گروه جامعه ـ افرادی به دنیا میآیند و به ظاهر زندگی میکنند، عمر با شتاب میگذرد و سرانجام مرگ است و دفتر زندگی در این دنیا بسته میشود. انسان مشاهدهگر به خودش میگوید: زندگی چه بیمعناست، بعضیها هم میگویند: زندگی عبرتآموز است ولی در این گیر و دار گاه افرادی پیدا میشوند که هدف والای زندگی خود را مییابند و واجد خصوصیاتی هستند که بدانها توفیق میدهد به زندگی زیبایی و معنا دهند و به مرگ هم. مگر نه این است که مرگ، تداوم حیاتی دیگر است؟ او فروتن، با گذشت، با ایمان، با شهامت، مصمم، خوش قلب، خیرخواه و ایثارگر با طبعی بلند و همتی والا بود که شاید در این روزگار همتایش به ندرت یافت شود (نقل از فاخره صبا)...
به گزارش فردایکرمان، ماه مهر آمد و دانشآموزان و دانشجویان ایام تحصیل خود را از فردا مجدد از سر میگیرند. کرمان اکنون دانشگاههای زیادی دارد و حتی برخی از مقامات رویای قطب آموزشی شدن برای آن میبینند اما خشت اول دانشگاه را در این منطقه فردی بر جای نهاد که اگرچه سالهاست از میان ما رفته ولی میراث فرهنگی او امروز در حاشیهی بزرگراه امام کرمان جای گرفته و علاوه بر آنکه موجب شده تا کرمان به مخزن بزرگ علمی دسترسی داشته باشد، باعث شده تا جامعه با منش و بینش فردی بزرگ و خودساخته چون «علیرضا افضلیپور» آشنا شود و امید که الگو بگیرد. اینک و در آستانهی شروع سال تحصیلی قصد آن داریم به معرفی شخصیت روانشاد «علیرضا افضلیپور» و همچنین آنچه که باعث شد در سال 1350 خورشیدی این دانشگاه پابگیرد بپردازیم تا دانشجویان و استادانی که زیر سقف این دانشگاه مینشینند در یاد داشته باشند که «فرزندان» و «میراثداران» چه فردی هستند. کسی که متفاوت بود و این تفاوت را در خدمت به جامعهاش بهکار بست.
در کرمان، شخصیت دیگری همسنگ با افضلیپور داریم که در عرصهی مدرسهسازی تاثیر بسیار گذشته و آثار سودمند فراوانی را برای جامعه خلق کرده است؛ «عطا احمدی». در گزارشی دیگر که در سایت آمده از عطا احمدی نیز میگوییم.
افضلیپور کیست؟
به گزارش فردایکرمان، زندهیاد افضلیپور، متولد ششم فروردین سال 1288 خورشیدی در تهران بود. پدرش اهل تفرش و مادرش آشتیانی بودهاند. بعد از گذران دوران تحصیلات ابتدایی و دبیرستان، در سال 1310خورشیدی برای ادامهی تحصیل به فرانسه رفت و لیسانس شیمی کشاورزی گرفت؛ او و برادرش روانشاد دکتر علی افضلیپور از اولین محصلین اعزامی به فرانسه بودند. پس از بازگشت از فرانسه، به استخدام وزارت کشاورزی درآمد اما پس از مدتی، آن را رها کرد و به تجارت وسایل برقی پرداخت. ثروتی که افضلیپور از راه تجارت کسب کرد، همه یکجا برای ساخت دانشگاه در کرمان اهدا شد. نه فقط ثروت، که وقت و توش و توان خود را هم در سالهای میانسالی در این راه گذاشت.
افضلیپور اما در این مسیر که آن زمان به اندازهی کافی هم صعبالعبور بوده؛ تنهایی قدم نگذاشت. او دوستانی داشت که همیشه با او بودند و هنوز هم امانتدار افضلیپور هستند؛ هر یک به نوعی و به راهی و کاری و حامی فرهیختهای چون همسرش؛ بانو فاخره صبا، هنرمند و برادرزادهی ابوالحسن صبا؛ استاد بزرگ موسیقی ایران.
صبا در آبان 1299 خورشیدی در تهران متولد شد و در ادامهی علائق هنری خانوادگی خود؛ توانست در رشتهی موسیقی و اپرا از کنسرواتور موسیقی پاریس فارغالتحصیل شود. پس از آن به ایران بازگشت و در هنرستان عالی موسیقی آن زمان مشغول به تدریس و در سال 1354 خورشیدی بازنشسته شد.
