فردایکرمان ـ عباس تقیزاده: شرکت در نمایشگاه توانمندیهای زنان دانشگاه و فعالیتهای جمعی و مادرانه دلایلی بود که برای گفتوگو سراغ خانم بتول شفیعی کارمند پارک علم و فناوری هایتک رفتم اما در خلال گفتوگو متوجه شدم او سالهاست همسرش را در سانحۀ تصادف از دست داده است و با وجود سختیهای زیاد اما امیدوارانه کار میکند و فعالیتهای دیگری هم انجام داده است.
صبح یکی از روزهای دیماه طبق معمول سرکار رفتم؛ پارک علم و فناوری هایتک کنار یخدان مویدی. هوا سرد بود این را از کز کردن مرغهای مینا روی شاخههای خشک درخت، زیر آفتاب صبحگاهی هم میشد فهمید. گاهگاهی صدایی میدادند و ساکت میشدند. وارد که شدم بوی سیرداغ و آش فضا را پرکرده بود. همکاران گفتند امروز آش نذری داریم. بیا اتاق جلسات. داخل آبدارخانه کنار اتاق جلسات رفتم، خانم بتول شفیعی را دیدم که مشغول کارهای نهایی آش است. حبوبات را در خانه پخته و بقیۀ مواد را همینجا از صبح خیلی زود آماده کرده و تدارک دیده بود.
خانم شفیعی گفت: آش نذری را برای سلامتی همکاران و موفقیت مجموعه تدارک دیده است و داستان آش را اینگونه روایت کرد: وقتی پرداخت حقوق مهر کارکنان پارک علم و فناوری هایتک به تعویق افتاد و بودجۀ پارک کم شد نذر میکند اگر مشکل حل شود برای همکاران آش نذری بپزد و با حل مشکل و پرداخت منظم حقوقها به نذر و قولش عمل کرده است. خانم شفیعی این را هم گفت که دور هم جمع شدن همکاران باعث ارتباط بهتر و صمیمیتر میشود.
همینطور هم شد همکاران که آمدند و آش خوردند با هم و با دکتر محمدرضا سپهوند رئیس پارک درباره مسائل و درخواستها صحبت کردند و شد صبحانه کاری با طعم آش نذری با چند تصمیم خوب.
چندم ماهی بیشتر نیست که به پارک آمدهام. همکاران میگویند خانم شفیعی همیشه در کارهای جمعی و امور خیر پیشگام هستند. بعد از صبحانۀ کاری رفتم سراغ خانم شفیعی که در بایگانی کار میکند. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم پارسال که برای برگزاری انتخابات شورای صنفی کارکنان دانشگاه هایتک آمدم اینجا، یادم هست شما چهقدر با انرژی و روحیه بالا آمدید و رای دادید و چند پیشنهاد خوب هم مطرح کردید. هفتۀ قبل هم در نمایشگاه بانوان دانشگاه تحصیلات تکمیلی صنعتی و فناوری پیشرفته با برپایی غرفه شرکت کردید و پتههای زیبا را به نمایش گذاشتید. اگر موافق باشید میخواهم با شما دربارۀ کارهایتان گفتوگو کنم. بالاخره با کلی اصرار خانم شفیعی قبول کرد.
دو سه روز بعد رفتم بایگانی، خانم سودابه آذریان همکارشان نیز همانجا بود. در همان حین آقای محمدرضا عسکریان رئیس تدارکات هم آمد، کارشان را در بایگانی انجام داده و رفتند. وقتی متوجه شد قصد مصاحبه دارم از منش و خوبیهای خانم شفیعی گفت و افزود: ایشان تا حالا چند بار نذری دادهاند و دست پختشان هم خیلی خوشمزه است. عسکریان وقت رفتن یاد آش نذری کرد و این را هم گفت که ظرف دوم آش را که خورده؛ خوشمزهتر بوده، چون آش جاافتاده بوده است.
کارمند بودن، پتهدوزی و فعالیتهای جمعی دلایلی بود که برای گفتوگو سراغ خانم شفیعی رفتم اما در خلال گفتوگو متوجه شدم او سالهاست همسرش را در سانحه تصادف از دست داده است و با وجود سختیهای زیاد اما امیدوارانه کار میکند و فعالیتهای دیگری هم انجام داده است.
خانم شفیعی برای مصاحبه در محل کار با حضور همکاران موافقت کرد و گفتوگو در محل کارشان در بایگانی پارک علم و فناوری هایتک انجام شد.
*خب خانم شفیعی ممنونم که اجازه دادید با شما گفتوگو کنم. اگه اجازه بدهید از همان نمایشگاه توانمندی بانوان دانشگاهی شروع کنیم. چطور بود؟
خوب بود، احساس خوبی دارم که توانستم ایدهها و هنرهای خود را با دیگران به اشتراک بگذارم. از برگزارکنندگان نمایشگاه در دانشگاه هایتک ممنونم.
