گروه فرهنگوهنر ـ خلیل هماییراد؛ از دوستان همایون صنعتیزاده و کسی است که حضور زندهیاد صنعتیزاده را در جبهههای جنگ تحمیلی دیده و درک کرده است. هماییراد که هماکنون مدیرکل امنیتی و انتظامی استانداری کرمان است، در برنامهی شب همایون در کرمان که به مناسبت نهمین سالگرد فقدان او در کتابسرای اردیبهشت برگزار شد، گفت: « شروع آشنایی من با مرحوم صنعتی به شهریور 1360 برمیگردد. یعنی 37 سال پیش. شما حتما راجع به ایشان مطالعه داشتهاید اما نمیدانم که آیا میدانید ایشان در جبهه هم بوده است یا نه؟ این خاطرهی من مربوط به حضور صنعتی در جبهه است».
به گزارش خبرنگار فردایکرمان، وی افزود: «زندهیاد صنعتی از نظر من شبیه یک منشور بود که وقتی به آن نور تابیده میشود یک رنگ و یک شخصیت چند وجهی که در همهی زمینهها شاخص است بروز پیدا میکند».
او سپس برای حاضرین در این برنامه متنی را قرائت کرد که به گفتهی خودش در شهریور ۹۲ و به سفارش آقای دکتر مصطفوی، برای یادنامهی همایون صنعتیزاده در هفتهنامه تجارتفردا نوشته است.
این متن را در ادامه میخوانید:
«جنگ برای ما ویژگیهای خاصی داشت که بد نیست دیگران هم بدانند. یکی اینکه همه، بچههای جنگ بودیم. از من و مهدی 18 ساله، تا همایون که 56 سال داشت و مرتضی که 70 ساله بود، همه بچههای جنگ بودیم! یکی هم اینکه، همدیگر را به اسم کوچک صدا میزدیم. حتی حالا هم که 25 سال از پایان جنگ گذشته، سخت است همرزمان خود را حاجآقا و آقای دکتر و مهندس و حتی با نام فامیل صدا کنیم. همایون هم از این امر مستثنی نیست. حتی اگر همایون صنعتیزادهکرمانی، فرزند عبدالحسینخان و خواهرزاده میرزایحیی دولتآبادی باشد. فرهنگ و تاریخ ایران، زندهیاد همایون صنعتیزاده را با عنوان نویسنده، مترجم، ناشر و کارآفرین میشناسد. در محافلی که به یاد او برگزار میشود، به حضورش در جنگ ایران و عراق چندان اشارهای نمیشود و این حیف است.
آرامش در دامنۀ لالهزار
شهریور 88 هنگامی که همایون در دامنهی کوه لالهزار، در کنار همسرش آرام گرفت، مجلس ترحیمی در مسجد طالبی کرمان برگزار شد و از نقش او در بنیانگذاری موسسه انتشارات فرانکلین و سازمان کتابهای جیبی و کاغذ پارس گرفته، تا شهرک خزرشهر و مروارید کیش و گلاب زهرا سخن گفته شد اما کسی نگفت همایون جبهه هم بوده! این را از آن روی میگویم که جبهه رفتن همایون صنعتیزاده پیام خاصی دارد. بعضی وقتها فکر میکنیم فقط یک وجه داریم. مثلا فقط باید روشنفکر باشیم. اما همایون نشان داد میتوان سرمایهدار بود، روشنفکر بود، خارجرفته و دنیادیده بود، اما بچهی جنگ هم بود! در جبهه، همه بودند و کسی هم نمیپرسید هر کدام چرا آمدهاند و قبلا چه میکردهاند. از نوجوان 14 ساله تا پیرمردهای 70 ساله؛ همه بودند. اما به نظرم؛ پیام خاص حضور همایون در جنگ با همهی آنها متفاوت بود. شهریور1360، هنگامی که پس از یک هفته آموزش نظامی در پادگان قدس کرمان، با قطار راهی اهواز شدیم، با سعید بکتاشی و محمد منصوری، بچههای همایون صنعتی، که از پرورشگاه با او همراه بودند، همکوپه بودیم. بچههایی به زلالی آب، که در سفرهای بعدی ما، یک به یک پر کشیدند و گویا همایون به یادشان سروده بود:
پریشان بلبل آشفته احوال
زند چهچه که ای صبر زمانه
نمیدانم چه باید کرد با گل
که بییادش نمیخوانم ترانه
گلاب زر چکد از چشم خورشید
چو بیند جای گل انبوه لاله
