فردای کرمان - محمد لطیفکار: سال گذشته درست در چنین روزی به اتفاق چند دوست عزیز، سفر یکروزهای به سیرچ و شهداد داشتم. در سیرچ هوای خنک پاییزی را با چشماندازهای زیبای این منطقه تجربه کردیم. نیم ساعت بعد اما وقتی به شهداد رسیدیم هوای گرم آنجا آغشته به عطر خرما بود!
افسوس که امسال کرونا اجازه نداد دوباره بروم. دلخوش به خیالاتم شدهام!
هر وقت از سیرچ حرفی به میان میزنم، بیاختیار یاد سرو کهنسال و هوشنگ مرادیکرمانی میافتم. دو موجود گرانبها که نام سیرچ را پر آوازه کردهاند.
آن روز به سیرچ که رسیدیم، یکراست رفتیم به سمت این درخت هزار ساله. مثل یک کوه از زمین روییده، و با ابهت ایستاده بود. پر رمز و راز و ترسناک. باشکوه و فوقالعاده زیبا.
«مرادی کرمانی» که در کودکی همسایهی دیوار به دیوار این غول زیبا بوده در کتاب خاطرات خود، «شما که غریبه نیستید» دربارهی آن با همان لحن کودکیاش مینویسد:
«درخت سرو، بلند بالا، بلندترین و پیرترین درخت آبادی ماست. درست پشت خانهی ماست. پشت دیوار باغ کوچکمان.
شبها که روی بام میخوابیم با آسمان و با سرو، عالمی دارم. سرو مثل غول بزرگی است که با باد، نرم میجنبد، سرش را به ستارهها میزند. پاهایش به زمین چسبیده. من کنار آغبابا میخوابم.
بابا نصرالله، این سرو و رو کی کاشته؟
نمیدونم، لابد آباء و اجداد ما کاشتن.
چند سال داره؟
نمیدونم، هزار سال، دو هزارسال، تا وقتی یادم میآد، بوده.
چرا کسی او را نبریده؟ چرا خشک نشده؟
اگر ببرندش، از جای بریده شده، خون در میآد. اگر خشک بشه سیرچ خراب میشه. همه میمیرن.
دلم میخواد یک شب بروم زیر درخت و از پایین نگاهش کنم.
هوشو، یه وقت شب نری زیر درخت، سایهاش سنگینه، رو آدم که بیفته دیوونه میشه. هرکی شب رفته زیر سرو، دیوونه شده».
سرو کهنسال سیرچ تنها به دنیای بیریای کودکی «مرادی» و افسانههای مردم این منطقه تعلق ندارد. موجودی زنده، با حرکتهای نرم و طناز، و یک واقعیت عجیب است. در وجودش سحری نهفته دارد که با هر بار دیدنش تخیل ما را بیدار میکند. دریغا که قدر آن دانسته نمیشود. اگر به سیرچ میروید این یادگار کهن را که نماد طبیعتدوستی نیاکان ماست از یاد نبرید.
نظر خود را بنویسید