رسول آبادیان - محمد شریفینعمتآباد، داستاننویس، شاعر و مترجم ایرانی است كه تاكنون توانسته با انتشار هر كدام از كتابهایش، نگاه مثبت منتقدان در سه حوزهی یاد شده را به سوی خود جلب كند. شریفی با انتشار مجموعهی داستان «باغ اناری» نشان داد كه روایتگری ذاتی است. مجموعهای كه در زمان انتشار در ردیف بهترینهای ادبیات داستانی قرار گرفت و تحسین نویسندگان بزرگی چون «محمود دولتآبادی» و«علیاشرف درویشیان» را در پی داشت. این نویسنده بعد از انتشار این مجموعهی داستان، چندین مجموعهی شعر و چند ترجمه به بازار كتاب عرضه كرده كه همهی آنها مانند كتاب اولش با موفقیت همراه بودهاند. شریفی در این گفتوگو ازجهان داستانها و شعرها و ترجمههایش برایمان گفت.
*تقریبا در تمام داستانهای باغ اناری و اغلب شعرهای تصویری چند كتاب شعری كه تا به حال منتشر كردهاید، كودكی در سنین گوناگون با نوعی مجذوبیت نسبت به هستی از سویی و حیرت یا حیرانی از سوی دیگر حضور دارد. نگاه این كودك از كجا میآید؟
دورترین خاطرهای كه به یادم میآید، خاطرهای از دو سالگی است: صبح روزی زمستانی - كه شبش برادر عزیزم احمد به دنیا آمده بود و آن را به یاد نمیآورم - برف سنگینی تمام حیاط و باغچهی انار خانه را پوشانده بود و من خیره در آن سفیدی ناگهان حل شدم و شاید به راستی منحل شدم. از آن به بعد با آن باغچهی انار مصاحبتهایی داشتم. با انارهایش مغازلههایی. انارهایش در ظهرهای تابستان كه شبیه خدا هیچ نمیگفتند و شعلهشعله گلهای شفقت را از روح میگرفتند و به روح میدادند. انارهایش در شبهای تابستان كه در حریر تاریك روح، عاطفه میآموختند. در همان باغچه بود كه چند سالی بعد با كاشتن یك گل محمدی و یك درخت به، به آهستگی و همپای روح به شكوفه و گل رسیدم. به چشمه خنده خداوند، به پیوند.
آن برف شروع اتصال بیواسطه با هستی بود و آن انارها آموزگاران خاموش روح بودند، روحی كه سكوتش با شكوهترین خسروانی هستی بود... و چند سال بعد، ظهر روزی تابستانی در ساعتی كه گوش بر مهابت این خسروانی بسته بودم در همان باغچه با فلاخنی كودكانه، گنجشكی را در اناری نشانه رفتم. سنگ اصابت كرد و گنجشك در برابر چشمان قابیلی من لرزید و لرزید و از شاخه فرو افتاد؛ و همراه آن من نیز لرزیدم و لرزیدم و همان جا پای درخت افتادم. گنجشك آن جنایت هنوز گریبان روح مرا رها نكرده است. چشمانش به من گریستن آموخت و ارتعاش اندامش فاشگوی دیو اندرونم شد. صلای همان جنایت است كه چنین از خاموشی «بیتوته عطر» به گوش میآید: «پری/ در كاهگل دیوار/ گنجشك سالهاست نمیخواند.» و روح همان باغچه است كه در «مگر سكوت خداوند» نجوا میكند:«كودكی من/ اناری/ كه در جاده افتاده است.» و در «جزیرههای معطل» میپرسد: «انارِ لِه شده در راه!/ كسی گذشته/ یا بازگشته است؟».
*شما در مجموعهی «جزیرههای معطل» به وجهی از شاعرانگی نزدیك شدهاید كه در عین مدرن بودن، آدم را به یاد مولفههای بومی هم میاندازد. یادم میآید زمانی دربارهی «بومزیستی و جهانیاندیشی» كمی با هم حرف زدیم. جهان شعرهای شما مانند جهان داستانیتان با نوعی بومینگری آغشته به نگاه نو آمیخته است. دربارهی این نوع نگاه برایمان بگویید و چگونگی رسیدن به این نگاه.