ازدواج با فاخرهی صبا
ازدواج این دو اما ماجرای جالبی دارد؛ هوشیار نوشین، خواهرزادهی افضلیپور نقل میکند: «قسمت عمدهی زندگی افضلیپور در مجردی گذشت. هنگام ازدواج در سن نسبتا بالایی بودند. چند سال قبل از شروع ساخت دانشگاه، با فاخرهی صبا ازدواج کردند. ازدواج آنها بسیار مبارک و خجسته بود. همدیگر را تکمیل کردند و ثمرهی ازدواجشان نیکترین فرزند جهان، دانشگاه کرمان شد».
علیرضا افضلیپور و فاخره صبا 30 سال اما نامزد بودند؛ دکتر علی میرزایی در کتاب «جاری تا بینهایت» به شرحی از ازدواج این دو زوج فرهیخته میپردازد و میگوید: «علیرضا عصر هر پنجشنبه یک سبد گل رز سرخ که زیبایی و دلربایی وصفناپذیری داشت، برای فاخره میفرستاد. خانم صبا هنرمند بود. هم خود اپراهای دلانگیز اجرا میکرد و هم شاگردان توانمندی را پرورش میداد. میترسید ازدواج بر کار هنریاش تاثیر بگذارد و کیفیت آن را خدشهدار کند. با اینکه شدیدا شیفتهی علیرضا بود، حاضر به ازدواج نمیشد. گذر ایام آنها را به میانسالی کشاند. تا اینکه یکی از هنرمندان مشهور آذربایجانی بهنام رشید بهبوداف مشهور به بلبل شرق برای اجرای برنامه به ایران آمد. شاگردان خانم صبا موضوع نامزدی دیرپای آنها را با او در میان گذاشتند. وی هر دو را فراخواند؛ با آنها بسیار صحبت کرد. سرانجام فاخره را متقاعد ساخت که ازدواج با مردی فرزانه و هنرشناس گوهری چون علیرضا نهتنها بر کار هنری او تاثیر منفی نمیگذارد بلکه شوق او را بیشتر برخواهد انگیخت. به آنها گفت باید در آن شب عروسی کنند و کردند».
نوشین دربارهی نقش پررنگ و انکارناپذیر بانو فاخره صبا در زندگی افضلیپور مینویسد: «فاخره صبا همسر فرزانه و هنرمند افضلیپور، در تمام فعالیتهای وی مهمترین تاثیر را داشتند. ایشان با تمام وجود همراه و همگام با شوهر خویش بودند. هستهی اولیه و فکر نخستین بسیاری ازبرنامهها و ایدههایی که توسط دستان پرتوان افضلیپور و یاران باوفایش به اجرا در میآمد، نخست در ذهن خانم صبا نقش میبست. این دو با هم فکر میکردند. مثل هم میاندیشیدند».
ماجرای ساخت دانشگاه
پس از ازدواج، افضلیپور از سال 1351خورشیدی ساخت دانشگاه را آغاز کرد؛ در کتاب «جاری تا بینهایت» از زبان خود مرحوم افضلیپور ماجرای ساخت دانشگاه اینگونه نقل میشود؛ «... گرچه من پس از پایان تحصیلات عالی در کشور فرانسه و بازگشت به ایران عمر خود را صرف فعالیتهای بازرگانی کردهام اما همواره بر این عقیده بوده و الان هم هستم که گردآوری مال برای یک انسان واقعی فقط وسیلهای است به منظور نیل به اهداف عالی انسانی و الهی... من همواره به یاد داشتهام که آنچه با نهایت صداقت و درستی طی دهها سال تلاش و کوشش به دست آوردهام، در واقع متعلق به هممیهنان عزیزم میباشد و باید دیر یا زود به صورتی به صاحبان اصلی آن بازگردانده شود. این اندیشه را در سال 1349 با همسر مهربان و فداکارم بانو فاخرهی صبا در میان گذاردم و او همچنان که انتظار میرفت، با نهایت خرسندی و حسن تفاهم از آن استقبال کرد و پیشنهاد نمود که برای این منظور شایسته است یک بیمارستان بسازم. من نظر او را بسیار پسندیدم اما روشن است یک بیمارستان پس از ساخت و آماده شدن در مرحلهی اول نیازمند پزشک و جراح و پرستار و کادر فنی است که باید آموزشهای لازم را دیده باشند. بدین سبب با خود اندیشیدم بهتر است به جای یک بیمارستان، یک دانشگاه تاسیس کنم که به پای دانشگاههای معتبر جهان برسد... فکر تاسیس یک دانشگاه در اردیبهشتماه سال 1350 قطعی شد و همسرم هم با خرسندی بسیار آن را پذیرفت...».
