فردایکرمان - سیدمحمدعلی گلابزاده: خبر، کوتاه، اما همچون شرنگ خانۀ اندوه، کام مردم حقشناس کرمان را تلخ کرد و در حسرت از دست دادن یکی از بزرگان عرصۀ فرهنگ و فرّهی، آه از نهادشان برآورد.
بهراستی استاد محمدحسین اسلامپناه ازجمله نامورانی بود که رودکی دربارۀ آنها میگفت: «از شمار دو چشم یک تن کم / وزشمار خرد، هزاران بیش».
انسانی که تمامی عمر خود را در راه گسترش دانش و فضیلت و خدمت صادقانه و تأثیرگذار سپری کرد. با استاد اسلامپناه، از دهۀ 50 آشنا بودم و در دهۀ 60 که دبیری شورای میراثفرهنگی را برعهده داشتم و جلسات آن را در مسجد جامع، با حضور آیتالله حقیقی و حجتالاسلام نیشابوری برگزار میکردیم، از وجود چند عضو افتخاری بهره میبردیم که یکی از آنها استاد اسلامپناه بود.
او بهراستی برای تاریخ و فرهنگ این سرزمین احترام ویژهای قائل بود و گاه چنان از بُن جان دل میسوخت که باورکردنی نبود. گاهی که با هم گپ و گفتی داشتیم، از اینکه برخی مسئولین شهریِ فرهنگ ناشناس تیشه به ریشۀ مواریث فرهنگی میزنند، شکایت داشت و در دل اشک حسرت میریخت.
یادم میآید یک روز که مشغول نوشتن اثری در همین رابطه بود، پرسیدم استاد چه میکنید، چه کار تازهای در دست دارید؟ آهی کشید و گفت، در بازار کوران، چراغ میفروشم! گفتم چرا اینگونه درد دل میکنید؟ جواب داد دلیلش اینست که ما از این طرف مینویسیم و پاسداری از آثار گرانقدر شهرمان را التماس میکنیم، اما دوستان مسئول که فکر میکنند پول و مدرنیته، زمینهساز افتخار یک شهر است، دست از ویرانی ارزشهای موجود برنمیدارند.
دلبستگی شادروان اسلامپناه برای حفظ مواریث فرهنگی و ارزشهای تاریخی تا آنجا بود که با داشتن عالیترین مدرک تحصیلی، در بازار بزرگ دل به گوشۀ حجرهای خوش کرده بود تا شاید با صحافی و بازسازی یک اثر مکتوب، آن را از مرگ و فنای حتمی نجات دهد.
ای کاش برخی جوانان امروز جامعۀ ما، که وقتی به زیور یک مدرک تحصیلی آراسته میشوند به قول کرمانیها «دیگه با شاه هم فالوده نمیخورن»، کمال و فضیلت و بزرگی را از کسانی چون استاد اسلامپناه بیاموزند و بدانند که بزرگی به دانش و معرفت و خدمتگزاری است، والاّ «نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت».
باری اسلامپناه، ازجمله باغبانهایی بود که شاعر دربارۀ آنها گفت:
«آن کس که مایهدار بود، خودنمای نیست / هرگز کسی گُلی به سر باغبان ندید».
او هیچگاه در بند ظاهر نبود و همۀ ارزشهای انسانی را در رهگذر معنویت جستجو میکرد. وقتی با لباسی ساده و پوششی بیآلایش در برابر کتیبهای مینشست و از روی نقطهها و حروف نیمهریخته و آسیبدیده، فکر و اندیشۀ خود را بکار میگرفت و به رمزگشایی میپرداخت تا گوشهای از شکوه هنری و فرهنگی این دیار را از غبار تاریخ بیرون آورد، کسی باور نمیکرد او همان فرزانهای است که نه در خیال شهرت است و نه در فکر بهرۀ مالی از قِبَلِ اینگونه فعالیتها، بلکه عاشقی است که گمشدۀ خود را در میان اینگونه آثار و کهنهکتابها میجوید.
او که فارغالتحصیل رشتۀ معدن از دانشگاه تهران و تحصیلکردۀ انگلستان بود، گوهر معرفت را در میان معادنی طلب میکرد که نقشی از گذشته داشت. همان خشتها و گلها و کتیبهها و مقرنسها و معرّقها و اوراق پوسیدهای که او خورشید خود را در چهرۀ خاک گرفته و غبارآلود آنها جستجو میکرد، و در این میان، آنگاه که فرصتی مییافت از مهر و ماه سخن به میان میآورد و در داستانهای خود، ماه و مهر را نقشآفرین قرار میداد.
از ویژگیهای دیگر شادروان اسلامپناه، حشر و نشر و معاشرت با بزرگانی بود که بر کمال و معرفتش بیفزایند و از فرزانگی و ستودگی او بهره ببرند.
به یاد دارم هر وقت شادروان ایرج افشار به کرمان میآمد و برای پذیرایی از او آغوش میگشودیم و تعارف میکردیم میگفت: «من باید برم پیش اسلامپناه». و باز از یاد نمیبرم، زمانی که قرار بود کتاب «پیوندهای یزد و کرمان» را مشترکاً با ایرج افشار، بنویسیم، و در منزل آن شادروان نشستهایی داشتیم، از هر فرصتی برای یادآوری نام اسلامپناه استفاده میکرد و توصیۀ همیشگی او این بود که: از وجود او و پژوهشهای ارزشمندش، بیشتر استفاده کن.
افسوس که این گوهر دانش و معلم اخلاق از میان ما رفت و اینک ماییم و یاد مهرها و مهربانیها و خدماتی که از یاد نخواهد رفت. قدر او را وقتی بیشتر میدانم که در میانۀ تألیف کتاب «هزار سال با مسجد ملک» وقتی از خواندن کتیبههای هزار سالۀ این مسجد ناامید میشدم، سراغ پژوهشهای اسلامپناه میرفتم و جملهجمله و کلمهکلمۀ نوشتههایش را به دیده میکشیدم که اینگونه گره از کار پژوهشگران میگشاید.
این را هم عرض کنم که بنا داشتم از اصحاب فرهنگ، بهخاطر حضور کمرنگشان در مراسم آخرین بدرقۀ این دردانۀ فرهنگ کرمان، گله و شکایت کنم، اما چون با هر کدام از دوستان فرهنگی صحبت کردم اظهار بیاطلاعی کردند و سرعت در برگزاری این مراسم را دلیل عدم حضور خود دانستند، لذا به همین مقدار بسنده میکنم و امیدوارم نام و یاد این عزیز همواره در دفتر خاطرات مردم کرمان به ویژه اصحاب فرهنگ بر جای بماند.
اینک از زبان او میگوییم که:
«بعد از وفات تربت ما در زمین مجوی / در سینههای مردم عارف مزار ماست».
نظر خود را بنویسید