فردایکرمان ـ گروه جامعه: علیرضا برهانینژاد، از جانبازان سرافراز قطعنخاع دفاعمقدس که 34 سال پیش در چنین روزی، در عملیات کربلای پنج در شلمچه، مجروح شد، به این مناسبت، دلنوشتهای را منتشر کرده و در آن، شرح محزونی از آنچه در شب عملیات دیده را یادآور شده و اگرچه لحظهی سختِ مجروحیت را «تولد دوباره» نامیده است اما از رنجهایی که در این سالیان دراز جانبازی برده هم میگوید: «از آن روز، زخمهی درد و مضراب رنج، هر لحظه بر تنم نواخته میشود و صدای حزنانگیزش نوای زندگیام شده است».
برهانینژاد در این دلنوشته از بیتوجهی به مسائل جانبازان و ایثارگران نیز گلایه کرده و نوشته است: « ... امیدوارم در همین اندک زمان باقیمانده از عمر و بقای بازماندگان آن نسل رویایی، کمی به فکر فرو روند و بیاندیشند و ببینند که در این سنوات، چه با آنها کردهاند و پاسخ داده شود، چرا با آنها اینگونه برخورد کردند؟».
او افزوده است: «این را نه از باب نیاز جانباز به توجه عرض میکنم؛ بلکه حتی اگر نگاه اخلاقی و دینی و شرعی هم نداشته باشند، لازمهی حکومتداری و زمامداری است. چه اگر عموم جامعه بدانند «ایثارگری» و «ایثارگران» دیگر خریداری ندارند و فقط در لفظ و سخنرانی بهکار آیند و یحتمل، فقط در روز خاصی به عنوان «زینت المجالس» کاربرد دارند! دیگر، بهراستی شاهد اضمحلال فرهنگ ایثار و انقراض این از خودگذشتگیها خواهیم بود».
متن کامل این دلنوشته که در اختیار فردایکرمان قرار گرفته است را در ادامه میخوانید.
«در گوشهای از خاک این مرز و بوم، آنجایی که شب، سرما، مغز استخوان را میسوزاند، ظلمات و تاریکی و سیاهی آسمان، با نور منورهای خوشهای بیمعنا میشد و روز، آفتاب و روشنی، در غبار انفجارها، تیره و تار بود ... آنجا که زوزهی گرگهای متجاوز، در نخلستان با صدای گوشخراش انفجارهای پی در پی و صفیر گلوله و تیر و ترکشها، در هم میآمیخت، هوای تلخ ممزوج با طعم باروت و بوی خون همه جا را در بر گرفته است.
شاید، قیامت بر پا شده است! ...اگر بگویم در چند روز گذشته، کربلایی دیگر به وقوع پیوسته است، سخن به گزافه نگفتهام.
در طلیعهی صبح دوشنبه 29 دیماه سال 1365 خورشیدی، ناظر بودم؛ تا چشم توان دیدن داشت، تانکهای دشمن غرشکنان، جلودار سربازان بعثیای که در خفای شنی، به سوی ما میآمدند تا آنچه شب گذشته از دست دادهاند را پس بگیرند. محشری به پا شد... در امتداد شبی که بر ما گذشت، در یک راه بیعبور، مسیر را گم کردهایم!
بهاتفاق همرزمان به کانالی رسیدهایم که انتهایش را بستهاند. قدم به قدم، در زیر آسمان سرخفام، انبوهی از پیکرهای خونآلود که تیر و ترکشها، همچون ستاره بر تنهایشان خودنمایی میکرد، با رنگهای پریده و ماهگون، در کف آن، آرام و آسودهخاطر آرمیدهاند. صدای بال فرشتگان که به استقبال و مشایعت و همراهی مسافران معبر عشق شتافتهاند را میتوان به وضوح شنید!
نزدیکترین فاصله با معبود در آن هیاهو و ادای فریضهی صبح در آن وادی، کنار ابدان شهیدان، آرامشبخشِ دل ملتهب و پر آشوبم، شد.