از نگاه نو چیزی نمیدانم و از چگونگی رسیدن به آن هم. تنها میدانم هر شاعر- و البته هر هنرمندی- بازتابدهندهی تجربهی زیستی خود است. این تجربهی زیستی - چنان كه بهتر از نگارنده میدانید - منحصر به دوران زیست او؛ همچنین منحصر به زیست صرفا بیرونی او نیست به ویژه در این روزگار كه حوزهی زیست آدمی وسعتی بیمرز و بیكران یافته است. بلكه زیست آفاقی به پهنای ازل تاكنون و زیست انفسی شامل فرهنگ غنوده در سنت و تجربیات معنوی ایجابی یا سلبی او را دربرمیگیرد. توضیح این مطلب شاید تا حدی در مقاله «سنت و استعداد فردی» الیوت و تا حدی هم در سخن مولانا جلالالدین نهفته باشد كه میفرماید:«گرچه هر قرنی سخن آری بود/ لیك گفت سالفان یاری بود».
گرچه مطلب مطرح شده در اینجا بسیار گستردهتر و البته بحثبرانگیزتر است. كافی است شاعر یا هنرمند دستكم در لحظه آفریدن اثر در یگانگی با تجربه زیستی راستین - و نه تقلیدی یا القایی - خود باشد. چنین اثری رها از زیركی تقلید و القا و مانند اینها كه جز ظن نیستند و منبعث از حیرانی كه جز نظر نیست خواهد بود، درست آنگونه كه مولانا جلالالدین میفرماید: «زیركی بفروش و حیرانی بخر/ زیركی ظن است و حیرانی نظر». اما فارغ از این بحث پُر- دامنه و مناقشهبرانگیز، نگاه بومی در بعضی از شعرهای نگارنده شاید چیزی جز تجربه زیستی او نباشد. برای مثال در شعر «نامهای برایت نوشتم/ از جزیرهای/ كه پستچی دیوانهاش/ نامهها را باز میكرد/ از آنها قایق میساخت/ به دریا پرتاب میكرد/ و قاهقاه میخندید»، تجربهی زیستی نگارنده و بسیاری دیگر از انقطاع در سطوح وجودشناختی، اجتماعی، عاطفی و... مطرح شده است. یا در «حیاط خانه كولی/ سگی و كبوتری/ خواب كنار هم» این تجربهی زیستی دستكم در دو سطح هستیشناختی- ناپایداری جاری در هستی- و عرفانی - صلح كل منبعث از فهم این ناپایداری و زایل شدن انانیت یا منپرستی در نتیجه آن - خود را نشان میدهد. در نمونههای دیگری مانندِ «شبِ عزیمت/ خانه را/ به باد سپردند/ باد را/ به علفهای هرز»، «میآمدی/ و من به سمتِ تو میرفت/ و منْ تو میشد/ میشد»، «مست گذشت/ و ندانست/ كه ساقیك دیوانه/ به جای شراب/ شوكرانش داد» و «مطربا/ كه در تاریكی میگذری/ باد با فانوست/ چه گفته است؟» هم شاید چیزی جز این نباشد.
*من محمد شریفی را با داستان شناختهام و دوست دارم، بپرسم هماكنون در زمینهی ادبیات داستانی چه میكند و كی منتظر كتابی تازه از او باشیم؟
قرار گذاشتهام همین تابستان دستكم یكی از دو رمانی را كه سالهاست در وسواس یا وسوسهشان به دام افتادهام به ناشر بسپارم. و چقدر این آدم شرمسار «همین تابستان»های مكررش مانده است. همین تابستانهایی كه مدام همان زمستانها شدند و این آدم همچنان در همان دام ماند. تا جایی كه حتی همین اواخر دوست عزیزم جناب میرعابدینی در كتاب «دهه هشتاد داستان كوتاه ایرانی» خبر در حال انتشار بودن یكیشان را دادهاند. امیدوارم به احترام ایشان و همه دوستان عزیز همین تابستان از این دام رها شوم.
*در كارنامهی كاری شما به چند اثر برای كودكان هم برمیخوریم. از این كتابها برایمان بگویید و حال و هوایشان.
هفده، هجده تایی برای كودكان نوشتهام. از این میان سالها پیش سه تا را به ناشر سپردم. خبری نشد. تا بهار 93 كه در سوگ پدر عزیزم نشسته بودم، ناشر همراه دوستان عزیزم آقای محبی، آقای میرافضلی و آقای نیكنفس به پُرسه آمدند. ناشر گریهی یتیمانه مرا دید. یكی دو هفته پس از پُرسه به گمانم دلش بر این گریه سوخته بود؛ چراكه یكی از آنها را با تصویرپردازی كامل از تهران برایم فرستاد و قرار گذاشت كه تا یكی دو ماه بعد منتشر كند. اما خبری نشد. شاید دیگر دلش نمیسوخت یا از عرصهی كودكان منصرف شده بود. به هر حال چه آن سه تای به ناشر سپرده شده و چه این چهارده پانزدهتای ویرایش نشده مانده در گونی حال و هوایشان حال و هوایی دیگر است. تخیل كودكانه وحشیای دارند. كارهایی وحشیاند. اگر مجالی امسال فراهم شود شاید اینها را پس از ویرایش همراه با آنها به ناشری بسپارم.
