فردایکرمان - علیرضا هاشمینژاد: سخت است با این خاطره شروع کنم، آخرین باری که احمدرضا به کرمان آمد با اشتیاق آمد و تلخ و مغموم رفت. شاعران کرمانی به او تاختند. او اما تا آخرین گفتوگویی که با هم داشتیم احوال کرمان را میپرسید. صفات و منش رفتاری او در حلقۀ مخاطبانش کرمانیان را روسفید میکرد، یادش را گرامی نداشتیم و بسیار کمتر از او ستایش کردیم، شاید غم و خشم من انگیزۀ این شروع تلخ است.
احمدرضا اما چاشنی شیرینی بود بر نام کرمان در عصر حاضر. در سال 82 دو کتاب «نثرهای یومیه» و «هزار پله به دریا مانده است» را از او در کرمان منتشر کردم، در نشر فانوس که دولت مستعجل بود. جلد آن کتابها را به درخواست خودش به قول احمدرضا آیدین آغداشلو طراحی کرد و حسین خسروجردی آمادهسازی جلدها را برای چاپ انجام داد و برای من فرستاد. بی منتی.
بعد از این دوره صمیمیتر شدیم و دریافتم که خیلیها دوستش دارند. و برخی از آنها نه بهخاطر اشعارش، او کارهای دیگر هم کرده است، کارهای مهم و مفید از انتشار آثار موسیقی تا کتاب کودک و در میان حلقهای بود که بخش مهمی از هویت فرهنگی مدرن ایران را میساخت، از شاعر و سینماگر و ناشر و نقاش، کتابهایش را جدیتر خواندم، فارغ از فضای روشنفکری اواخر دهۀ سی و دهۀ چهل. و ماجرای موج نو و گروه طرفه. او را بهتر شناختم.
بله او شاعر است، نه در قالب و فرم و وزن، که دوستش فروغ فرخزاد به او گفته بود، احمدرضا وزن را فراموش مکن! او شاعر لحظههای سادۀ زندگی است. با او باشید حتی اگر یک ساعت، میل به زندگی ساده را در او میبینید. از بچه و درآمد و دغدغههای یک زندگی ساده و واقعی میپرسد، احوال دوستان مشترکتان را، بیاستثناء احوال یدالله آقاعباسی را از من و احوال من را از او، لطیفهای و جوکی مهمانتان میکند، از علمالانساب او هم بهره میبرید، اینها لوازم زندگی است. او به فکر هم فرو رفته، ناامید هم شده است. ناامیدی هم از زندگی است.
این هستی تابناک شوریده من
چه زمانی به پایان میرسد
دستم را گرفت که از پلهها بالا برویم
میوهها سیاه سیاه بودند
ارمغانهایی که مسافران
آورده بودند
در کنار پلهها
خورشید چه سیمای خستهای داشت
سبد میوهها را به خیابان ریختم
راستی
این همه ناامیدی سرانجام ما را به کجا میبرد
او اینقدر درگیر زندگی بوده است که زندگی را از یاد برده، اما نه زندگیی که همه میشناسند، چون همراهان یومیۀ او زندگی را جور دیگری میدانستند. او میتوانست همچون طول و عرض زندگی به طمطراق آن بپردازد. او لحظههای یومیه را شاعرانه زندگی میکند. و سهل و ممتنع است، مثل زندگی. البته شاعران بزرگ هم حتی اگر مدعی بیان اندیشه باشند، اگر شاعر باشند، شاعر لحظهها هستند، به گمانم تنها توجیه تضاد در شعر شاعران بزرگ همین است. او شاعر است، حتی اگر به نثر شعر میگوید. شعر اگر هنر است، محمل است. برایم روشن شد که او جایگاهش واقعی است، او را شاعر میدانم، البته اگر بخواهم شعر بخوانم شاید اول سراغ شعرهای او نروم، آنچه را که از شعر میخواهم علاوه بر گذشتگان از معاصرین سایه و شاملو را میخوانم، من یک چیز از شعر نمیخواهم. اما سالهاست که سراغ احمدرضا هم میروم، همانقدر که سراغ سپانلو و بابا چاهی نمیروم. اسامی ربطی به هم شاید ندارند، چون من از شعر تنها یک چیز نمیخواهم. بعدها شاید فهمیدم چرا برخی بزرگان در واقع از نظر او آنی نیستند که مینمایند،
میخواستم همۀ تکههای ناپیدای زمین را در همین اتاق ببینم
دیگر نمیخواستم
عقاید رمستانی داشته باشم
میخواستم
عقاید فرسوده
آموختنهای بیمهر
دانشهای پلید
و تجربههای آشفته را
به دریا بریزم
من شفاف بودم
جهان در پاکی و مهر بود
...
باید بیشتر کرمانیش بخوانیم.
نظر خود را بنویسید