فردای کرمان – گروه فرهنگ و هنر: منصور علیمرادی فرزند جنوب کرمان، و نویسندهی رمان «اوراد نیمروز» است که به تازگی در جریان برگزاری سیزدهمین دورهی جایزهی جلالآلاحمد خوش درخشید و این رمان از سوی هیات داوران شایستهی تقدیر شناخته شد. مریم شهبازی به همین مناسبت با علیمرادی گفتوگوی مفصلی انجام داده و متن آن را در ایرانآنلاین منتشر کرده است. این مصاحبهی خواندنی را در پایگاه خبری فردای کرمان بازنشر کردهایم که در ادامه میخوانید:
«اوراد نیمروز» از تازهترین نوشتههای منصورعلیمرادی، نویسنده و پژوهشگر فرهنگعامه است. مردی زادهی کویر و رشد یافته در خطهای که در آنهم بیابانها حضوری چشمگیر دارد و هم کوهستانهای برفگیر. با اینکه سالهاست ساکن تهران شده، اما همچنان عاشق کویر است؛ آنقدر که میگوید:«پایم که به بیابان میرسد، جانم روشن میشود».
او تأکید دارد اگر عمدهی آثار داستانیاش و حتی فرهنگنامههایی که نوشته، برآمده از خطهی کرمان و مناطق جنوبی کشورمان هستند به این دلیل نیست که علاقهی کمتری به دیگر نقاط ایران دارد؛ بلکه از آن سبب است که او کویر و آداب و رسومش را زیسته و عمدهی زندگیاش آنجا شکل گرفته است. اما چرا به سراغ «اوراد نیمروز» رفتیم؟ این رمان افزون بر جلب توجه منتقدان و مخاطبان توانسته عنوان تنها اثر منتخب داستانی سیزدهمین دورهی جایزهی ادبی جلالآلاحمد را هم بهتازگی از آن خود سازد. از علیمرادی کتابهای زیادی در حوزهی ادبیات داستانی و فرهنگعامه منتشر شده که دو رمان «تاریکماه» و «شب جاهلان» از سایر آثار او شهرت بیشتری دارند.
از همان ابتدا، با نگاهی به طرح جلد «اوراد نیمروز» و جمله آغازین کتاب، جغرافیایی که داستان در آن شکل میگیرد، خودش را به رخ میکشد و این سؤال پیش میآید که چرا کویر؟ این مسأله نشأت گرفته از تجربههای زیستیتان است یا تعمدی در جلبتوجه مخاطب در استفاده از بستر کویر برای روایت اتفاقات این رمان داشتهاید؟
کویر به نوعی شخصیت اصلی رمان هم هست. بگذریم از اینکه کویر بخش مهمی از کشور پهناور ما را در بر گرفته و بخش مهمی از رویدادهای شگفت و سرنوشتساز تاریخی در این پهنه اتفاق افتاده است. این کویر در شکلگیری و ساخت بخش مهمی از کهنترین تمدنهای جهان سهم داشته. تمدنهای بالای ۵۰۰۰ سال و حتی بیشتر. از تمدن شهدادِ کرمان گرفته تا شهر سوخته در زابل، از دره سند تا تمدن هلیلرود که در واقع دروازهی تبادل تجاری و فرهنگی بین این تمدنها با بینالنهرین بوده است. دو تمدن از تمدنهای کهن جهان در دل همین کویر درست شدهاند، کویر شهداد در لوت و شهر سوخته در زابلستان امروز ایران. در کنار این دو تمدن بزرگ با فاصلهای نهچندان دور میرسیم به تمدنی که بر کرانههای هلیلرود شکل گرفته، آن هم بهطول ۴۰۰-۳۰۰ کیلومتر، که مهمترین رودخانهی دائمی جنوب شرقی این سرزمین است. ما دو