نبرد بیامان ادامه دارد.
با طلوع خورشید، تانکها هر لحظه به ما نزدیکتر میشوند.
به پشت خاکریز آمدهایم و با حفر جانپناه، به تثبیت مواضع مشغولیم.
شور جنگ و دفاع در دلها تنوره میکشید.
هر لحظه بر آتشی که بر سرمان میبارید افزوده میشد و زمین و زمان به لرزه در آمده بود. بدیهی است الان، بهترین کار، کمک به آر.پی.جی زنها و شکارچیان تانکها و مقاومت، است. در این اوضاع و احوال، با صدا و گرمای انفجار خمپاره، چنان آتشی بر جانم افتاد که زبانههای آن تا به امروز اعماق جانم را میسوزاند!
در سینهکش خاکریز افتادهام.
داغ ترکش به کمرم نشسته و ستون فقراتم را شکسته است. زمین و زمان برایم در آن لحظه ایستاد و متوقف شد! گیج و مات و مبهوت به آخرالزمان خود رسیده بودم، خونریزی و عطش ناشی از آن، جان به لبم کرده است. اینک مرگ با لبخندی عاشقانه روبهرویم ایستاده و آغوش خود را به رویم گشوده است!
خود را تک و تنها و ضعیف و ناتوان و مستأصل یافتم. همراهی با او برایم سخت بود، چشم و گوشم نادیدنیها و ناشنیدنیها را درک میکرد اما خواستم که نروم و نرفتم و نمیدانستم که ماندن و نرفتنم چه عذاب و رنج و محنتی برایم در پی دارد. چه اگر میدانستم، نمیماندم و میرفتم.
بیش از سه دهه در تاریخ متوقف شدم. کماکان گمشده و سرگردان و ابنسبیل در جستوجوی نجات و راهی برای رفتن هستم. آری، هنوز در حوالی آن کانال گم شدهام. با دردی جانکاه دوباره به دنیا آمدهام!
تولدی دوباره که زندگی جدیدی را برایم رقم زد.
از امروز، روزشمار شیدایی آغاز شد و حیات عاشقانهای را برایم رقم زد که وصف و نقل آن دشوار و ناممکن و صعبالبیان است.
از آن روز، زخمهی درد و مضراب رنج، هر لحظه بر تنم نواخته میشود و صدای حزنانگیزش نوای زندگیام شده است.
با جسمی ناقص و کالبدی ناتوان، روح بیقرارم را نظاره میکنم که چگونه در حسرت رهایی و دیدار یاران سفر کرده، امیدوار به وصل دوستان بیادعا، میسوزد و میسازد، مصائب برایش شیرین وگواراست و دیوانهوار به مشکلات میخندد!
عجب غربتی است؛ در میان دوستان باشی اما، کسی را نیابی که نگاهش به تو آرامش دهد. همه به زبان تو صحبت کنند اما از سخنان آنها سر در نیاوری و یا توحرفی بزنی و دیگران متوجه نشوند.
پس از تولد دوبارهام، همواره خواستهام بر روی پاهای نداشتهام بایستم و در این طریق مدیون خیلیها هستم و شرمندهام از مادر زحمتکشم، پدر منیعالطبعم و فرزندان دلبندم، که نتوانستم فرزندی شایسته ، پدری که لایق آنها باشد، باشم و بدون اغراق و تعارف، حق بسیاری بر ذمهام دارند که هرگز توان ادای آن برایم میسور نبوده و نیست و قدرتی برای جبران جفایی که بر آنها داشتهام ندارم.
