محمد لطیفکار - چند روز پس از زلزلهی بم، از طریق یک دوست با خبر شدم معلم گرانمایهی تاریخ بم آقای جواد عضنفریپور همراه این تندباد به سفر ابدی رفته است. او در هنگام فاجعه بم، حدود 55 بهار تجربه کرده بود.
بار اول که او را دیدم، با دوست مشترکمان آقای «عزیزالله صفا» معلم و نویسنده در حوزهی تاریخ، به سازمان همیاری شهرداریها آمده بود. آن زمان، من با همکاری چند پژوهشگر، مشغول مطالعه در مورد وضعیت اجتماعی چند شهر استان بودم. در واقع، علاوه بر معلمی جامعهشناسی که شغل اصلیام بود، بهصورت پاره وقت، مدیر دفتر پژوهشهای اجتماعی سازمان همیاری بودم و در فردوس کویر هم مشق روزنامهنگاری میکردم. جواد آقا هم برای همکاری در تدوین تاریخ بروات و چند شهر دیگر استان به ما ملحق شد.
آن روز وقتی باهم بهگفتوگو نشستیم، او پرشور و بدون وقفه از گذشتهی با عظمت شهر بم، ارگ بم و مردم این دیار و نیز از علاقهش به مطالعهی تاریخ و پژوهش دربارهی بم حرف زد. موقع صحبت کردن، هر لحظه لبهایش به لبخندی میشکفت و مثل موج دریا پیوسته تکرار میشد.
همراه او کتاب کوچکی بود که چندی قبل منتشر کرده بود. با عنوان: «بم، دروازه شرق ایران » که یک نسخه از آن را به رسم یادبود به من هدیه داد. در متن آنجا که به فرهنگ مردم بم اشاره داشت، دو بیتیهای زیبایی نقل کرده بود:
« به بم میرم که سیل بم کنم من
دل شادم اسیر غم کنم من
دل شادم که پابست نگاره
بده بوسی که زحمت کم کنم من »
آن روز، آقای « صفا » که متخصص تاریخ جیرفت است فرصت نشد تا مطلب دندانگیری در بارهی جیرفت بگوید، چون جواد آقا به او امان نمیداد؛ انگار نگران بود حتی برای یک لحظه بم را فراموش کنیم!
بار دوم، وقتی دیدمش در خانهی او میزبان ما بود. عطر گلهای نارنج در فضا پیچیده بود. این درختهای زیبا و انبوه بوی کودکی مرا میدادند؛ با آن شاخ و برگهای مهربان سایهبان سر و شانههای ما دونفر شده بودند. بعد از ناهار، با اصرار او و به اتفاق برادرش « محمدعلی» با هم راهی « ارگ » تاریخی شدیم. « محمدعلی غضنفریپور» از معلمهای فرهیختهبم و فعال در حوزهی جغرافیای بم و شهر قدیمی ارگ است. هردو به نوبت از تاریخ و جغرافیای بم برایم صحبت میکردند، و من شاگردی میکردم.
روانشاد جواد غضنفریپور از گذشتهی « ارگ » به گونهای سخن میراند که انگار از خشتهای خانه پدریاش حرف میزند. یادم هست گفت: « ارگ و بم را نباید جدا از هم ببینیم. هر دوی اینها خلاصهی تاریخ و فرهنگ مردم بم و کرمان زمیناند. مردمی که دو هزار سال پیش چنین عظمتی آفریدهاند، حتما امروز هم تواناترند از آنچه که اکنون شاهد آنیم » .
از ارگ که پایین آمدیم، در خیابانهای شهر، شاخههای نارنج زیر نور طلایی رنگ چراغهای خودرو میدرخشیدند و عطر دلانگیز نارنج فضا را پر کرده بود.
بار سوم که دیدمش؛ پشت در خانهی ما در کرمان بود. سختی سرمای زمستان فروکش کرده بود. در را که باز کردم او با دو نهال نارنج جلوی ورودی خانه ایستاده بود. با دستهای مهربانش خاک باغچهی ما را نوازش کرد، بعد ریشهها را در آغوش خاک جا داد. گفتم آقا جواد سرمای کرمان، نارنج را میزند. با لبخند گفت: «من ضمانت میکنم که اینها میمانند!».
از آن روز به بعد هر روز صبح از پشت پنجرهی اتاقم، قد کشیدن نارنجها را تماشا میکردم.
آخرین بار، وقتی او را دیدم که زمین غضبناک بود، و با تکانهای شدید میغرید! از جا پریدم و سراسیمه به حیاط رفتم. باد تندی میوزید. در آن تاریکی سحرگاه، شاخ و برگهای نارنجها را دیدم که با باد درآویخته بودند؛ خم و راست میشدند، و نارنجها از شاخهها جدا میشد. در آن تاریکی و سوز سرما، انگار لرزش زمین و باد سر ایستادن نداشتند ...
یک هفته بعد، وقتی خواستم درباره زلزلهی بم، چیزی برای روزنامه بنویسم، هنوز از جواد آقا خبری نداشتم. نه از او و نه از « محمدعلی»؛ به آقای «صفا» تلفن زدم به امید اینکه خبری داشته باشد. با صدای گرفتهای که معلوم بود به زحمت بغض خود را فرو میدهد نالید: متاسفم .... بله؛ ... خودش، خانمش و پدرش در این سفر نیز او را همراهی کردهاند .....!
شب بود و دیروقت؛ از پنجرهی اتاقم به حیاط تاریک نگاه کردم. آسمان را ابری قرمز رنگ پوشانده بود. از حیاط صدای شیون میشنیدم. صدای زوزهی باد که به درختها و سایهبان برخورد میکرد، نگاهم به درخت نارنج افتاد. هردو راست قامت و استوار ایستاده بودند؛ نارنجها مثل جواهر زیر نور چراغ کوچه میدرخشیدند. در آن هوای سرد و نیمه تاریک مردی با لبخندی چون موج دریا، میان درختهای نارنج ایستاده بود.
قلم را برداشتم و برای فردوس کویر نوشتم: «بهیاد جواد غضنفریپور و همهی قربانیان ...».
5027
بهیاد جواد غضنفریپور و همۀ قربانیان زلزله بم
نظر خود را بنویسید