رود تمدنساز بزرگ در شرق داریم که هر دو با کویر سر و کار دارند: هلیل و هیرمند. کویر در اوراد نیمروز به غیر از وجه اقلیمی، بیشتر بهعنوان پهنهای فرهنگی- تاریخی، تمدنی مد نظر بوده است. جالب است که نظری و قولی هست که «نئاندرتالها» وقتی که از تنگهی هرمز میگذرند، میرسند به کویر لوت. یعنی قدیمیترین انسانهای جهان. آن آدم عجیب و غریب که در «اوراد نیمروز» در دشت لوت سرگردان است، خاطرتان هست؟ نه پوششی دارد و نه گویشی. بگذریم که در قرون اولیهی اسلامی شهرهای بیابانی- کویری، مثل کرمان و سیستان و خراسان همواره بستر وقوع رویدادهای مهمی بودهاند که در تحول و سرشت تاریخی ما نقشی بنیادین داشتهاند. سیستان انبار غله ایران بود و مهاجمان تلاش میکردند اول سیستان و خراسان و کرمان را فتح کنند. کویر در اوراد نیمروز هم یک جغرافیای اقلیمی دارد و هم یک جغرافیای ادبی ساختگی. مثل آن شهر کهن در دل لوت، یا آبادی ملک محمد.
بنابراین حتی اگر کرمانی نبودید هم باز به سراغ آن میرفتید؟
من در اقلیمی بزرگ شدهام که هم کویر و بیابان و شنزار داشته، هم کوهستانهای برفگیر و هم جلگه. منتها خب، من همیشه عاشق رفتن به کویر بودهام. پایم که به بیابان میرسد، جانم روشن میشود. کویر قرابتی دارد جادویی. بیدلیل نیست که «آلفونس گابریل» اتریشی میگوید: «هرکس که گرفتار کویر شد، تا آخر عمر رهایش نخواهد کرد». کویر، دشت، واحه، همیشه برای من جذاب و جادویی است. البته که هرکدام از اقالیم، نواحی و شهرهای ایرانی زیباییهای خاص خودشان را دارند؛ عظمت کوههای زاگرس و البرز را که دیدهاید؟ حیرتانگیز است این همه شگفتی و قرابت. من اهل جنوب کرمانم، شیفتهی تمام نواحی کرمان هم هستم، همانطور که جای جای این سرزمین بزرگ و کهن و شگفت را عاشقم. جنگلهای گیلان یک نوع اسرارآمیز هستند و کویر کرمان یک نوع دیگر. من دو، سه باری در کولاک و برف گیر کردهام، یکی، دو بار هم در نواحی شمال غربی ایران، غریب و داستانی بود آن تجربه. آذربایجان و کردستان به نحو دیگری محسور کنندهاند. عشایر فارس و فرهنگ ساحلنشینان جنوب ایران به نحوی دیگر. طبیعت و تمدن خوزستان به طرزی متفاوتتر. این سرزمین، سرزمین رنگ و تنوع و زبان و زیبایی است. سرزمینی با اقالیم متنوع و فرهنگهای مختلف، از اقوام عرب در خوزستان گرفته تا فرهنگ زاگرسنشینان، از فرهنگ و اقلیم طبرستان و خراسان گرفته تا بلوچستان، همهاش سرشار از شگفتی و زیبایی است. شاید علاقه به خواندن تاریخ و آن وجه فرهنگ شفاهیپژوهی من باعث این همه شوق و عشق و اشتیاق به جای جای کشورم شده. من شیفتهی نقطه نقطهی این سرزمین شگفتم. منتها مثل هر نویسندهای، اقلیمی را که در آن زندگی کردهام میشناسم، فرهنگ و عادات و آداب مردمی و قومیاش را و نوشتن در مورد کویر برمیگردد به بخشی از تجربههای زیستی من در آن سامان.
