فردایکرمان - یدالله آقاعباسی: خبردارشدم که منصور کوهستانی در تهران درگذشته است. در سال ۱۳۵۲ وقتی داشتم پیاده به طرف مرکز آموزش تئاتر میرفتم، در چهارراه بهداری جوان رشیدی که موهای بلندی داشت و پیراهن یقهباز پوشیده بود و مدالیوم بزرگی توی سینهاش انداخته بود به اسم صدایم کرد.
اول فکر کردم لابد کسی او را برای دعوا فرستاده است. خودم را جمع کردم و آمادۀ دفاع شدم! گفتم بله؛ گفت شما کارگردان تئاتر هستین؟ گفتم تئاتر کار میکنم. گفت میشه ما هم بیاییم بازی کنیم؟ گفتم من دارم میرم مرکز آموزش تئاتر، شما هم میتونین بیاین. آمد، شاید همان روز همراه خودم.
بهنظرم آدم تنهایی میآمد. بر خلاف ظاهرش بسیار آرام و مهربان و با محبت بود. از حال و روزش پرسیدم. کار خاصی نداشت و بوکسور بود. همان روزها هم مسابقه داشت و برای مسابقهاش دعوتم کرد. رفتم. در آن مسابقه شکست خورد و شرمنده شد. با او صحبت کردم و بوکس را کنار گذاشت و از آن بهبعد شد پای ثابت گروهی که خودم داشتم و طی چند سال در چند تا از تئاترهایم بازی کرد و همیشه همراهم بود. نقشهای خاصی به او میخورد که معمولا هم کوتاه بودند یا گفتار کمی داشتند، به دلیل چهره و ظاهر خاصی که داشت، در آنها میدرخشید.
همیشه بود. به موقع میآمد. اهل حرف زدن نبود. جدی بود. از بس بود به چشم نمیآمد. دوست داشت فقط با من باشد. ما هر روز به مرکز تئاتر میرفتیم و همیشه در حال کار بودیم. با اینحال، اگر میزد و یکی دو روزی تعطیل میکردیم، اگر دلتنگ میشد، به خانه میآمد. معمولا هم حرف چندانی در میان نبود. در نمایشهای شب، مسافر، هرکسی کار خودش، محو در پرتو نور و چند کار دیگر با ما بود.
در سفرهای کاری که نمایشی را برای اجرا به شهرهای دیگر میبردیم، او پای ثابت بود. خواهر کوچکی به اسم پوران هم داشت که او را هم برای بازی در چند نمایش با خودش آورد. پوران هم مثل خودش جدی و موقر بود و خوب بازی میکرد. از سال ۱۳۵۵ که به سربازی رفتم دیگر پوران را ندیدم.
زمانی نمایشهای مسافر و محو در پرتو نور را به استانهای کرمانشاه، کردستان و آذربایجان غربی بردیم. در سنندج با گروهی آشنا شدیم که شب طویل طلوع و خانۀ بارانیِ فرامرز طالبی را کار کرده بودند، به کارگردانی شهریار عرشی. در گروه آنها جوانی به اسم صدیق تعریف بود که بعدا او را در تهران دیدم. او پس از آن تئاتر خوانده بود، اما به سمت آواز رفت و خوانندۀ مهمی شد. در این گروه دختری هم بازی میکرد به اسم خانم اردلان. او در فرصت کوتاهی با این حرف به من نزدیک شد که اگر زمانی بخواهید اتللوی شکسپیر را کار کنید، بازیگرش را دارید. منصور کوهستانی را میگفت. اردلان را هم فقط در همان نمایش دیدم و ما همان چند دقیقه با هم صحبت کردیم. اما نقش او در ذهن من حک شد. با محبتی که پیشنهاد میکرد اتللو را کار کنم چون بازیگر مناسبش را دارم.
منصور پس از انقلاب به صدا و سیمای تهران رفت و در آن شهر ماندگار شد، ولی همواره و بهطور منظم به من تلفن میزد و اگر کرمان میآمد، سر میزد. او در صدا و سیما تهیه کننده و دستیار کارگردان و مدیر تدارکات برنامهها و سریالها بود و چون آدم پاک، با محبت و بینظیری بود، قاعدتا همه او را میشناختند. برای همه میدوید و روابط خوبی بهم زده بود.
مرتبا از من میخواست که به تهران بروم. میگفت همه را میشناسم، از کارگردان و بازیگر و غیره. من البته چنین قصدی نداشتم و از او تشکر میکردم.
نابهنگام و بر اثر بیماری درگذشت و من به دلیل دوری راه در کنارش نبودم.
درگذشت منصور کوهستانی را به خانواده و دوستانش و به اهالی تئاتر کرمان و نیز به کسانی که با او روی صحنه رفتند، تسلیت میگویم. یاد این هنرمند صافیِ بیغشِ خیرخواه و دوست را گرامی میدارم.
شرح عکس: منصور کوهستانی، گلی( زهرا) ضیغمی و یدالله آقاعباسی در شب؛ نوشتۀ امین فقیری و کارگردانی آقاعباسی.
*منتشرشده در هفتهنامه استقامت / شماره 843
نظر خود را بنویسید