فردای کرمان - سیدمحمدعلی گلابزاده: به عنوان مقدمه، بنا نداشتم موضوع اخیر را رسانهای کنم، زیرا ـ شاید ـ عدهای بوی خودستایی از آن استشمام کنند و نگارنده را شایستهی طرح مسائلی از ایندست ندانند، اصلاً بیان رویدادهایی که اینگونه باورها را ایجاد کند در شأن اهل قلم نیست، امّا اینکه چرا همهی این حرف و حدیثهای احتمالی را به جان خریدم و آن را رسانهای کردم به این دلیل بود که با خود گفتم، من مأمور رساندن پیام شهیدان عرصهی فرهنگ و قلم و فرزانگی، به همهی پژوهشگران و نویسندگان و اصحاب قلم هستم و اگر این رسالت را نادیده بگیرم، به یقین گناهی بزرگ مرتکب شدهام، امیدوارم شما خوانندهی گرامی نیز با خواندن این مطلبِ ـ کمی شگفت ـ همین باور را داشته باشید.
دیروز سه تن از عزیزان فرهنگی استان به انگیزهی انتشار سیوپنجمین تألیف و در پنجاهمین سال خدمت فرهنگی این کمترین، به روزگار کرونازدهای که «در این سرای بیکسی به در نمیزند» با دستی پر از هدایای گوهرنشان و ارزشمند معنوی، به دیدار من آمدند و شرمندهام کردند.
نخست دکتر احمد یوسفزاده، آزادهی سرافراز و استاد گرانسنگی که کتاب «آن بیست و سه نفر» با تقریظ مقام معظم رهبری، روشنای همهی محافل ادبی و دفاع مقدس کشور بوده و برگزیدهی کتاب سال شد. دو نفر عزیزان دیگر نیز معاونین فرهنگی و پژوهشی ادارهکل فرهنگ و ارشاد اسلامی بودند. پس از گپ و گفتهای معمولی، با ارائهی مدارک کتابهایی چند، سوالی را از این عزیزان پرسیدم و آن اینکه: چرا برخی از این آثار، مورد توجه دانشگاهها و مراکز علمی ایران قرار گرفته و برندهی چندین جایزهی کشوری شده امّا ... آیا آن مراکز علمی و دانشگاهی – خدای نکرده – پژوهش ناشناس هستند؟ این عزیزان نیز ضمن تأیید، توضیحاتی دادند که بر دیدهی منّت، پذیرفتم.
امّا همان شب، خواب عجیبی دیدم که همچنان دغدغهی خاطر من است و ظرائف و زوایای آن مرا به خود مشغول ساخته است. ابتدا عرض کنم که در جمع شهیدان همیشه سرافراز، مرا به دو شهید، ارادتِ ویژهای است، یکی شهید باهنر و دیگری شهید ایرانمنش، آن هم به دلیلی که عرض میکنم.
آشنایی من با شهید باهنر به حدود سالهای 1340 برمیگردد که مرحوم حاج اقدسی کرمانی (اقدس طینت) و برادر عزیز و بزرگوارم «محمد حجتیکرمانی» خانهای در یکی از کوچههای پشت میدان فوزیه آن روز و امام حسین(ع) امروز اجاره کرده بودند که پاتوق هماندیشها بود، برخی عصرها شهید باهنر هم به آنجا میآمد و ساعتی را با ایشان به گپ و گفت میپرداختیم. بعضی شبها نیز به اتفاق، به مسجد امام حسین(ع) کنونی ـ که آن روز هنوز زمین خالی و بدون بنا بود ـ میرفتیم و از محضر مرحوم فلسفی استفاده میکردیم.
امّا شهید ایرانمنش، در دبیرستان شهاب کرمان، معلم من بود و فلسفه و منطق و اخلاق به ما درس میداد. امضای ایشان در پای برخی کارنامههایم، سند افتخار من است.