15 سال رنجِ ساختن
او در این راه مصائب بسیاری تحمل کرده و نقل است در سال 1366 در مصاحبهای گفته که؛ «15 سال رنج و مرارت کشیدم، خیلی مشکل بود، هرچه میخواستم نبود، آب نبود، سیمان نبود، آجر نبود. سه میلیون آجر برای نمای اینجا از یزد آوردم و دو مرتبه در یزد گریهام گرفت؛ دسته چکم را جلوی آجرفروش گذاشتم و گفتم هرچه پول میخواهی بردار، ولی آجر را به من بده. رفتم کارخانهی سیمان شیراز، کرمان سیمان ضدسولفات نداشت، در کارخانه ایستادم تا 15 تن سیمان فراهم کردم... این ساختمانها ضد زلزله است و سه مرتبه محاسبات این نقشه کنترل شده است. بیاییم به آنها ثابت کنیم که ما هرکاری میتوانیم بکنیم».
اما افضلیپور که بود؟ منش و رفتار او چگونه بود که توانست در وانفسای عصر خود دست به چنین کاری بزند اینگونه کارستان؟
میخواست جوانان تلف نشوند
فیروزآبادی، اولین رئیس دانشکده علوم دانشگاه دربارهی او در کتاب «کرمان و دانشگاه» نکاتی را مطرح میکند که در کتاب دیگری به نام «جاری تا بینهایت» تدوین «محمدرضا صرفی و علی مصطفوی» اینگونه نقل میشود: «افضلیپور مردی بود که قلب و روح بزرگش برای ایران و ایرانی میتپید و پرواز میکرد. او میگفت: «بچههای با استعداد این مملکت به دلیل نداشتن امکانات، به حد واقعی رشد خود نمیرسند و در نطفه از بین میروند. چند نفری هم که رشد میکنند، اغلب جذب موسسات آموزشی و تحقیقاتی خارج از کشور میشوند که ضرر آن مستقیما متوجهی مملکت و ملت میشود. افضلیپور میگفت میخواهم محیطی مناسب به وجود آورم که محل رشد، پرورش استعداد، به ثمر رساندن جوانان وطن و جذب آنها در موسسات مختلف علمی و اجرایی مملکت باشد. افضلیپور با این اهداف و آرمانها زیربنای دانشگاه کرمان را پی ریخت و تا آخرین لحظات زندگی ارزشمند و پرارزش خود یک لحظه از تلاش و حرکت از پای نایستاد».
اگر افضلیپور دانشگاه نمیساخت
دکتر ماشینچی معتقد است اگر افضلیپور دانشگاه نمیساخت، باز هم تحت تاثیر تحولات اجتماعی و جبر زمان، اما حداقل دو دهه دیرتر دانشگاهی در کرمان ساخته میشد.
او در اینباره مینویسد: «اما قطعا آن دانشگاه این مقدار عظمت و شکوه نمیداشت. این روح صمیمت، کم توقعی و گذشت بر آن حاکم نمیشد. تنوع رشتههای کنونی را نداشت. دانشگاههای اقماری آن که اینک بسیاری از آنها از دانشگاه مادر جدا شده و استقلال یافتهاند، شکل نمیگرفت. شهر کرمان نمیتوانست به بیش از یک پنجم توسعهی کنونی خود دست یابد. افضلیپور به تحولات علمی، صنعتی، فرهنگی، اجتماعی و شهری کرمان شتاب لازم را اهدا کرد و در بهترین زمان، بیشترین و مناسبترین تاثیر را بر شهر و حتی کشور گذاشت».
