فردای کرمان - یدالله آقاعباسی: مصطفی طبیبزاده تمام عمر غریب بود و در شهر خود نیز غریب رفت، در روزگار منحوسی که نمیشد او را تا منزل ابدیش تشییع کرد و به خاک مهربان مادر سپرد.
سال گذشته انتشارات خدمات فرهنگی کرمان از او کتاب داستانی چاپ کرد. مصطفی در پایان داستان نوشته: «اما اگر زنده ماندم، این قصه ادامه دارد در جلدهای بعدی، انشاءالله» ای بسا آرزو که خاک شده.
وقتی مسعود سلطانی زنگ زد که مصطفی در بیمارستان در حال اغماست، نمیدانم چرا به یاد این جملهی پایانی کتاب خودش افتادم. بیماری ریه داشته باشی، در زمانهی بیماری مشهوری که نه میشود سراغی گرفت یا شاخهی گلی نثار کرد! آیا میدانست؟ آیا وقتی همین کتاب داستان را با شوق و شور برای من آورد و مثل همیشه با محبتی مثالزدنی به تاریخ 11/7/98 برایم تقدیمنامچه نوشت و امضا کرد، میدانست بیمار است و به من نگفت؟
امسال رفتارش به نظرم پرشورتر میآمد، از بردسیر میآمد که سالهای پایانی عمر را در آن جا گذراند، در محل کار خانمش، به گفتهی خودش. اگر گفتم تمام عمر غریب بود، بیراه نگفتم. از سالها قبل از انقلاب هم به زاهدان رفته بود و در آنجا زندگی میکرد و البته تئاتر کار میکرد. او متعلق به نسلی بود که دانسته یا ندانسته، عاشق تئاتر بودند. او هم از کسانی بود که در حد وسعش برای تئاتر همه کاری کرد. بازی کرد، کارگردانی کرد، نوشت، طراحی صحنه کرد، کار اداری کرد، برای جشنوارهها دوید و حرص و جوش خورد و من تردید ندارم در این سرزمین، کارمندی تئاتر و هر کار فرهنگی دیگری، پذیرش رنج مضاعف است. تن به سلیقهی این و آن دادن از سر اجبار، و هدف توقعها بودن از همه طرف، و ناچار موضعگیریهای درست و غلط، از عواقب همین پذیرش رنج مضاعفی است که گاه طرف را خرد میکند و گاه برای او اخلاقی میسازد با عیب و حسنها که باید پشت آن موضع بگیرد و روان به سلامت بردن و گرفتار حسرت و حسادت و کینهی شتری نشدن کاری است که از همه برنمیآید، کاری که مصطفی بالاخره توانست بکند.
طبیبزاده از کلاسهای آموزش تئاتر شروع کرد و همیشه به دانش تئاتری مینازید و میکوشید این دانش را به هنرجویان در سیستان و بلوچستان و شهرستانهای کرمان منتقل کند و به نظرم تا حدی موفق بود. او در سالهای آخر دههی چهل، در نمایش کلوخ بازی کرد و همزمان در کاخ جوانان هم کار و بازی کرد و در کاخ ماندگارتر شد.
هنرمندان تئاتر کاخ در دورههای مختلف آدمهای متفاوتی بودند. من به دلیل فعالیتهای دیکلمه و تئاتر و موسیقی برادر بزرگم محمدحسین از نوجوانی شاهد کارهای آنها بودم. حسین از همان وقتی که خانه جوانان در منزلی رو به روی مسجد ملک شکل گرفت و بعد به محل فعلی، روبهروی یخدان مویدی منتقل شد، در آنجا فعالیت میکرد. او بعدا با مسعود ابوسعیدی گروهی تشکیل دادند و کارهایی اجرا کردند؛ از جمله تئاتر تصمیم که او نوشت و با مسعود کار کردند و امیرمظهری، خانمها مرکزی و فرهی، داریوش فرهنگ و خودش و ابوسعیدی در آن بازی کردند و آن را در سینما آریا، کاخ مرکزی تهران و رامسر اجرا کردند. گروههای مختلف و بازیگران توانایی به کاخ پیوستند و نقش خود را گذاشتند. امیر مظهری با بازیهای درخشان، برادران خسروی و ذوالجود و علیدادی ایضا با بازیهای درخشان، از جمله در ملوانان اونیل، و مسعود فوقانی بازیگر با سابقه و هنرمند و مسعود خالقی بازیگر و کارگردان که تله محسن یلفانی را هم در تلویزیون ضبط کرد و کار درخشان او با بازی و نوشتهی مهدی ثانی در جشنواره کاخ خوش درخشید و کریمخانی ومصدقی که کارگردانی میکردند و سلطانیزاده که جز بازی بعدها کارهای اجرایی هم کرد و یگانگی و بهشتی و آدمهای توانای دیگر، و تعدادی از دانشجویان مدیریت و دختر و پسرهای علاقمند از جملهی این افراد بودند که من قطعا نام همه را در حافظه ندارم و باید کسی با تکیه بر اسناد و بروشورها و عکسها، تاریخچهای بر تئاتر کاخ بنویسد. در دوران این فعالیتها کسانی از میان خود هنرمندان، مسئولیت و اداره امور را بر عهده میگرفتند. یکی از این افراد مصطفی طبیبزاده بود و به نظرم آخرین کسی که این وظیفه را بر عهده گرفت مسعود خالقی بود که کارگردان و بازیگر و طراح پوستر و بروشور بود.