و اینک خوابی که به دنبال دیدار با یوسفزاده، حسینزاده و شریفی عزیز و گفتمان با آنها داشتم و اندک گلایهای در خصوص موردی که وارد بحث آن نمیشوم. باری، خواب دیدم، مرا به اداره آموزش و پرورش فراخواندند، وقتی وارد ساختمان شدم شهید باهنر را دیدم که کنار میزی ایستاده و پشت آن نیز شهید ایرانمنش با همان ردای بلند نشسته و مشغول نوشتن یادداشت بر کتابی است. این دعوت و آن دیدار، آنقدر برایم عجیب بود که از فرط هیجان، لحظهای آرام ایستادم و بعد جملهای را که از برخی پیران کرمانی شنیده بودم بیان کردم که «خدا مرگم بده، من و دیدار این دو عزیز؟» در همین موقع، که جز این دو نفر هیچکس نبود، شهید ایرانمنش با اتمام نوشتهی خود در صفحهی ورودی کتاب، کنار شهید باهنر ایستاد و مرا به نزد خود فراخواند و کتاب یاد شده را به من اهدا کرد. عنوان این کتاب «غمنامه» بود!!! وقتی چشم باز کردم، هنوز آثاری از اشک شوق در دیدگان من وجود داشت، حالتی که بیانش چندان آسان نیست، آن لحظهی ملکوتی و دریافت جایزه از این دو شهید، چنان احساسی در من ایجاد کرد که از این پس هیچ تشویق و هدیهای برایم تأثیرگذار نخواهد بود، زهی تأسف اگر پس از دریافت اینگونه گوهرهای شب چراغ، به نشانهای بیبهائی بیندیشیم که تنها میتوانند در چشمخانهی ظاهربینان بنشینند و برای آنان معنا و مفهوم پیدا کنند.
شاید شما هم با من همراه باشید که این رویداد بیش از یک خواب و یا حتی فراتر از یک رؤیای صادقه قابل تأمل است. صحنههایی که با کنکاشی در اطراف آنها، پنجرههای تازهای به روی آدمی باز میشود و تلنگری برای غافلانی است که هنوز واقعیتهای هستی را باور نکرده و از حقیقت «فمن یعمل مثقال ذره خیراً یره» غفلت دارند و نمیدانند که دستگاه آفرینش چه حساب و کتاب دقیقی دارد و در عدالتخانهی خداوندی حتی جزئیترین اموری که به گمان ما قابل احصاء نبوده و به شمار نمیآیند، از نظر دور نمیماند.
بیان رسول گرامی اسلام (ص) که «خیلی از معارف در عالم رؤیا برای انسانهای صالح کشف میشود.» (الامالی للطوسی، ص 386) و دانش «هرمنوتیک نوین»، اجازه میدهد تا به تحلیل و پردازش ظرائف و راز و رمزهای این رؤیای حسنه بپردازیم:
نخست اینکه میخواستم عنوان «غمنامه» را آنگونه که شیوهی نگارش کنونی است «غمنامه» بنویسم، اما چون روی جلد کتاب اهدایی این شهیدان «غمنامه» نوشته شده بود، لذا روا ندانستم حتی در شیوهی نگارش آن دخل و تصرف کنم. ارتباط این انتخاب و برگزیدن کتابی با این عنوان نیز دقیقاً با آنچه بین ما و دوستان دیدارکننده گذشت، همراهی عجیبی دارد.
نکتهی دیگر اینکه، چرا در جمع آنهمه شهیدان سرفرازی که نامآشنا بودند و با آنها حشر و نشری داشتیم، نامورانی چون شهید قاسم سلیمانی که اگر چه یک فرمانده نظامی بود، اما همواره یار و مددکار اصحاب دانش بشمار میرفت و در همایشهای گوناگون کرمانشناسی شرکت میکرد، شهید باهنر و شهید ایرانمنش، میداندار این عرصه شدند؟ شاید دلیلش این باشد که محور موضوع ما، فرهنگی بود و ایندو به عنوان دو تن از پیشگامان شهدای فرهنگی کشور و کرمان به شمار میروند.