*یكی دیگر از دلمشغولیهای شما در روند كار ادبی، ترجمه است. كاری كه حاصلش كتابهایی چون «اسطورههای سرخپوستان آمریكا» یا همان «اسبها به ناواهو آمدند» است. چه چیزی در خلال این اسطورهها نظر شما را به سوی خود جلب كرد؟
میانههای سال 1378 بود. حال خوشی نداشتم. در سوگ یكی از عزیزانم نشسته بودم. تذكرهالاولیا میخواندم و كتابهایی چنین. روزی این كتاب را یافتم. یادم نیست از كجا و شروع به خواندن كردم. هر چه پیشتر میرفتم، مفتونتر میشدم. تمام كه شد به اوج غریبی از سرخوشیای محزون شده بودم. دو سه ماهی هر جا كه میرفتم - در جمع و در تنهایی- كتاب بر زانوی چپ و دفتری بر زانوی راستم بود. با اشتیاقی غریب طی همان دو سه ماه آن را به فارسی برگرداندم. در حقیقت با وفاداری كامل به متن، آن را به نحوی بازآفرینی كردم. كتاب شامل چهار بخش «جهان فراسوی ما»، «جهان پیرامون ما»، «جهانی كه اینك در آن زندگی میكنیم» و «جهانی كه پس از مرگ به آن میرویم» بود. لحن تمام بخشهای كتاب یكسان بود. دو انسانشناس مشهور آمریكایی، داستانها را از زبان افراد عامی قبایل گوناگون سرخپوست ضبط كرده، آنها را عینا با ویرایشی لازم به نگارش درآورده بودند. در بازگردانی به فارسی، بعضی از داستانها، از جمله داستانهای آفرینش، با زبانی تقریبا فاخر و بقیه آنها با زبان روان امروزی نوشته شدند. چیزی كه مرا مفتون این كتاب كرد، یگانگی مطلق این مردمان با جهان هستی و تخیل مهیب و وحشی آنها بود كه نظیر آن را در هیچ اثر خوانده یا شنیده تاكنون ندیدهام. كتابی است كه در حقیقت تخیل به ما میآموزد و ما را به سیر آفاقیای میبرد كه در یگانگی با سیر انفسی است. دو چاپ نخست آن با نام اصلیاش «اسطورههای سرخپوستان آمریكا» منتشر شده بود اما همزمان با دوستان عزیزم احسان و آقا سیدمحسن به این نتیجه رسیدیم كه نام یكی از داستانهای كتاب یعنی «اسبها به ناواهو آمدند» را بر آن بگذاریم كه دو چاپ هم در دو فصل گذشته با این نام به انتشار رسیده است. علت این تغییر نام هم دلالت خواننده به سوی ماهیت داستانی كتاب بود؛ چراكه بعضی گمان پژوهش بر آن برده بودند. یادآوری این نكته هم شاید بیراه نباشد كه كتاب را سالها پس از ترجمه به ناشر سپردم.
