینها را برانگیزد. داستان، قصه دعوای دو پسربچۀ دانشآموز روستایی بر سر مالکیت چیزهایی است که مال آنها نیست؛ مثل درخت انار مدرسه، گنجشکها و حتی بعضی آدمها. در نهایت هم، یک پایان تاثیرگذار: تقسیم دوستانه نداشتهها.
مهمترین ویژگی این داستان؛ به قول خود شریفی؛ درد وجودی آن است که با استمداد از ذات شعر در سراسر داستان جریان یافته است... و نکتۀ قابل اشاره دیگر، شفقت جاری در داستان است؛ چیزی که ظاهراً بهعنوان پیام اصلی داستان، توجه داوران جشنوارههای جهانی را به خود جلب کرد. بار وجود، بار ازلی-ابدی بشر است، و شفقت، گمشدۀ ازلی-ابدی او. اینها چیزهایی هستند که همیشه میتوانند یک داستان را خواندنی کنند و یک فیلم را دیدنی.
داستانهایی از این دست، همانقدر که برای ترجمه به دیگر زبانها مغفول ماندهاند، برای برگردان به زبان سینما هم، انگار زیر غبار فراموشیاند. همین است که بر پردۀ نقرهای روزگارمان، غیر از انگشتشمار فیلمهای داستاندار و جاندار، آنچه میبینیم تکرار ملالآور ابتذال است.
به قول محمد شریفی:
«در گلستان
به خارها خیره شدیم
و موسم گل گذشت».
نظر خود را بنویسید