اما گزینش کتاب «غمنامه» به عنوان اثر برگزیده، شاید به این دلیل بود که آن شاهدان همیشهِ روزگاران، میخواستند پیام دهند و بگویند، غمها و دشواریهای ریز و درشت اصحاب فرهنگ و، قلم بهدستان را به خوبی آگاهند و حتی از آنچه ننوشتهاند، اطلاع دارند، اما پاداش خداوندی به کسانی تعلق میگیرد که بتوانند از غمها و دشواریها پلکانی بسازند و تا چشمهی خورشید پیش بروند. آنها که با غمهایی از ایندست، دل افسرده، قلم را به گوشهای بگذارند و با دنیای نگارش قهر کنند، هرگز شایستهی نام بزرگ و با شکوهِ «چهره فرهنگی» نیستند.
مورد سوم اینکه، چرا این جایزه نه به دست شهید باهنر، بلکه به دست شهید ایرانمنش اهدا شد؟ بر این باورم که چون من افتخار شاگردی شهید ایرانمنش را داشتم، ترجیح این بود که معلم من، اهداکنندهی آن باشد و مرا یادآور شود که: درسهای کلاس مرا از یاد مبر، به یادت هست آن روز که میگفتم بچهها، هر گاه خدمتی انجام دادید، هرگز به افتخارات و امتیازات دنیوی دل خوش نکنید که اجر شما در پیشگاه خداوندی زائل و یا ناچیز خواهد شد. یادت باشد سر کلاس میگفتم: حرمت قلمی که خداوند به آن سوگند خورده و پیامبر بزرگوار اسلام در باب ارزش آن فرموده «مداد العلماء افضل من دماء الشهداء» آنچنان است که سودا کردن بهای آن با هرگونه جایزه و هدیهی دنیایی عین جهل و نادانی است.
نکتهی دیگری که در این رویداد، قابل تأمل و درسآموز است اینکه شاید گمان کنیم معمولاً جایزه را در جمع و با حضور افراد مختلف و صفوف درهم فشردهی شرکتکنندگان و مدعوین اهدا میکنند، پس چرا در اینمورد تنها با حضور دو نفر و لاغیر صورت گرفت؟ این تفکر و داوری نیز نشان از غفلت ماست، زیرا این صحنه به ما آموخت که چشم ظاهربین را بپوشانیم و آنگاه که در وادی فرهنگ گام برداریم بکوشیم تا اندیشهی خود را با عوام متفاوت سازیم و بدانیم که «سیاهی لشکر نیاید به کار» زیرا هریک از این دو شهید شاهد به تنهایی یک جهان هستند و جایی که خورشید بتابد، کسی چراغ روشن نمیکند.
اما آخرین پیام شهیدان اهل قلم این است که «غمنامه» شما را خواندیم و آن را شایستهی برگزیدن در جمع بهترین آثار میدانیم، ولی آن را به شما برمیگردانیم تا بدانید که نوشتن و بیان حقایق و تحریر دلتنگیها و شکوهِ گه گاه از دشواریها و سختیهایِ پیشِ رو، مجاز است، اما قهر فرهنگی ممنوع. در شرایط کنونی، رسالت اهل قلم، بردباری و پذیرش سختیها و ایستادگی در برابر ناملایمات است. امروز جبههی گشوده شده به حریمِ مقدسِ فرهنگ، آنچنان حساس است که کمترین درنگی، فاجعهآمیز خواهد بود. نستوه و استوار بمانید که پاداش آن «ادخلوها به سلام آمنین» است.
و امّا اینکه چرا مکان اهدا «اداره آموزش و پرورش» انتخاب شده بود و دهها نکتهی باریکتر از مو ... «این سخن بگذار تا وقت دگر».
نظر خود را بنویسید