گروه جامعه ـ تالیف ۹ جلد کتاب در حوزهی دفاع مقدس، انتخاب به عنوان نویسندهی برگزیده در موضوع دفاع مقدس در سال ۸۷ و شاعر برگزیدهی جشنوارهی شعر رضوی در سال ۸۸، کسب رتبهی اول کشوری در موضوع طنز دفاع مقدس، عضویت در انجمن ادبی دفاع مقدّس و شورای چاپ و نشر استان کرمان، مدیرمسئولی نشریهی رودبار زمین به مدت ۲۰ سال و نیز مدیریت فرهنگی دانشگاه شهید باهنر کرمان به مدت هشت سال از دکتر احمد یوسفزاده چهرهای فرهنگی، هنری و دانشگاهی ساخته است.
همهی موارد بالا را باید به کارنامهی او در جریان دفاع مقدس و هشت سال اسارت او بهشمار آورد.
به گزارش فردایکرمان، پایگاه اطلاع رسانی وزارت علوم و تحقیقات مهرماه گذشته با انتشار پارههایی از زندگی و خاطرات یوسفزاده کوشید تا به این آزادهی سرفراز که اینک از جمله مدیران فرهنگی کارآمد و تاثیرگذار است ادای نماید. و در مقدمه نوشت: برای آشنایی بیشتر با این شخصیت فرهنگی دانشگاه از او خواستیم برایمان از فراز و فرود زندگی خود و نظرات و دیدگاههایش در حوزۀ فرهنگی و اجتماعی دانشگاه بنویسد.
چندی پیش که از یوسفزاده درخواست مصاحبه کردیم اشاره به این مطلب کرد و افزود این نوشته کمتر دیده شده است. در روزی که به بازگشت آزادگان به وطن موسوم است و او نیز یکی از همین آزادگان بود این مطلب را بازنشر میکنیم:
یادی از روزگار گذشته
پدرم بعد از هفت پسر و یک دختر، پیرانهسر به فکر داشتن فرزند دیگری -که من باشم- افتاده بود؛ شاید در شصتسالگی. به این ترتیب من همان زنگولۀ پای تابوتم. میگویند به میمنت تولّد من، پدرم میخواسته هفتشب و هفتروز جشن بگیرد و ساز و دهل بزند، ولی مادرم لب گزیده و گفته: مرد! مگر بچّۀ اوّلت هست؟ آبروریزی نکن! خلاصه او به هفتشب شبنشینی و «ترنه بازی» و نینوازی و آوازخوانی رضایت میدهد.
پدرم مرد سخندان و خوشقلم و شعردوستی بود. میگویند اگر به سفر دور و درازی میرفت، حتماً یک آدم خوشصدا با خودش میبرد که برایش آواز بخواند و میگویند خودش هم تهصدایی داشت و شعرهای خواجه عبدالله انصاری را زمزمه میکرد. به هر حال، من اینجوری شدم تهتغاری خانوادۀ یازدهنفرۀ پدرم. ششماه بعد از آن شبنشینیها و ترنه بازیها، پدرم ناگهان از دنیا میرود و من یتیم میشوم. بهرغم یتیمی، وضع زندگیمان خوب بود و من با داشتن برادران زیاد و مادری مهربان و جسور، چیز زیادی از درد یتیمی نفهمیدم.
کودکیام در روستای هور پاسفید و موردان گذشته است. موردان روستایی کوهستانی بود که آنجا دوسهتا باغ لیمو و پرتقال و نخل داشتیم. تابستانها به آنجا میرفتیم و خوش میگذراندیم. این دو روستا اکنون جزء شهرستان فاریاب در استان کرمان هستند.
باقی سال به هور پاسفید میآمدیم و زندگی و درس و مدرسه و اتّفاقات شیرین کودکی را از آنجا به یاد دارم. برای تحصیل بعد از دبستان باید میرفتیم به شهر. زندگی در اتاقهای اجارهای و کَلکَل با صاحبخانهها بهخاطر روشن ماندن لامپ و باز ماندن شیر آب و تأخیر کرایهخانه و دعوا با بچهشهریها خاطرات تلخ و شیرینی از شهرنشینی آن کودک روستایی است که ذهنیات گذشتهام را شکل میدهد.
بخش پررنگ و خاطرهآمیز زندگی من شامل جبهه و اسارت هشتسالۀ بعد از آن میشود که نوجوانی و بخشی از جوانیام را پوشش میدهد. بالآخره قسمت بعدی سریال زندگی من شامل بازگشت از اسارت میشود و بعد از آن، قبولی در دانشگاه و ازدواج با دختری نجیب از همکلاسیهای دانشگاه شهید باهنر کرمان و به دنیا آمدن فرزندانم- علی و فاطمه- و روزنامهنگاری و نویسندگی تا این روزهای قشنگ فعلی.