چرا از میان سلسلههای تاریخی و چهرههای اثرگذار آنها به سراغ «یعقوب لیث صفاری» رفتهاید که اطلاعات تاریخی چندانی هم از او در دست نیست؟
چون یکی از مهمترین و ایرانیترین سلسلههایی که در کرانِ کویر شکل گرفت و ایران را یکپارچه کرد همین سلسله صفاری بود. یعقوب لیث صفاری مردی بهغایت وطنپرست و ایراندوست بود؛ از یک منظر میشود گفت اولین کسی بود که حکومتی به معنای واقعی، ملی درست کرد و باعث بازگشت و ترویج زبان فارسی به دیوان و دربار شد. البته که در متنهای تاریخی به صفاریان پرداخته شده، از تاریخ سیستان که بدرستی مشخص نیست مربوط به چه دورهای است تا بیهقی بزرگ، اطلاعات معتبری در مورد این مرد هست.
تأکیدتان بر اقدامی است که برای نجات زبان فارسی انجام میدهد؟
هم نجات زبان فارسی و هم برگرداندن غرور ملی و یکپارچگی به این سرزمین. یعقوب همهی شهرهایی را که در دست بیگانگان بودند، گرفت و تا پشت دروازههای بغداد هم رفت. زبان دیوانی و درباری را عوض کرد. روایت آن شاعر مدیحهسرای عرب را که میدانید، شعری به عربی در مدح یعقوب خواند بعد از شکست خوارج و آن جملهی تاریخی یعقوب را هم که: «چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفتن؟» نقل از حافظه البته. تأکید میکند بر شعر فارسی گفتن و آنجا به روایتی اول بار بود که محمدابن وصیف سگزی شعر فارسی گفت، البته به روایت تاریخ سیستان به تصحیح مرحوم استاد بهار. خود این آدم هم شخصیت غریبی دارد که میتواند دستمایهی یک رمان شود. شخصیتی متفاوت با بسیاری از امرای سلسلههای مختلف. یعقوب مردی رویگرزاده و مکتب نرفته بود، منتها رفتار و گفتاری حکیمانه داشت. یکی از بزرگان عرب در توصیف او میگوید: مردی شاه منش و غازی طبع. البته باز هم نقل از حافظه.
در رمان اوراد نیمروز، شما از تاریخ صرفاً بهعنوان ابزاری برای جذابیت داستان بهره نگرفتهاید، بلکه به نظر میرسد مخاطب با خواندن این رمان به نوعی خود را در مقابل تاریخ، اسطوره و داستان میبیند!
اوراد نیمروز رمان تاریخی نیست، پایبندی چندانی هم به اصالت فلان رویداد تاریخی ندارد. رمانی است در هم بافته از اسطوره، تاریخ، افسانه و واقعیت.
با وجود برخورداری این رمان از نمادها و نشانههای متعدد، مخاطب «اوراد نیمروز» تنها کتابخوانهای حرفهای هستند یا مردم عادی هم میتوانند آن را بخوانند و به درک نسبی از مضمون مورد نظرتان دست یابند؟
اوراد نیمروز یک ماجرای خطی البته با اجرای تقریباً موزاییکی دارد که سر راست و جذاب است. ماجرای مرد جوانی که دانش آموختهی تاریخ است و در کویر لوت گم شده است، سرگردانیهای این آدم در شنزارها و کلوتها، دیدن چیزهای عجیب و غریب، از برخورد با آن آدم نخستین گرفته تا رسیدن به آن آبادی جادویی در قلب کویر لوت با آن آداب و رسوم مرموز، برخورد با آن آدمها، جذاب و پر از تعلیق است. رمان در تلاش است که لایههای دیگری بسازد، برود به سمت یک رمان اندیشه ورزانه. به نظرم برای گروههای مختلف کتابخوان چیزهایی دارد که برایشان جذاب باشد و البته میدانید که هیچ کس نمیگوید: ماست من ترش است.
بهنظر میرسد بخشی از نمادها و اسطورهها، از نمادها و اسطورههای ایرانی فراتر میروند و در جاهایی ما با اساطیر ملل روبهرو هستیم!
