محمد لطیفکار ـ سیزده بهدر روز خوش همهی ایرانیان است. برای من اما اینطور نبوده است. دورترین خاطراتی که از این روز در ذهن دارم مربوط به موقعی است که به دبستان میرفتم. این روز برای من معنایش در این خلاصه میشد که فردا باید مدرسه بروم، و این همان چیزی بود که مرا مضطرب میکرد. چون هرسال درست در همین روز تازه به یادم میآمد که مشقهایم را ننوشتهام. همنسلهایم خوب میدانند مشق عید چه مصیبتی بود، و ما از این تکلیف سنگین چه ترسی داشتیم. به خصوص که هیچ چیز به اندازهی ننوشتن مشق عید برای معلمهای سختگیر ما ناراحت کننده نبود. تمام روز سیزده بهدر، کنار سبزهها مینشستم، کارم این بود که یک دفتر صدبرگ را سیاه کنم؛ که نمیشد! در آن تنگنا کار دیگرم از من ساخته نبود. وقتی هم خسته و ناامید میشدم دعا میکردم فردا یک تصادفی یا اتفاقی بیفتد که معلم ما نتواند به مدرسه بیاید.
دورهی کودکی که تمام شد، دلهره و اضطراب آن روزها اما فراموشم نشد و در جانم رسوب کرد. وقتی شاغل شدم باز هم از روز سیزده، دل خوشی نداشتم، چون چهاردهم میبایست با هر میزان خستگی، صبح اول وقت، خودم را به محل کارم برسانم، و اضطراب دورهی کودکیام دوباره جان میگرفت.
دست تقدیر اما چه بازیهای عجیبی در آستین دارد. امسال که انجام مناسک سیزده بهدر به خاطر ترس از کرونا، ممنوع شده، و من برای حفاظت از جان خودم و اطرافیانم باید در خانه بمانم، اتفاقا سیزده دوستی من، گل کرده است، و دغدغهی رفتن به دامان طبیعت را دارم. حالا حسرت روزهایی را میخورم که قدرشان را ندانستم و به سرعت از دست رفتند!
در ذهنم دارم خاطرات آن روزها را ورق میزنم؛ ایکاش روز سیزده کودکیام با همهی ترس و اضطرابش برگردد، به جایش کرونا از اینجا برود، و دیگر بر نگردد!
تصویر: چهارراه طهماسبآباد کرمان، یکی از همین روزهای هفتههای اخیر که رفته بودم به داروخانهها سربزنم، ببینم میتوانم ژل و ماسک و الکل پیدا کنم. / الف
نظر خود را بنویسید