فردایکرمان - سعیده دژکام*: صبح جمعه و هوای تابستان، دلت کوه و دشت و دمن میخواهد؛ اما... نه ... صبر کن کجا میروی؟ تو یک پرستاری، تعطیلی معنایی ندارد.
باید سرشیفت حاضر شوی، الان بحران است، نیرو کم است، مرخصی دیگر چه معنایی دارد؟! راست میگفت. دلم را میگویم؛ باید میرفتم. باید به محل کارم میرسیدم.
بیمار تخت یک را متصل به NIV کردم، چه حس خوبی بود از اینکه بیمارم خودش نفس دارد. میتواند حرف بزند و حتی میتواند به من لبخند بزند. نگران و مضطرب است، به چشمانم نگاه میکند و انگار با نگاهش نفس دوباره میخواهد.
با ماسک اکسیژن نفس میکشید اما به سختی. به او اطمینان خاطر دادم که خوب میشوی.
کمی آرام گرفت و تلاش کرد بهتر نفس بکشد. نفس میکشید، تند، تند و تندتر. تلاش میکرد زنده بماند. با نگاهش التماس میکرد.
دلش نمیخواست اینتوبه شود، تلاشش را میستودم و میگفتم انشاءالله خوب میشوی. شیفتم رو به پایان بود، در حالی که برایش دعا میکردم شبکاری جمعه تمام شد.
در راه خانه فکر کردم، اگر شیفت بعد به بخش برگردم و ببینم بیمارم بهتر شده است چه انرژیای میگیرم.
اما شیفت بعد که رسیدم جای خالی بیمار، درست همان بیمار تخت شماره یک که روبهرویش نشستم و بهتر شدن اکسیژن خونش را آرزو کردم؛ خالیست.
چه شروعی، چقدر غمگین و اندوهگین. متاسفانه بیمارم در شیفت شب بر اثر حملهی کووید فوت شده بود و این همان جوان ۳۸ سالهی بدون بیماری زمینهای بود.
خدایا چه در من دیدهای که شاهد مرگ مادری که هزاران آرزو برای دخترانش در سر میپروراند و معلمی که صدها دانشآموز منطقهی محروم منتظرش بودند باشم. خدایا خسته شدم.
کرونا را جدی بگیرید و با زدن ماسک ما را یاری کنید.
*کارشناس پرستاری آیسییو کرونا ۲ بیمارستان افضلیپور
نظر خود را بنویسید