*چند پته داشتید در نمایشگاه؟
بیست پته فقط برای نمایش نه فروش. برای خودم میدوزم.
*از کی به پته علاقهمند شدید؟
از کودکی.
*آن زمان کجا زندگی میکردید؟
متولد روستای عباسآباد یا قنات گرم هستم، نزدیک چترود و هجدک، آنجا بودیم با پدر و مادرم.
*پدر و مادر چه میکردند؟
کارهای کشاورزی و قالیبافی، همین زندگی روستایی، دار قالی داشتیم برای ارجمند کرمانی قالی میبافتند. پدرم در زغالسنگ هم کار میکرد.
*شما هم به قالیبافی علاقهمند شدید؟
از کودکی به قالیبافی و پتهدوزی علاقه داشتم. خدا خیر بدهد به مادرم نصرت و پدرم حسین شفیعی؛ به آنها گفتم: فقط به من بگویید پیش رفت، پیش اومد (اصطلاحات قالیبافی) چطوری میشه من خودم بقیه قالیبافیرا یاد میگیرم. پدر و مادرم باور نمیکردند تنها چند ساعت بعد از اولین آموزشهایی که به من دادند، چنان قالی ببافم که تصور کنند قبل از این کسی یادم داده است. در حالی که روی دست آنها نگاه کرده بودم. میخواستم کمکشان کنم و دست به کار شدم.
*آن زمان برای خودتان هم چیزی بافتید شخص خودتان منظورم هست. دخترها دوست دارند برای جهیزیهشان قالی کرمان داشته باشند.
به کمک آنها قالی میبافتم. برای خودم هم پشتی بافتم. چهار تا پشتی بزرگ با طرح کبوتر، خیلی قشنگ بودند برای جهازم میخواستم. ولی آنها را چند ماه بعد برای خرید آهنآلات خانهای که در کرمان میساختیم فروختند.
*مدرسه هم میرفتید؟
بله، به پتهدوزی، گلدوزی هم علاقه داشتم، خیاطی و اینها را هم خودم یاد گرفتم.
* از کی؟
خانوادههایی که در معدن زغالسنگ هجدک در نزدیک روستا کار میکردند همانجا زندگی میکردند. میگفتند اردو زغالسنگ، هر کدام از خانمها کاری میکردند و از آنها یاد میگرفتم. پتهدوزی را هم یاد گرفتم.
*خاطرتان هست اولین پتههایی که دوختید چه بود؟
جلد قرآن، جلد دستمال کاغذی. آن زمان میگفتند دستمال کلینکس، متکا، نازبالش و پشتی برای جهاز خودم دوختم؛ مدرسه میرفتم، درس میخواندم، قالی میبافتم، پته میدوختم. همه کار انجام میدادم. حتی آرایشگری.
* آرایشگری را از همان خانمهایی یادگرفتید که همسرانشان در زغالسنگ کار میکردند؟
-درجوانی آرایشگری را یادگرفتم از خانمهای روستا و خانمهای دیگر، بعدا از فنی و حرفهای مدرک گرفتم. دختر خالهام در چترود آرایشگاهی به نام پریسا داشت. رفت تهران من همانجا با همان اسم و تابلو، آرایشگاه را دایر کردم. اول چترود بودم. کارم خیلی رونق داشت، کلی عروس داشتم. اسمش را عوض نکردم. خانوادهمان آمدند کرمان ولی من بین چترود و کرمان رفتوآمد می کردم و آرایشگاه را همانجا حفظ کردم تا اینکه بعد از ازدواج در کرمان ادامه دادم.
*ممنون میشوم درباره ازدواج و آشناییتان هم توضیح بدهید.
پدرم یک همسایه داشتند میآید به بابام یک جوان از همسایهها را معرفی میکند و میگوید: جوان خوبی است و خانواده و دختر شما هم خیلی خوب است. اگر شما مایل باشید من معرفی کنم. پدرم قبول میکند و ایشان معرفی میکند و میآیند با بابا صحبت میکنند. بابا خواستگار را میبیند و تحقیق هم میکند و اجازه میدهد برای خواستگاری بیایند. آن زمان در چترود، آرایشگاه داشتم و خانه پدری در کرمان بود. بین کرمان و چترود رفت و آمد میکردم. یک شب پدرم گفت فردا بمان و قرار است بیایند خواستگاری؛ خلاصه من هم همه چیز را به پدر و مادرم واگذار کردم. تقریبا در یک منطقه شهر کرمان در محله آلاشت زندگی میکردیم. آمدند و مادرشوهرم گفت: این عروس، همان عروسی است که من میخواهم. خواستگارم در کارخانۀ سیمان کار میکرد و سه ماه بعد ازدواج کردیم. سال 73 بود.