همینطور است. آن آبادی کوچک اسطورهای در دل لوت نه تنها نمایندهی کیفیت فرهنگ ایران باستان، که تا حدی نمایندهی کیفیت فرهنگ آسیای غربی هم است. جاهایی متن در تلاش است نسبتهایی با فرهنگهای بینالنهرینی برقرار کند. هرچند تکیهی اثر بیشتر بر نمادها، نشانهها و اسطورههای ایرانی است. این فرهنگها در جاهایی بسیار به هم نزدیکند، مثلاً آن اژدرمار که در آن آبادی میرود توی قنات و راه آب را میبندد، در اسطورههای بینالنهرینی هم هست. در افسانههای ایرانی اژدهاهایی داریم که آب را بر شهرها و آبادیها بستهاند و این قهرمان قصه است که به جنگ جانور میرود و او را شکست میدهد و راه آب را باز میکند.
رسومی همچون عروس قنات هم برآمده از همین افسانه است؟
در باورها و آداب و رسوم مردم کویری ایران این رسم بوده که زنی عروس قنات شود. اسطورهی آب از کهنترین اسطورهها در شرق است. در جنوب کرمان، رسمی بوده به اسم آب دزدی. چشمهها و قناتها نر و ماده داشتند، اگر مثلاً آب نَرقنات در یکی از آبادیهای همجوار کم میشد، گروهی از مردان ورزیده و چالاک اهالی مشکی برمیداشتند و به قنات یکی از آبادیهای همجوار میرفتند که ماده قنات یا ماده چشمه بود، مشک را پر میکردند و به فاصله یک صدا رس از آبادی، صدا میزدند که: «عروسمان را بردیم، بیایید دامادتان را ببرید.» مردم آن آبادی این گروه را تعقیب میکردند تا مشک آب را بگیرند. گروه وقتی که به آبادی میرسید، مشک را در چشمه یا قنات کم آب خالی میکرد، مردم بر این باور بودند که به این طریق زایش آب صورت میگیرد. قناتِ رمان اوراد نیمروز اما حکایت دیگری دارد و رسم و رسوم خودش را. بخشی از این رسوم را ساختهام. آن دختر جوان و زیبا که بیشتر اوقات ما او را در مظهر قنات میبینیم در واقع همان آناهیتا است، الههی متوکل آب.
جالب است که به رغم سالها کار روزنامهنگاری، ردپایی از نثر ژورنالیستی در نوشتههایتان دیده نمیشود!
روزنامهنگاری در دورهای البته، برای نویسنده از شام شب واجبتر است. مارکز هم میدانید که سالها روزنامهنگار بود. خیلی از داستان نویسان خارجی و وطنی هم دورهای روزنامهنگار بودهاند. تجربهی مهمی است در نوشتنِ داستان. منتها خب، من هم روزنامهنگار بودهام، هم سالهای سال تجربهی نوشتن شعر داشتهام و هم اینکه بخشی از کارم ثبت و ضبط فرهنگ و ادب شفاهی بوده، طبیعتاً همهی اینها بر نوع داستان نوشتن من تأثیر گذاشتهاند.