افضلیپور از زبان صبا
در کتاب «جاری تا بینهایت» همسر افضلیپور در وصف او چنین میگوید: «افرادی به دنیا میآیند و به ظاهر زندگی میکنند، عمر با شتاب میگذرد و سرانجام مرگ است و دفتر زندگی در این دنیا بسته میشود. انسان مشاهدهگر به خودش میگوید: زنددگی چه بیمعناست، بعضیها هم میگویند: زندگی عبرتآموز است ولی در این گیر و دار گاه افرادی پیدا میشوند که هدف والای زندگی خود را مییابند و واجد خصوصیاتی هستند که بدانها توفیق میدهد به زندگی زیبایی و معنا دهند و به مرگ هم. مگر نه این است که مرگ، تداوم حیاتی دیگر است؟ او فروتن، با گذشت، با ایمان، با شهامت، مصمم، خوش قلب، خیرخواه و ایثارگر با طبعی بلند و همتی والا بود که شاید در این روزگار همتایش به ندرت یافت شود. من درس زندگی از او آموختم، از تجربیات، روشنبینی و آیندهنگری او بهره گرفتم، وجدان اجتماعی و تعهدی که در قبال جامعه احساس میکرد و در انجام آن عاشقانه میکوشید، برایم احترامآمیز و تحسین برانگیز بود. سعی میکردم با تمام وجود از سنگینی باری که با عشق و اخلاص به دوش گرفته بود، بکاهم...
زندگی سالم و ساده را میپسندید و معتقد بود برای سلامت جسم و فکر مفید است. از کاهی و تنبلی به شدت نفرت داشت، تندرستی را در کار کردن میدانست و اغلب میگفت: «بیگاری از بیکاری بهتر است». توصیهاش به جوانان این بود که سعی کنند در کنار تحصیل، درس زندگی بیاموزند و میگفت: «من کمی شیمی آموختم، ولی سعی کردن زندگی بیاموزم».
کم حرف میزد، کردار را بر گفتار ترجیح میداد و علاقهای به سروصدا و شهرت نداشت… او همیشه میگفت: «اگر کاری ارزش کردن را دارد، باید به بهترین نحو ممکن آن را انجام داد». باید اذعان کرد که شد آنچه باید بشود».
روانشاد افضلیپور پس از 84 سال عمر با عزت، قلب خود را در دل کویر کرمان گذاشت و 18 فروردین 1372 پرکشید.
این اندیشمند فرهیخته اما هرگز و هیچگاه نمیخواسته دل از دانشگاه بکند؛ حتی بعد از مرگ هم. دکتر علی مصطفوی در کتاب «جاری تا بینهایت» مینویسد: «یک سال قبل از مرگ، هنگام بازدید از دانشگاه خطاب به رئیس وقت دانشگاه ـ دکتر علیاصغر رستمی ابوسعیدی ـ و جمعی از دانشگاهیان که او را همراهی میکردند، گفت: «بزرگترین وصیت و درخواستم از رییس دانشگاه این است که ترتیبی دهند تا پس از مرگ، مرا در محل درِ ورودی دانشگاه به خاک بسپارند تا بدینصورت دانشجویان هنگام ورود و خروج، از خاک من بگذرند و موجبات خشنودی و آرامش روح من را فراهم آورند؛ ایشان اما مدتی بعد، وصیت خود را تغییر داد و محل دفن را در امامزاده عبدالله تهران (ابنبابویه) مشخص کرد».
پروفسور رجبعلیپور بر این باور است که دلیل تغییر وصیت افضلیپور آن بوده که میگفته؛ «من دوست ندارم دانشگاهم قبرستان شود». و ادامه میدهد: احتمالا استدلال ایشان آن بوده که اگر در دانشگاه دفن بشود، بعد از فوت همسرشان، ایشان را هم در دانشگاه دفن میکنند و بعد ممکن است یک رئیس دیگری از دانشگاه هم چنین وصیتی بکند که در دانشگاه دفن شود و به مرور زمان، قبرستان کوچکی آنجا شکل میگیرد؛ و او نمیخواست چنین بشود.
جایی که او برای دفن خود ـ به گفتهی شاهدان عینی ـ با کوبیدن عصا بر زمین معین کرده، اکنون در ورودی دانشگاه به عنوان موزهی افضلیپور شکل گرفته است.
دکتر مصطفوی، توصیهی افضلیپور به مردم کرمان را اینگونه آورده است: «تقاضا میکنم از کرمانیهایی که از چشم بیشتر دوستشان دارم که دانشگاهی که فرزندان شما را تربیت میکند، احتیاج به شما دارد. دانشگاه ساخته شد، اما تجهیزات کم دارد. من هم ندارم. اگر داشتم، میدادم. هرکس برایش امکان دارد. حتی یک کلاس یا آزمایشگاه را تجهیز کند».
نظر خود را بنویسید