خانم آذریان چای ریخت و کیک آورد. همکار صمیمی خانم شفیعی است و میگوید به ایشان خیلیخیلی علاقه دارد و مثل مامانم هست.
*و آرایشگاه را آوردید کرمان؟
بله آرایشگاه را درکرمان دایر کردم و کارم را ادامه دادم. صاحب سه فرزند هم شدم: فاطمه، فائزه و فرزانه.
*آنها هم به پتهدوزی علاقه دارند؟
آنها هم پتهدوزی را یاد گرفتند ولی الان شاغل هستند و کمتر پته میدوزند. برای آنها پتههای مختلف را به عنوان جهیزیه دوختم. تا حالا دو دخترم به خانه بخت رفتهاند. همه دخترها پته دوزی، آرایشگری، خیاطی و گلدوزی یادگرفتهاند اما بیشتر به آرایشگری علاقه دارند. اسم آرایشگاه را هم عوض کردند و رایکا گذاشتند.
* چرا رایکا؟ رایکا اسم کرمانی نیست به نظرم مازندرانی است.
فامیل پدرشوهرم مظفری بوده و در شرکت زغالسنگ کار میکرده است. من او را ندیدهام؛ 13 سال بعد از فوت او با پسرشان مجید ازدواج کردم. مهندسهای روسی که آنجا کار میکردند به او میگویند تو به این زیبایی و خوشگلی چرا فامیلت مظفری است؟ پیشنهاد میکنند فامیلشان را رایکا بگذارند. پدر شوهرم مخالفت میکند تا اینکه بالاخره در آن شرایط مراحل تغییر فامیل انجام میشود البته آن موقع تغییر فامیل راحتتر بوده و مراحل اداری کمتری داشته است و از آن زمان فامیل ایشان رایکا میشود.
* خانم شفیعی، با داشتن سه بچه انجام کار آرایشگاه سخت نبود؟
من واقعا خیلی فعال بودم، هیچ موقع نمینشستم، تمام کارم را با برنامهریزی قبلی انجام میدادم و مشخص میکردم که هر زمانی باید چه کاری انجام دهم. حتی وقتی که مینشستم حتما باید پته جلوم بود و می دوختم. وارد کار دولتی در پارک علم وفناوری هایتک هم شدم و شش سال هم آرایشگاه داشتم هم کارمندی، تا اینکه شوهرم گفت: دو تا کار با هم نمیشه، به رنگ و روی خودت نگاه کردی. من به خاطر بیمه آمده بودم سرکار دولتی و آرایشگاه را بستم. کسی هم آن زمان مرا راهنمایی نکرد که چگونه بهعنوان آرایشگر بتوانم بیمه شوم.
حرف به اینجا که رسید خانم سودابه آذریان همکار خانم شفیعی گفت: همون آرایشگری بهتر از کارمندی بود و انتقادشان را از شرایط کار و حقوق پایین کارمندی مطرح کرد.
خانم شفیعی هم گفت: اگر میتوانستم با آرایشگری بیمه شوم چندین سال قبل بازنشسته شده بودم. کارم هم خوب بود. بهخاطر بیمه کارمند شدم.
*معلوم است خیلی کارِتان را دوست داشتید. یادتان هست چند تا عروس داشتید؟
کارم را خیلی دوست داشتم. ماهی سه تا چهار عروس در چترود داشتم. از روستاها هم میآمدند. از وقتی هم آمدم کرمان مشتری زیاد داشتم. عروس هم داشتم.
* مشتریها چه میگفتند؟ دربارۀ کارتان و اخلاقتان؟
خانم شفیعی مکث کرد و ادامه داد: مشتریها میگفتند: دستت خوبه، برخوردت خوبه، من هم هر صبح کارم را با دود کردن اسفند و دشتی و یاد خدا شروع میکردم.
* الان افسوس میخورید آمدید اینجا و کارمند شدید؟
خیلی محکم پاسخ داد: نه، افسوس نمیخورم. هم کار اینجا را انجام میدهم هم کارهای خانه، پتهدوزی و آرایشگری را هم در حد معمول انجام میدهم. اگر بیمه شده بودم کار آرایشگری را رها نمیکردم ولی حالا که اینطور شده است راضیام به رضای خدا. سرپرست خانوار هستم. سال 87 همسرم را در اثر سانحه تصادف از دست دادم. تعطیلات عید بود.