باری، به هر حال اندکی پس از آنکه قطار در میان بوسههای اشکآلود خداحافظی مادران و بوی کندر و اسفند و صدای صلوات حاضران به راه افتاد، حضور همایون در قطار، چیزی نبود که دیده نشود. حداقل در 28 سالی که همایون را میدیدم هیچگاه وزن حضورش را کسی نمیتوانست نادیده بگیرد. لابد خاصیت روح او بوده که اگر در گوشهای ساکت و غرق در تفکر مینشست و ریشش را، با آن ژست مخصوص خودش میخاراند و یا از بحران مالی شرکت آیبیام سخن میگفت، همه بیانگر این بود که بهرغم فرار همایون صنعتی از شهرت، سایهی حضورش سنگین بود و به چشم میآمد. همایون مرد بزرگی بود. شب اول در قطار، نان و خرما و پنیر دادند و بعد فهمیدیم با مشورت او بوده که سیر کردن شکم 700 نفر، با جیب خالی و نگرانی از احتمال مسمومیت غذایی و... راهی جز این نمیگذاشته. بعدها که به آبادان رسیدیم و عملیات شکست حصر آبادان صورت گرفت، حضور همایون را در کنار منصور همایونفر و اکبر محمد حسینی (فرمانده و معاون گردان) پررنگتر میشد دید. مردی 56 ساله با محاسنی سپید، که قرآن کوچکی به زبان انگلیسی همراه خود داشت و همیشه کلاه آهنی بر سر میگذاشت. آن موقع کلاه آهنی رسم نبود و من به شوخی به کلاه همایون اشاره میکردم و میگفتم: حفاظت از آثار؟ و همایون میخندید.
کارت پستالی برای جبهه
از عملیات که فارغ شدیم، به پدافند روی آوردیم. کاری تکراری و خستهکننده و بچهها شروع کرده بودند به نامهنگاری برای خانوادهها و منصور نگران شده بود که اسرار جبهه از این راه در شهرها پخش میشود. خلاصه همایون چارهای برای نامهنگاری بچهها اندیشید و چند روزی به تهران رفت و با یک وانت پر از کارت پستالهای جبهه و جنگ بازگشت. قرار شد پشت همان کارتها چند جمله بنویسیم و بیشتر از این جا نمیشد که: سلام پدر و مادر عزیزم حال من خوب است، نگران نباشید! همایون گفته بود با این کار، اولا اسرار جنگ افشا نمیشود، ثانیا فرهنگ جبهه، به شهرها و روستاها وارد میشود؛ چون این کارت پستالها را به در و دیوار خانهها میزنند. ثالثا آنها را داده بود قرضی و مایه کاری (فکر کنم پنج ریال) برای گردان چاپ کرده بودند و البته که حق پدر چاپ افست در ایران بود که چاپخانهداران تهرانی به جا آورده بودند و تدارکات گردان، آنها را نقدی و یک تومان میفروخت و سودش را صرف امورات گردانی میکردند که دستش، حسابی خالی بود. از آن سال به بعد، هر گاه که از جبهه برمیگشتیم اغلب به دیدار همایون هم میرفتم و یک بار قدمشماری به من هدیه داد که به کمربند نصب میشد و در شناساییها به کار میرفت تا فاصلهی خودی و دشمن را دقیقتر بفهمیم. یک بار هم برای دیدنش به چاپخانهی علوی رفتم که متعلق به بنیاد مستضعفان بود و همایون ادارهاش میکرد. موقع برگشتن هر دو با دوچرخه، در حال رکاب زدن بودیم که بیمقدمه گفت: خلیل؛ اگر گوسفندی به تو بگوید: من که به تو شیر میدهم از پشمم استفاده میکنی و اینقدر برایت مفیدم و خدمت میکنم، چرا کارد بر گلویم میگذاری و سر مرا میبری؟ در جوابش چه میگویی؟ و من طفره رفتم چون میدانستم هر چه بگویم، جواب همایون نیست و خودش گفت: به گوسفند میگویم تو آنقدر برایم عزیزی که میخواهم وجودم با تو یکی شود. چون تو را دوست دارم میکُشم تا از خودم شوی و من و تو یکی شویم. میبینی که هیچگاه سگی را نمیکشم و نمیخورم! و شاید مثال همایون ترجمان حدیث قدسی بود که: «آن کس که من به او عشق ورزیدم، او را میکُشم و آن کس را که من بکُشم، خونبهای او بر من واجب است و آنکس که خونبهایش بر من واجب شد، پس خود من خونبهای او هستم... به یاد او، شعری از خود ایشان میخوانم:
سفینۀ هدهد!