حکایت این روزها
هیچوقت آدم سختگیری نبودهام. به سادگی میبخشم و حتّی فراموش میکنم. همیشه خدا را بهخاطر این بیخیالی شکر میکنم. مردمآزاری را قبیح میدانم. البتّه شاید بهخاطر صراحت قلمم در روزنامهنگاری، برخی آزرده شده باشند. در کل به قول سعدی: «من از بازوی خود دارم بسی شکر / که زور مردمآزاری ندارم».
گاهی سیاسی تند میشوم و کوبنده مینویسم و گاهی آرام میگیرم و مینشینم فقط نگاه میکنم. فکر میکنم وظیفه دارم به مردم کمک کنم؛ با انتشار هفتهنامهای ۲۰ ساله به نام «رودبار زمین» که مدیر مسئولش هستم، سعی کردهام این کار را انجام بدهم. گزارشنویسی در مطبوعات را دوست دارم ولی نمیدانم چرا گزارشهایم اشک خوانندههایم را درمیآورد؛ مخصوصاً آنهایی که شامل فقر مردم جنوب کرمان میشود.
دلم میخواست فیلمساز بودم یا یک مستندساز که شعر و ادبیات را چاشنی سکانسهایش بکند. البتّه گرچه شاید دیر شده باشد، ولی دارم به این آرزو نزدیک میشوم. این روزها (مهر 97) در مرحلۀ پیشتولید فیلم سینمایی «آن بیستوسه نفر» هستیم و من در کنار کارگردان، مشورتهای لازم را به گروه میدهم. یحتمل تا پایان پروژه به ریزهکاریهای فیلمسازی آشنا میشوم و خدا را چه دیدی! شاید یکروز یک فیلم هم ساختم.
شاعر نیستم، ولی از بعضی جشنوارههای شعر، نشان برگزیده دارم. راستی نشان برگزیدۀ طنز هم برای بعضی از کارهایم دارم. دوست دارم قلمم مردم را بخنداند، ولی انگار آنها غمی پنهان در نوشتههایم پیدا میکنند و آشفته میشوند. نمیدانم این حزن از کجا به نوشتههایم نفوذ میکند. چندروز پیش خانم میانسالی آمد دفترم. زیر چادرش یکعالمه شیرینی و شکلات و پولکی داشت. در حالی که بهشدّت گریه میکرد گفت: بعد از مطالعۀ کتاب آن بیستوسه نفر، وقتی متوجّه شدم شما آنجا هیچ خوردنی شیرین گیرتان نمیآمده، گفتم اینها را برایتان بیاورم. مثلاً من آن بخش از کتاب را- که این خواهرمان را گریانده بود- برای این نوشته بودم که خوانندهام بخندد! این یکی از شیرینترین رخدادهای زندگیام بود.
امید به روزهای مانده
یک آرزوی قشنگ دارم: اینکه یکروز با همۀ اسرای موصل2 یا رمادی۲ برویم توی اردوگاه و یکهفته آنجا زندگی کنیم؛ یعنی دقیقاً با همان غذا و امکانات سالهای اسارت، البتّه بدون کتک! واقعاً اتّفاق جالبی خواهد بود. فقط ممکن است بعضیها غایب باشند و این شاید کمی دلگیرکننده باشد. تحقّق این آرزو خیلی سخت نیست، فقط باید دعا کنیم شهرهای موصل و رمادی- که هر دو در اشغال داعش بودند و اکنون البتّه آزاد شدهاند- امنیت کامل داشته باشند، چون اصلاً حوصله ندارم دوباره اسیر بشوم.