از تمام کسانی که آنها را از داشتن یک زندگی معمولی و استفاده از نعمات الهی محروم کردم، همانهایی که شب و روز در جوار تختهای بیمارستان، خواب و استراحت را بر خود حرام کرده و پرستارم بودند و جوانی خود را فدای تیمار و مراقبت از من کردند. با بودنم بغض کردهاند و محرومیتها و مرارتهای زندگی با من و بدیهایم را با صبری بیمانند و توام با ایثار و ازخودگذشتگی بیمثال متحمل شدهاند و عهدهدار تر و خشک کردن و پرورش و رشد من بودهاند، سپاسگزارم و مدیونشان هستم و با افتخار، دستبوس تک تک این عزیزان هستم اما بایستی اذعان کنم در این میان ، هویت جدیدم را مدیون او هستم ... او یعنی، مونسم، همراهم، یار بیتوقع و صادقم، یاریگر و کمک حالم، او که مصلحت و منفعتی برای درکنار من بودن برایش معنا ندارد، شاهد به زمین خوردنهایم، تسهیل کننده رفتوآمد و حضورم در جامعه، گوش شنوای درد و دلدادگیهایم، محرم رازهای ناگفته و نادیدهام، تنها شاهد لحظات این زندگی دوبارهام. او، که گواه بسی نامهربانیها و طعنههای دوست و دشمن و غریب و آشنا بود، ولی هرگز تنهایم نگذاشت. ویلچرم!!!
هم او که وفادار پا به پای من آمده است. درود خدا بر ویلچرهای با معرفت که گذر زمان آنها را عوض نکرده است. چرخشان همیشه بچرخد! عمرشان مستدام باد و هرگز خرابی و عیب بر آنها حادث نشود! چه اگر این اتفاق رخ دهد، میشود دغدغه و مصیبت...
زخم کهنهی هجران، التیام نمییابد و عافیت، حاصل نمیشود جز با دیدار روی ماه دوست ... امروز، جانبازان مهجور و فراموش شده، یکی پس از دیگری پس از سالها تحمل درد و رنج، راه سفر اخروی را در پیش میگیرند و بی سروصدا و بدون هیاهو از بین ما میروند و جامعه به زودی دیگر از وجود آنها تهی خواهد شد و کمکم، برای یافتن آنها باید چراغ در دست گرفت و به هر کوی و برزن سر زد؛ اما دریغا که دیگر دیر شده است.
امیدوارم در همین اندک زمان باقیمانده از عمر و بقای بازماندگان آن نسل رویایی، کمی به فکر فرو روند و بیاندیشند و ببینند که در این سنوات، چه با آنها کردهاند و پاسخ داده شود، چرا با آنها اینگونه برخورد کردند؟ این را نه از باب نیاز جانباز به توجه عرض میکنم؛ بلکه حتی اگر نگاه اخلاقی و دینی و شرعی هم نداشته باشند، لازمهی حکومتداری و زمامداری است. چه اگر عموم جامعه بدانند «ایثارگری» و «ایثارگران» دیگر خریداری ندارند و فقط در لفظ و سخنرانی بهکار آیند و یحتمل، فقط در روز خاصی به عنوان «زینت المجالس» کاربرد دارند! دیگر، بهراستی شاهد اضمحلال فرهنگ ایثار و انقراض این از خودگذشتگیها خواهیم بود و کمتر کسی حاضر میشود فرزندش را برای حفظ یک حکومت و نظام راهی دفاعی کند که یکی از عواقبش چنین سرنوشت محتومی خواهد بود.و این هشدار و اعلان زنگ خطری است که اگر بدان توجه نشود، عواقب بدی در پی خواهد داشت که لاجرم باید شاهد آن باشند.
و بازندهی این داستان، کسی نیست جز آنها که در خدمت، کوتاهی و قصور داشتند و نسبت به پاسداشت و حراست و صیانت از ارزشها و نمادهای زنده دفاعمقدس اهمال کردند و با بیتوجهی عالمانه و عامدانه بزرگترین خیانت را به ذخیرههای واقعی و اصلی نظام روا داشتند.
روحمان با یاد شهداء شاد، که برنده اصلی حکایت ما هستند. / الف
نظر خود را بنویسید