*نگاه تصویری به همراه ساخت شخصیتهایی جاندار در داستان یكی از مشخصات كارهای داستانی شماست. مثلا شخصیتهای داستان «كودكان ابری» كه به صورت فیلم موفقی هم درآمد. این حس قدرتمند از تصویر چگونه در ذهنیتتان شكل میگیرد و اجرایی میشود؟
این چگونگیها را به راستی نمیتوان آشكار كرد چون آدم به وضوح نمیداند. دید تصویری یا سینمایی مثل بعضی چیزهای دیگر ممكن است غیراكتسابی و ممكن است اكتسابی و حاصل نگاهی نگران و مراقب به جهان پیرامون باشد. در دهه 1360 یكی از دغدغههای اصلی نگارنده سینما بود كه پس از روبهرو شدن با بنبستهایی از آن كناره گرفت اما جای پای آن در داستانها و شعرها پیدا شد. مثلا در این شعر كوتاه: «حیاط پاسگاه/ تیربارانِ ماه/ هق هق و قاه قاه» صرفنظر از دید سینمایی پیدا در آن، ایهامی خیالانگیز و سه سطحی هم در خود نهفته دارد. آیا فرمانده این پاسگاه - كه ممكن است پاسگاهی در هر جایی از جهان باشد- فرماندهای است سیاه - مست كه در مستی فزونش رو به آسمان به ماه شلیك كرده و حال در اثر همان مستی گاه هق هق میگرید و گاه قاه قاه میخندد؛ یا انسانی است كه ماه درونش را به تیرباران وسوسهها از بود و نمود انداخته و حال دچار جنون، هق هق و قاه قاه میكند؛ و یا فاتحی مغلوبی را تیرباران كرده و هق هق مغلوبان و قاه قاه فاتحان بلند است؟ صدای آه پیوسته در آن نیز آهی جانسوز است. در مثالهایی مانند: «همپیاله با مرگ/ تلو تلو میخورد پیرمرد/ تا میدان روستا»، «تشییع جنازه-/ دیوانهای میرقصد/ پیشاپیش عزاداران»، «هماغوشِ هم/ افتان و خیزان/ پیرزن و باد» و بسیاری نمونههای دیگر این جای پا پیداست.
*كتاب «پیامبر» اثر جبران خلیل جبران تاكنون توسط چند مترجم عرضه شده و شما هم ترجمهای از این كار دارید. پرسش من این است كه این كتاب دارای چه جذابیتهایی است كه هم خوانندهی ایرانی میپسندد و هم مترجمان تمایل به ترجمهاش دارند؟
«پیامبر» جبران خلیل جبران كتابی برای زیبازیستن، زیبا نگریستن، زیبا مهر ورزیدن است. معنویت منبعث از ژرفنای روح انسان- و نه تحمیل شده از بیرون بر آن - را با زبانی ساده و بیطمطراق ارایه میكند.
این كتاب برای مردم تقریبا تمام جهان از زمان نخستین انتشار آن تاكنون جذابیت داشته است. برای من به ویژه دو بخش نخستین و واپسین آن بسیار باشكوه بودند. این كتاب را هم سالها پیش از آنكه به یوسف برای انتشار بدهم، ترجمه كرده و در گونی انداخته بودم.
بد نیست پارهای از بخش واپسین آن را در اینجا نقل كنم: «مِهی كه سپیدهدم دچار باد است، و از پی خود ژاله بر كشتزاران به جا میگذارد، به آسمان بر خواهد خاست، ابر خواهد شد، و به شكل باران خواهد بارید./ و بیشباهت به مِه نبودهام من./ در آرامش شب در خیابانهای شما گام میزدم، و روح من به خانههاتان میآمد،/ و تپشِ دلِ شما در دلِ من بود، و نفسِ شما نفسِ من بود، و من تمام وجودتان را میشناختم./ آری، من شعفِ شما و رنج شما را میشناختم، و در خوابِ شما، رویاهاتانْ رویاهای من بودند./ و چه بسیار كه در میان شما چون دریاچهای در میان كوهساران بودم./ قلهها و دامنههای پرنشیب شما را آینهای بودم، و حتی رمههای گذرای اندیشهها و آرزوهاتان را آینهای بودم./ و خنده كودكان شما در جویباران، و اشتیاق جوانان شما در رودها، سوی سكوت من میآمدند./ و چون به ژرفای من میرسیدند، جویباران و رودها دست از ترنم نمیداشتند./ اما شیرینتر از خنده، و عظیمتر از اشتیاق نیز سوی من میآمد./ و آنْ بیكرانهْ در شما بود...»
*و حرف آخر
سالها پیش در «مگر سكوت خداوند» گفته بودم: «اینك من آن باغبانِ بیخرمنام/ كه به قانون پروانهها زیست/ و چون كودكان از پی ماه دوید/ و نغمهاش/ نغمه عاشقی بود/ كه پرت افتاده بود.» سالها این حس پرتافتادگی با من بوده است. حالا در این لحظه علاوه بر آن حس، حس پیرمردِ سورچی داستان «اندوه» چخوف-كه با نام «سوگواری» هم ترجمه شده- نیز در تمام تار و پودم تنیده است. بگذارید با یكی از سرودههای این اواخر خاموش شوم:«ای تابِ خالی/ كه در حیاط/ هنوز در نوسانی/ كودكان یكی یكی رفتهاند/ و تو نیز باز خواهی ایستاد». /پ
*منبع: روزنامه اعتماد / دوشنبه بیستوهفتم خرداد
نظر خود را بنویسید