طبیبزاده البته خیلی زود به زاهدان رفت و ما از دور خبر کارهایش را میشنیدیم. به نظرم محمد تاجالدینی بازیگر با سابقه و توانای دیگر هم در همانجا کار میکرد. آنها کارشناسی به نام شیخ داشتند و من تصویری از نمایش سیزیف و مرگ از زاهدان دیدم که تاجالدینی هم در آن نمایش بود، ارژنگ نیز نام دیگری بود که در کرمان و به نظرم زاهدان(؟) کار میکرد. نقالی و نمایش عروسکی هم کار میکردند.
بعد از انقلاب، مصطفی به کرمان برگشت و شد کارشناس در فرهنگ و ارشاد اسلامی. در برهوت صحنه، او هر کاری میتوانست میکرد، یک بار به من گفت در سراسر استان میگردم و تعزیهها را ضبط میکنم. نمیدانم نتیجهی آن کارها چه شد، بعدها که جشنوارهها را به راه انداختند و تالار کتابخانه سلسبیل را ساختند او هم «باهوت» را کار کرد، از نوشتههای خودش و با استفاده از فرهنگ و سنتهای سیستان و بلوچستان که سالها در آنجا نفس کشیده بود و با بازی مسعود ابوسعیدی و مهدی شجاعی و دیگران.
طبیبزاده کارهای دیگری هم کرد. مثلا یکبار به بهانهای چند نمایشنامه از من گرفت و تا من به خودم جنبیدم دیدم انتشارات نمایش آنها را با تعدادی نمایشنامهی دیگر از خودش و قدس و قراری و امیری و دیگران چاپ کرده، در سه جلد، یک جلد نمایشنامههای من، یک جلد نمایشنامههای خودش و یک جلد نمایشهای دیگران، نمایشنامهها را انتشارات نمایش پر از غلط درآورد؛ اما به هر حال کاری کرده بود.
مصطفی و برادرهایش استعداد خوبی در بازیگری داشتند. من با قدرت برادرش هم نزدیک بودم و برادر بزرگترشان با برادرم آشنا بود، آدمهای خوشپوش، خوشبیان و توانایی بودند. حیف که مصطفی خیلی بازی نکرد.
سال پیش خیلی دلتنگی میکرد و من حالا که فکر میکنم میبینم چقدر نشانه و سرنخ میداد. آیا میدانست؟ او در کلوخ لوئیس پیچ، مستخدم گنگ هارولدپینتر، ببرموری شیسگال، پنچری فردریک دورنمات و تعدادی از کارهای خودش بازی کرد.
اکثر آنها را هم خودش کارگردانی کرد، حیف، کاش بیشتر بازی یا کار میکرد. اما قربانی همان چیزی شد که گفتم. پس از بازنشستگی هم در کرمان نماند و فقط به نوشتن رو آورد. نوشتههایی که نه محک خوردند و نه کار شدند.
گفتم سال گذشته رفتارش از همیشه عجیبتر شده بود. هفتهای نبود که به کرمان نیاید و به من سر نزند و هر بار با خبری، پیگیر کتابش بود، پیگیر مطلبش در روزنامه، پیگیر پرسشهایی که در ذهنش میجوشید. مثلا به این صرافت افتاده بود که حاجاکبر صنعتی چرا به کار یتیمان پرداخت. در کتابخانهها به دنبال منبع میگشت، از افراد میپرسید.
یک بار هم بیبی سیدعلیاکبر نقاش و مجسمهساز را با مادر حاجاکبر اشتباه گرفت و بر اساس همین اشتباه تئوری میبافت.
به همت هنرمند تئاتر مسعود فوقانی مطالبی نوشته و در کرمان امروز چاپ کرده بود و اظهار لطفی هم به من داشت، میگفت قرار شده مرتبا بنویسم. شتاب داشت. دستنویس داستانش را برایم آورد که پیشنهاد کردم تایپش کند و تا چشم به هم زدم چاپش کرد!
آیا همهی اینها نشانه نبود؟ اصرار داشت که یک کار دو نفره بردار با هم بازی کنیم. تلفنی گفت باقی عمرم را به تو بخشیدم، به همه هم گفتهام! گفت دیگر خسته شدهام، میخواهم بیایم کرمان! آیا میدانست؟ حتما میدانست، پس چرا به من نگفت؟ مثل همه که وقتی به آدم میرسند از دردهایشان میگویند، گفت کتابهایم را به دخترم دادهام یا تقسیم کردهام، و دیگر کتاب ندارم. از شبی که آرام گرفت و من با برادرش قدرت عزیزم حرف زدم مرتبا به همین فکر میکنم که همهی اینها نشانه بود. بارها برای آخرین کارم به او فکر کردم، به بچههای گروه هم گفتم، اما به خودش نگفتم، چه حقی داشتم او را هر روز از بردسیر به کرمان بکشانم، یک کار دو نفره با هم، این آخرین آرزوی او بود و من نیمی از عمرم را به تو دادم! که فقط به حرفهایش گوش میدادم و برایش آرزوی عمر طولانی داشتم و نمیفهمیدم چرا این قدر عجیب شده!
کرمان 6/3/99
*شرح عکس: سال 1361 منزل یدالله آقاعباسی
ردیف عقب راست به چپ: کرامت رودساز، مجید نبیپور، محمدحسین آقاعباسی، مصطفی طبیبزاده، مسعود ابوسعیدی
ردیف جلو راست به چپ: محمود نزهتی، مسعود خانجانزاده ،یدالله آقاعباسی، امیر مظهری، رضا خضرایی و ...
نام عکاس: عباس نوابزاده
نظر خود را بنویسید