فردای کرمان – گروه جامعه: سیدمحمدعلی گلابزاده، مدیر مرکز کرمانشناسی و سرپرست بنیاد ایرانشناسی شعبهی کرمان، در آستانهی بلندترین شب سال، با اشاره به شرایط و مشکلات امروز جامعه، یادداشتی را در قالب نیایش به رشتهی تحریر درآورده است که در ادامه میخوانید.
🔷خدایا در این شبی که ترعهی عشق، به دلتای دیدار پیوند میخورد و مرغ دلها تا خروسخوان در آسمان آرزوها پرواز میکند، مرغ اندیشهی ما را جز در سبزستان نیکیها پرواز مده.
🔷بارالها، در این شبی که سیاهیاش، بسیاری از سپیدیهای ظاهرنما را به مبارزه میطلبد، ما را از زمرهی جوفروشان گندمنما قرار مده.
🔷خدایا در رهگذر آئینهها تنها نشستهایم و به صحرایی مینگریم که پر از عبور قافلههاست، همان کاروانهایی که درای زنگ اُشترانشان بر «بانی مجموعهی حاجآقاعلی» هم نپایید تا چه رسد به ما، پس بر آنمان دار تا قافلهی عمر را به بیراهه نبریم.
🔷پروردگارا در آئینهترین زاویههای سرور به انتظار مینشینیم تا خود را به منشورهای نورِ پس از یلدا بسپاریم و در چشمهی سپیده تن بشوییم و باور کنیم که در پس هر سیاهی، روشنایی جلوه میکند، پس بال امیدمان را مشکن.
🔷پروردگارا شب چله را با تمامی تیرگی و بلندیش بسر میکنیم، امّا با سیهدلانی که تیرشان به چلّه و نشانشان سینهی محرومان است، چه کنیم؟
🔷این شب طولانی را با دانههای سرخ انار و سینهی خونین هندوانه سپری میسازیم، اما با گونههایی که به ضرب سیلی سرخ شده و سینههایی که در هجمهی بیامانِ رنجها و دردها، خونین مانده است، چه باید کرد؟
🔷یلدا، یک شب است و هزار شب، نیست، با گرفتن فال حافظ و خواندن شاهنامه به پایان میبریم، امّا از کجای شاهنامه برای غمنامهنویسان بخوانیم که بر سرمان فریاد نکشند که «نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی».
اصلاً آنهایی را که حال نیست، فال به چکار آید؟ و اگر فالشان با این بیت همراه شد که: «از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار/ کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد» آنوقت چه کنیم؟!
اگر ابیات گهربار شاهنامه به اینجا رسید که: «ز نیکی مپرهیز هرگز به رنج / مکن شادمان دل به بیداد گنج» و از شهنامهخوان خواسته شد که به تعبیر و تفسیر این بیت بپردازد، چه بگوید و چه بگوییم؟ شاهنامهخوان چگونه از بیدادگرانی سخن برآرد که گنجهایشان همرنگ خون دلِ ستمدیدگان و زبانشان به سیاهی و بلندی شب یلداست.
اگر این نیایش در فضای حلبیآباد پیچید و این پاسخ به عیّوق رسید که: هان، ای کاتبِ ره گم کرده، تو دستهایت را به سوی کدامین آسمان دراز کردهای که به بیراهه میروی؟ در روزگاری که دست فرزندانِ کار، به شیشههای اتومبیلهای شاسیبلند هم نمیرسد تا آن را پاک کنند و مزدش را با اخم آقا و آقازادهها دریافت نمایند، تو از شاهنامه میخوانی؟! «فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر / سخن نو آر که نو را غنیمتی است دگر».
ما را همه شب یلداست، از یلدا برای آنهایی بگو که در ظلمت نزیستهاند و چلچراغ پر از آویزهایِ کریستالشان، جایی برای حضور تاریکی باقی نگذارده است. ظلمت یلدا را «شانهی دلدار میباید که نیست».
اگر برایمان خواندند که: «ماه من، امشب بتابان نور خود بر جان من / کز تمام ظلمت و تاریکی شب خستهام»، آنوقت چه کنیم؟...
خوب شد یادم آمد، فوری از شاهنامه به حافظ برمیگردم و برایش میخوانم که: «دور فلکی یکسره بر منهج عدل است / خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل»، خدا کند آن کوخنشین یلدازده باز این سخن را ساز نکند و برایم نخواند که: «در تمام شب چراغی نیست / در تمام شهر/ نیست یک فریاد/ چون شبان بیستاره قلب من تنهاست/ تا ندانند از چه میسوزم من، از نخوتْ زبانم در دهان بسته است/ راه من پیداست/ پای من خسته است».
ای هستیبخش نگاهمان به شفاخانۀ توست
🔷ای هستی بخش عالم، میپذیریم که شایستهی آنیم تا در این غبارستان، ذرّهای را مأمورسازی که سر به سرِ حیاتمان بگذارد. مرگآفرینی، که از دهلیزهای خاموشی میگذرد و چراغ عمرمان را یکی پس از دیگری خاموش میکند. با اینهمه تباهی، باز هم نگاهمان به شفاخانهی توست، بیا و یلدای اندوهمان را به سپیدایِ بامدادِ سلامت برسان و آفتاب تندرستی را بر سرتاسر این سرزمینِ خدایی بتابان و چشم ما را به روی این واقعیت بگشا که انسان کنونی تا چه اندازه ضعیف و ناتوان و بیدست و پاست. ما را با این حقیقت آشنا فرما که همهی توانمندیهایِ پرطمطراقِ کنونی در برابر ذرهی ناچیزی، به هیچ نمیارزد.
خدایا، شک نداریم که زشتیها و پلشتیهای رفتار ما سرنوشتمان را اینگونه رقم زد که پس از هزاران سال با هم بودن و پروازِ مشترک در پهنهی آسمانِ آبیِ مهربانیها، اینک با فرار از هم، دور از یکدیگر در گوشهی تنهایی بمانیم و حسرتنگار روزها و شبهای پیشین باشیم.
سخن آخر اینکه، پروردگارا، کبوترهای بیدانهی نیازت را بر بام آسمان پرواز بده و دریچهی بیناییمان را به ملکوت روشنیها بگشا، آمین یا ربالعالمین. /پ
*منتشر شده در نشریه استقامت / شماره 715
نظر خود را بنویسید