*خدا همسرتان را رحمت کند. شما الگوی صبوری و استقامت هستید. شرایط خیلی سختی داشتید چه کردید با شرایطی که داشتید؟
سه دختر داشتم پشت سرهم، وقتی پدرشان فوت کرد سیزده، دوازده و یازده ساله بودند. همسرم حدود پنج سال کارخانه سیمان کار کرده بود و بعد کار آزاد داشت. بیمه نبود. همان چهارسال و نیم کارخانه سیمان، که دنبالش را نگرفتیم. روزی که دنبال امور قیم بودن بچهها بودم قاضی به دخترهایم گفت: پشتیبان مادرتان باشید، از حالا او هم مادر شماست هم پدرتان، حرف قاضی در گوش آنها ماند و خدا کمک کرد سختیها را با هم تحمل و مدیریت کردیم. خانوادهها هم کمک کردند اما همواره استقلالم را حفظ کردم و روی پای خودم ایستادم. نگذاشتم حتی خانواده خودم و همسرم از مشکلاتم آگاه شوند. بارها نشستهام و با خدای خودم درددل کرده و اشک ریختهام و میگویم خدایا تو هستی، تو میتوانی آبرویم را بخری. خدا همه جا مرا کمک کرده است و شاکر اویم. همکاران، دکتر قوام و دکتر رشیدی رئیس آن زمان پارک و بعدا دکتر آروین هم کمک کردند. درکم میکردند. بچهها را در مدرسه نزدیک محل کارم ثبتنام کردم و هر سه رفتند دانشگاه و موفق هستند. سرمایۀ من همین بچههایم هستند. دو دخترم ازدواج کردند و شاغل هستند. هنوز هم همکاران درکم میکنند و همکاری میکنند.
*عرض کردم شما الگوی استقامت هستید. گاهی ما از شرایط زندگی گله میکنیم، از شرایط کار و ناامید میشویم چه کنیم با این احساسات و افکار؟
به جای افکار منفی، خودتان را سرگرم کنید. به یک کار مفید. با یک کار هنری که علاقه دارید سرگرم شوید. احساس کارآمدی و مفید بودن انسان را از افکار منفی دور میکند. امیدوار میشود. من حاضرم آنچه از پتهدوزی و کارهای دیگر بلدم به همکارانم یاد بدهم. اعتقاداتمان را هم باید تقویت کنیم. وقتی دخترهایم نگرانم هستند میگویم: اول خدا بالای سر من است. همیشه حضور دارد. شما دنبال زندگیتان بروید. تنها که باشم، پته میدوزم، کتاب میخوانم، عبادت میکنم. خانهمان که یادگار همسرم هست را به یاد حضرت فاطمه (س) تمام کردم او را کنارم احساس میکنم.
*راستی خانم شفیعی نوه هم دارید؟
دو نوه دارم: یلسان و یزدان، نوهها و دخترها و دامادها دائما به من سر میزنند و خدا را شکر میکنم.
*حتما خانهتان پر از پته هست و نوهها میآیند و آنها را به هم میریزند؟
قدمشان برچشم. هم مواظب نوههای گلم هستم هم پتهها، نوهها هم اگر کاری بکنند شیرینی خودش را دارد.
*خانه کرمانیها بدون پته نیست. چطوری مراقبت کنیم که آسیب نبینند؟
خانوادهها مواظب باشند چیزی روی پتهها نریزد. لکه نشوند، برای شستن به خشکشویی مراجعه کنند.
*شما کدام پتهها را دوست دارید؟
همه نقشها و طرحهای پته را دوست دارم. برای خودم پته لاکی دوختم تازگیها هم چند تایی سفید.
*یادم هست که گفتید پتهها را در نمایشگاه فقط برای نمایش بردید نه فروش و ظاهرا هیچ گاه پتهای هم نفروختید، برای دخترها و خودتان یا هدیه دوختید. سخت است که پتههایی دوختید را بفروشید؟
پتهها جزئی از خودم هستند، از زندگیام، به آنها که نگاه میکنم تلاش و سرسختی و امید خودم را میبینم. نمیتوانم بفروشم اما به عزیزانم هدیه دادهام.
* به عنوان سوال پایانی خانم شفیعی؛ زندگی از نگاه شما چه تعریفی دارد؟
راضیام به رضای خدا. از زندگی راضیام. راضی هستم از آنچه خداوند برایم تعیین میکند. زندگی سختی و راحتی دارد یکنواخت نیست. راضیام به رضای خدا و دعا میکنم همۀ جوانها خوشبخت باشند.
***
خداحافظی کردم و از اتاق بیرون آمدم، به حرفهای خانم شفیعی فکر میکردم؛ صدای مرغ مینا مرا به خود آورد. نگاهش کردم، پرید رفت سمت خیابان، خیابان پر از خودرو بود، صدای بوق میآمد، مادری دست بچهاش را گرفته بود و در پیادهرو میرفت. زندگی جریان داشت. / الف
نظر خود را بنویسید