یک خواستۀ دیگر هم دارم: اینکه بتوانم بالآخره «جنگ و صلح» تولستوی را بخوانم. تا حالا چندبار شروع کردهام ولی به آخر نرسیدهام بس که کاراکتر دارد! حتّی یکبار اسم شخصیتهای جلد اوّل را با مشخصات خانوادگیشان نوشتم که موقع خواندن بشناسمشان. این کتاب یکی از شاهکارهای ادبیات جهان است و با دغدغههای من که نویسندگی در حوزۀ جنگ است، سنخیت دارد. در اسارت که بودم، آثارخیلی از نویسندههای بزرگ دنیا را خواندم. صلیب سرخ با اصرار ما هر وقت میآمد، چند رمان و داستان میآورد. سهبار بینوایان را خواندم. یکبار هم بعد از آزادی خواندمش. اکنون یک مجموعۀ دوجلدیاش را توی کتابخانهام دارم و گاهگاهی چند صفحهاش را میخوانم. کتابهای ژول ورن، جک لندن و نویسندههای زیادی را در اردوگاه موصل خواندم. چندبار هم زمانی که دفتر و خودکار برای مدّت کوتاهی آزاد شده بود، قصّه نوشتم. خواننده هم داشتم برای خودم. هم طنز نوشتم هم تراژیک. اسم قصّۀ طنزم بود «غسالۀ سوم». روایت اسرایی بود که در آن شرایط سخت دچار وسواس شده بودند و صابونشان را آنقدر آب میکشیدند تا کوچک میشد! قصّۀ تراژیک هم ماجرای نامۀ اسیری بود که باید به دست مادر پیرش میرسید، ولی اتّفاقات عجیبی برای نامه در ادارۀ سانسور عراق میافتد و سرانجام طی اتّفاقاتی، باد آن را به مرزهای ایران میبرد و یک رزمنده آن را به دست مادر اسیر میرساند. نام این قصّه بود «قالیچۀ سلیمان».
این روزها که تازه به ۵۴ سالگی پا گذاشتهام، بیش از همیشه سرم شلوغ است. خدمت در مدیریت فرهنگی دانشگاه شهید باهنر روزهایم را پر میکند و در تتمّۀ وقتم، مشغول خواندن و نوشتن هستم. کتاب «اردوگاه اطفال» را در ادامۀ «آن بیستوسه نفر» تازه از چاپ درآوردهام. قصّۀ حماسۀ نوجوانان هفدهساله است در اردوگاه رمادی۲ که میتواند برای نوجوانان و جوانان امروز مفید باشد.
از بودن در کنار دانشجویان
در دانشگاه از بودن در کنار جوانان لذّت میبرم؛ دوستشان دارم. دلم میخواهد نگذارم در دوران تحصیل دلتنگ بشوند و به انزوا بروند و خدایناکرده به مشکل بیفتند. دلم میخواهد هر هفته بتوانم برنامههای شاد تدارک ببینم تا دیگر کسی توی خوابگاه در صدد نباشد که رشتۀ عمر عزیزش را قیچی کند، تا لازم نباشد به مرکز مشاوره مراجعه کند و قرص افسردگی بخورد. برای انجام این برنامههای شاد همراه با موسیقی گاهی مؤاخذه میشوم، ولی حضور یک معاون فرهنگی خوشنام و مهربان، یعنی جناب دکتر بصیری، به عنوان مسئول مافوق همیشه مشکلگشا بوده است.
خیلی از دانشجویان برای حل مشکلات شخصیشان به دفترم میآیند. برخی را میتوانم راضی برگردانم و برخی را نه. مثلاً این اواخر دو دانشجوی شهرستانی توی دانشگاه به مقتضای دورهی پرشور جوانی با هم دعوا کردند. آییننامۀ کمیتۀ انضباطی میگوید باید برای یک ترم اخراج بشوند؛ بروند به ناکجاآباد زندگی؛ بیفتند روی دست خانواده و هی غر بزنند و غر بشنوند؛ بیفتند توی خیابانها بیکار و بیهدف. بروند جاهایی که نباید بروند! من معنای این حکم را نمیفهمم. واقعاً چطور میشود در حکومت اسلامی ترک واجب، یعنی طلب علم، یک نوع تعزیر و تنبیه باشد؟! مثل اینکه شما خلافی بکنید و قاضی بگوید مجازات شما این است که ششماه نماز نخوانید!!
این موضوع را از چند مرجع تقلید استفتاء کردم که آیا میشود کسی را به ترک واجب محکوم کرد؟ و یادآوری کردم که پیامبر (صلوات الله علیه) فرموده: «طلبُ العلمِ فریضه علی کُلِّ مسلمٍ و مُسلمه»؛ امّا جواب استفتاء خیلی کوتاه بود: «طبق قانون عمل شود».
صحبتم به درازا کشید. امیدوارم کشور قشنگمان از آسیبهای دشمنان و دوستانش! محفوظ بماند. امیدوارم دانشگاه ما صاحب یک «خانۀ فرهنگ» بشود، چون فضای فرهنگی و سالن ما برای شانزده هزار دانشجو خیلی کم و کوچک است. امیدوارم هیچ دانشجویی بهخاطر آیندۀ مبهم از نظر اشتغال، در دوران تحصیل سر خورده نشود. امیدوارم دخترها و پسرهای دانشجو شریک زندگیشان را در همین ایّام دانشجویی و در دانشگاه پیدا کنند، مثل من. /الف
نظر خود را بنویسید