شبی سفینه هدهد کنار ساحل راز
دچار حادثه گردید؛ ماند از پرواز
حصار کوره دل، مختصر ترک برداشت
چو کرد بار تحمل، برون ز حد مجاز
نمود رخنه سرانجام غم به مخزن عشق
گسیخت لنگر و فرمان، ز شیب تند و فراز
به ناخدا گفتم: که شمع کوته عمر
رود به باد؛ شود گر سفر به کعبه دراز
جواب داد: مگر خستهای ز گشت و گذار؟
سفر، همیشه ز فرجام میشود آغاز؛
به موجگاه حوادث، به صیدگاه قضا
ربوده هدهد جان را نگاه جاذب باز
سفینه در کف امواج، رفت سوی افق.
به سوی چشمه هستی، حضور دریاساز».
به گزارش فردایکرمان، همایون صنعتیزاده که چهارم شهریور ۱۳۸۸ خورشیدی در دامنهی کوههای لالهزار آرمید، متولد سال ۱۳۰۴ در تهران است. او ناشر، نویسنده، مترجم و کارآفرین و فرزند عبدالحسین صنعتی از نخستین داستاننویسان ایرانی است. روزنامه دنیای اقتصاد در معرفی او نوشت: «همایون کودکی خود را در کرمان و نزد پدربزرگ و مادربزرگش گذراند. در دبیرستان کالج (البرز کنونی) در تهران درس خواند و در همین مدرسه با ایرج افشار آشنا شد، اما همزمان با شهریور ۱۳۲۰، دبیرستان را ناتمام رها کرد و به کرمان آمد و در کار تجارت و ادارهی امور پرورشگاه به پدر کمک کرد. صنعتیزاده در دهههای ۳۰ و ۴۰ خورشیدی در عرصهی چاپ و نشر در ایران تحولی جدی پدید آورد». یکی از مهمترین اقدامات او، راهاندازی شعبهای از موسسه انتشارات فرانکلین در ایران در سال ۱۳۴۴ خورشیدی است که ترجمهی بسیار از آثار خارجی را بهدنبال داشت.
او به جز فعالیتهای ارزشمند فرهنگی خود، در حوزهی اقتصاد نیز صاحب فکر و ایدههایی نو و نتیجهبخش بود که از جمله آنچه او انجام داد کشت گل در لالهزار بردسیر و تاسیس گلاب زهرا است. به نقل از دنیای اقتصاد، او همچنین تعدادی بنگاه تجاری و مرکز صنعتی موفق دیگر را نیز بنیان نهاده که از جملهی آن میتوان به شهرک خزرشهر در مازندران، کاغذسازی پارس، کشت مروارید در کیش و رطب زهره، اشاره کرد. یادش گرامیباد.
*به گزارش فردایکرمان، اخبار و گزارش های دیگر از این مراسم نیز در سایت منتشر شده است.
نظر خود را بنویسید