فردایکرمان ـ سید محمدعلی گلابزاده*: «پشت چراغ قرمز چهار راه شفا شاهد دو صحنه بودم که اگرچه «هر دو جانسوز» بودند، «اما، این کجا و آن کجا؟» صحنهآرایِ نخستینِ این بزم، یکی از کودکان کار بود که گونهها و گوشها و نوک بینی او، از سوز سرمای شبانگاهی سرخ شده و در حالی که کنار اتومبیلها، روی انگشتان پا میایستاد، دسته گل یاس خود را بالا میگرفت و میگفت آقا گل بدم؟ برخی پاسخشان به این پرسش سری بود که به عقب میبردند، بعضی، از یک نگاه ساده و بیهزینه به او، خودداری میکردند و عدهای با اخم، درخواست این کودک را جواب میدادند.
در این هنگام، گویی کسائی مروزی بود که خطاب به این کودک گلفروش میگفت:
ای گل فروش، گل چه فروشی برای سیم باید برای زخم دلت، ناله سر دهیم
خواستم اظهار فضل کنم، لذا خطاب به کسائی گفتم: استاد، انگار شما هم دچار فراموشی شدهاید، چون آنچه در دیوان حضرتعالی ثبت شده اینست که:
ای گل فروش، گل چه فروشی برای سیم وزگل عزیزتر چه ستانی به سیمِ گل؟
در اینجا کسائی، نگاهی «عاقل اندر سفیه» به من انداخت و گفت، هزار و صد سال پیش که این بیت را سرودم، به راستی پاسخ این پرسش را نمیدانستم، زیرا در شهر من ـ مرو ـ «که شهری بزرگ است به خراسان، و میرنشین خراسان بشمار میرود، و اندر وی کوشکهای بسیار است و بازارش نیکو» باری در این شهر که دارالملک خراسان بود، دخترکانی بر سبیل تفنّن و در عین بینیازی در حالی که نانشان گرم بود و آبشان سرد، دسته گلی را ارمغان رهگذران میکردند و وجهی میستاندند و آن را صرف زیبا سازی «امیرنشین خراسان» میکردند.
اما امروز وقتی میبینم کودکان کار، در این سوز سرمای زمستان، با گونههای به گُل نشسته، به رغم برودت هوا، عرق شرم میریزند و رهگذران را به خرید یک یا چند شاخه گل دعوت میکنند تا خرج دوا و درمان پدر بیمار خود را تأمین کنند، آن وقت آه از نهادم بر میخیزد و آن بیت را اصلاح میکنم که «باید برای زخم دلت، ناله سر دهیم»
باری با این توضیح، کسائی از جادهی پر همهمه خیال من، آرام آرام دور میشود و مرا به پرسش دیگری از این کودک کار وا میدارد که: نازنین، چرا گل یاس میفروشی؟ «این گل که نماد ناامیدی است»، روزگار بر پایهی امید میچرخد، گاهی زندگی رویِ نازیبایِ خود را مینمایاند و غمها و گرفتاریها، در وجود آدمی رخنه میکنند، اما به یقین این وضع چندان نپاید، به قول حضرت نظامی گنجوی: « در نومیدی بسی امید است / پایان شب سیه سپید است».
در تمام این مدت، کودک کار به حرفهای منظوم و منثور من توجه میکرد، اما خیال میکنم «چشمش به من و دلش به جای دگر است»، زیرا در دیدگان کمفروغ او میخواندم که : من به دنبال کسی میگردم / که دلش چون یاس است/ چشمهایش به صفای گل سرخ / دستهایش پلی از احساس است».
و اما صحنهآرای دوم، جوان بلند قامت و توانمندی بود که در سوی دیگر چهار راه، با آب افشانی در یکدست و لنگ کثیفی در دست دیگر، کنار ماشینها میایستاد و بیآنکه بپرسد، آبی بر شیشهی اتومبیلها میپاشید و لنگ را روی شیشه میکشید. در آنجا هم برخی از ابتدا و بعضی از نیمهراه، با این اقدامِ او مخالفت میکردند و گاهی با تلخیِ چهرههایِ عبوسی که با صد من عسل هم شیرین نمیشدند او را از خود میراندند. همانها که گوئی مصداق این چکامّه و مخاطب «سایه» بودند که « چه ابر تیرهای گرفته سینه تو را / که با هزار سال بارش شبانهروز هم دل تو وا نمیشود». یکی از رانندگان هم صدایش را بلند کرد و گفت: با این گردن کلفت، چرا نمیری کار کنی؟ جوان گفت: کار از کجا بیاورم؟ نتوانستم این پاسخ را هضم کنم، چون هنوز هم با تمامی کسادی و بیرونقی اقتصادی، دست کم ـ برای جوانی ستبر سینه و پر توان، کار کم نیست، تنها برخی از این گروه بهدنبال کلفتی نان و نازکی کار میگردند، همین چند روز پیش که برای گرفتن کارگر ساختمانی، به پل کوثر رفته بودم و از کارگر جوانی خواستم تا مرا همراهی کند، ابتدا پرسید:کارت چی هست؟ گفتم مخلوطی از کارهای سبک و سنگینِ ساختمانی، گفت: کار کلنگی هم دارید؟ گفتم کم و بیش، فوری شانه بالا انداخت و گفت: بهدرد من نمیخوره.
اون یکی رفیق من زورش بیشتره! وقتی سراغ آن شخص هم رفتم، پاسخی مشابه به من داد، لذا کمی ابروها را در هم کشیدم و گفتم، یعنی میگی برای انجام کارهای کلنگی از شهر دیگری، کارگر وارد کنیم؟ شانهای بالا انداخت و بیجوابم گذاشت. با خودم گفتم وای بر جامعهای که توانمندش حاضر نباشد از نیروی جوانی برای کارهائی که سخت و دشوار است، استفاده کند. مگر نیاکان ما به خشتهائی به وزن بیش از 30 کیلوگرم، قلعه دختر و قلعه اردشیر را نساختند؟ مگر بنّاهای ما با امکانات اولیه، بناهای بلندی چون شبستانهای غربی مسجد جامع و مسجد ملک و... را سقف نزدند؟ مگر مقنّیهای ما در چاههای چند ده متری، تن به کاری طاقت فرسا نسپردند؟ و... حالا چه اتفاقی افتاده که همه بدنبال کارهای ساده و سبک و بیدرد سر هستند؟ آیا آن همه غیرت و پایمردی از میان ما رخت بربسته است؟ و اگر این اندیشه و رفتار، در ما ادامه یابد و نهادینه شود، آن وقت به کجا ره خواهیم برد؟ به امید روزی که کودکان کارمان را پشت میزهای مدرسه و جوانان توانمندمان را در صحنهی کارهائی که آمیزهای از دشواری و آسانی هستند، بیابیم. / الف
* مدیر مرکز کرمان شناسی
نظر خود را بنویسید