آقای علیمرادی شما بنا بر هویت شخصیتهای رمان لحنسازی کردهاید، اما زبان کلی رمان امروزی است. بااینحال گاهی بهیکباره دست به تغییر بافت زبان راوی داستان زدهاید؛ بهعنوان نمونه آنجا که نوشتهاید:«یافت کرد که بازهم جهت را گم کرده است.» آنهم در شرایطی که سطرهای قبلی همین جمله با لحنی امروزی است! چرا؟
ساختن لحن آدمها در رمان، سنتی کهن در ادبیات داستانی است. در مورد آنچه سؤال فرمودید عرض کنم که متأسفانه زبان بسیاری از آثار داستانی ما فقیر و کم مایه و کم جان است. ابزار شاعر و نویسنده کلمه است؛ نویسنده، شاعر و فیلسوف اگر زبان فقیری داشته باشد چطور میتواند متن شایسته بنویسد؟چه طور میتواند حکیمانه حرف بزند؟ من گاهی داور جشنوارههای ادبی هستم، در بعضی از این آثار انگار یک نفر نشسته و چند تا از این داستانها را نوشته، همه شبیه به هم. هرچند کتاب خوب هم در بین امروزیها و نویسندگان هم نسل من کم نداریم. من در جاهایی که لازم بوده سعی کردهام ترکیبهای بدیع بسازم، گاهی واژهای محلی از جایی آمده و در متن نشسته و احساس کردهام هیچ جایگزین دیگری نمیشود برایش در نظر گرفت که به این خوبی دربیاید. میدانید که بخشی از کار من جمعآوری و ثبت و ضبط واژهها بوده، چیزی در حدود شش جلد و چندین هزار واژه، که مطمئناً جایی در متن داستانی مجال بروز و ظهور پیدا میکنند.
در معرفی شخصیتها گاهی زیادی روی جزئیات رفتاری و فیزیکی آنها متمرکز شدهاید و گاهی گذرا از کنار آنها رد شدهاید.
اوراد نیمروز در واقع چندان رمانی شخصیت محور نیست، بیشتر موقعیت محور است. خود اسمها و رفتار اجتماعی- فرهنگی هر کدام از آن آدمها وجهی سمبلیک دارد. پریسان! به مانند پری؛ یا بهمن که نامی مهم در تاریخ و افسانههای تاریخی ما است، مثلاً قلعه بم را به بهمنابن اسپندیار نسبت میدهند. خود بهمن به نوعی «اودیسه ئوس» است و سفری اودیسه وار دارد، اودیسه بعد از جنگ تراوا و آن همه سرگردانی میخواهد به ایتاکا برگردد به پیش همسرش پنه لوپه، بهمن از دست زنش فراری و سرگردان کویر است طفلی. هرچند طی این مسیر سخت و صعب است که بهمن متوجه خوبیهای همسرش میشود و میخواهد هر طور شده به تهران و به پیش او برگردد. تنها دختر زیبای آبادی ملک محمد به طرز غمناکی عاشق او است، شابان که به نوعی شاه شمنِ آن آبادی است میخواهد او را در همان آبادی دورافتاده که ارتباطش شاید هزاران سال است با جهان قطع است، نگه دارد. این حادثه یادآور ماجرای آن الهه که عاشق «ادویسه ئوس» شده بود و نمیگذاشت به ایتاکا برگردد نیست؟ به نظرم متنِ اوراد نیمروز به فراخور ارزش شخصیتها در داستان به آنها بها داده است.
در مواجههی بهمن با اهالی روستا به نوعی نگاه برتری جویانهی شهر بر روستا برنمیخوریم؟
بهمن نماینده مدرنیسم شهری است، در پی هویت و اصالتی باستانی به آن آبادی آمده، آن آبادی که نمایندهی کیفیت فرهنگ ایران کهن است در مواجهه با بهمن عقیم است، این امر در زبان نشان داده میشود، یعنی زبان آن آبادی سیصد چهارصد کلمه بیشتر نیست، در حالی که بهمن دنیایی از معلومات است، در تقابل با آن زبان فقیر. قابل قیاس نیست این دو فرهنگ؛ بخصوص وقتی که از آن دمنوش جادویی مینوشد و بنا میکند به حرف زدن.
در بخشهایی از رمان به آیینهایی نو برمیخوریم، مثل شب سوگ زاد. این آیین برآمده از پژوهشهای فرهنگ شفاهی شما است یا تلاش خودتان در راستای آشناییزدایی و خلق موضوعاتی تازه؟
مراسم آیینی شب سوگ زاد ما به ازای اسطورهای، تاریخی، محلی ندارد. بسیاری از این آیینها و رسمها را ساخته ام. رمان بر تقابلهای دوتایی استوار است و به اصطلاح جاهایی روی هم تا میخورد؛ مثلاً در همین شب سوگ زاد، که در تقابل با جشن تولد نوشته شده است. در آن آبادی در سالروز تولدشان مراسم عزا برپا میکنند، خود آن زن در شب تولدش صاحب عزای مجلس است، چنین چیزی در آیینهای کهن نداریم.
توجه منتقدان به آثار داستانیتان را چقدر مدیون پژوهشهایی که درباره فرهنگ شفاهی انجام دادهاید میدانید؟
بیشک نهتنها «اوراد نیمروز»، بلکه همهی نوشتههای من از پژوهش در فرهنگ و ادب شفاهی تأثیر پذیرفتهاند. تأثیر تاریخ بر نوشتههای من امری ناگزیر است، چون از بچگی به تاریخ علاقهمند بودهام. من این خوش شانسی را داشتم که زندگی در اقالیم و اقشار مختلفی را تجربه کنم، از زیست ایلی عشایری گرفته تا روستایی و شهری. از زندگی در شهرهای کوچک، تا مرکز استان و نهایتاً تهران. ثبت و ضبط فرهنگ و ادب شفاهی مردمان نواحی زادگاهم که امروزه به هفت شهرستان تبدیل شده، بسیار بر کار ادبی من تأثیر گذاشت.
این عشق و علاقهای که به فرهنگ شفاهی دارید از شکلگیری نخستین تجربههای زیستیتان نشأت گرفته؟
ممکن است. به هر حال من عاشق این سرزمین و فرهنگ این سرزمین هستم. شیفتهی زبانها، لهجهها و گویشهایش، از عرب خوزستان تا گیلکی، آذری، خراسانی، بلوچی، کرمانی، لری، کردی و... صدای آواز سیدهادی حمیدی تالشی مسحورم میکند. ترانههای گیلکی پور رضا جانم را روشن میکنند، دوتار خراسان شمالی و تربت جام بخشی از جان تاریخی من را زنده میکند، مسعود بختیاری و حاجی کمال خان بلوچ هم همینطور. نوازندگان بلوچ هنوز موسیقی حماسیشان را به همان شیوه گوسانی پارتی اجرا میکنند. دقیقاً به همان شیوه که در کتابها خواندهایم. من عاشق ایرانم. حضرت سعدی فرمایش میکند که: «مرد خردمند هنرپیشه را /عمر دو بایست در این روزگار/ تا به یکی تجربه آموختن/ با دگری تجربه بردن به کار» اگر ممکن بود که عمر مجال بدهد، سعی میکردم تا جایی که میشود فرهنگ و آداب شفاهی سرزمینم را ثبت و ضبط کنم، که البته چنین چیزی امر محالی است در این مجال محدود که زندگی است.
پیش از آغاز رمان جملهای به نقل از «آلفونس گابریل» آوردهاید با این مضمون که: «کسی که گرفتار افسون کویر شد تا پایان عمر رهایش نخواهد کرد.» کتاب که به پایان میرسد ذهن خواننده یکباره متوجه جمله آغازین رمان میشود. در این کار عمدی بوده؟
بله، کویر همانطور که گفتم به نوعی شخصیت اصلی است. نماینده یک کیفیت فرهنگی اسطورهای کهن است، بهمن محسنی در پایان رمان دوباره برمی گردد به کویر، گویا انسان شرقی را گریزی از این محتومیتِ سرنوشت نیست. شرق بشدت درگیر اسطوره هاست که سیالاند و روزآمد. ما کتاب را که میبندیم تازه برمی گردیم به جمله اول کتاب. مثل همین گفتوگو که با همین جمله شروع شد و با همین جمله هم تمام. /پ
نظر خود را بنویسید