اسما پورزنگیآبادی ـ ساعت زیادی از طلوع صبح نگذشته و کوچهی بهشت هنوز پر از رفتوآمد آدمهایی ست که هرطور شده، باید، این روز خود را هم به شب برسانند. زنانی که به انتظار اتوبوس ایستاده و مردانی که پیاده به سمتی میروند. ابرهای خسیس و پارهپاره، بالای سرمان. به نظارهی ما. و خورشید که در تقلاست تا از پشت ابرها رخ بنمایاند. باد سردی میوزد. اما نه آنقدر سوزناک تا پیرزنی که روی سکوی کوچک جلوی یک خانه نشسته را مجبور به پناه بردن به خانهاش بکند. حین تماشای این جمعیت غریب، خودم را به میانههای کوچه میرسانم اما نشانی خانه را فراموش کردهام. تصمیم میگیرم تا به او تلفن کنم. بلافاصله پاسخ میدهد. صدایی استوار، لحنی آراسته و ادبیاتی مشحون از متانت دارد. شمرده شمرده صحبت میکند و میگوید که شما به فلان کوچه بیا، من الان خودم را به جلوی درِ خانه میرسانم. تا که دم کوچه میرسم، از دور، مردی را میبینم با قدی بلند و چهرهای گشاده، دستش را روی سینهاش گذاشته به نشانهی احترام. برای آنکه معطلش نگذارم، شروع به دویدن به سمتش میکنم. احوالپرسی میکنیم و از پلههایی باریک که شیب تندی هم دارد بالا میرویم. از در باریک چوبی کوچکی عبور میکنیم. خانه. چراغی زرد و کمسو در میانهی یک اتاق مستطیلی نهچندان بزرگ روشن است. یک ردیف پُشتی کنار دیوار و قدری وسیله اینطرف و آنطرف اتاق چیده شده. رها شده. بیحوصله. کمرمق. وسایلی که نشان میدهد روزگاری این زندگیای که حالا پیش چشم من است، زندگیای دیگر بوده است حالا اما سکوتی سنگین و کشدار خانه را و همهچیز آنجا را پر کرده. مردِ خانه، روزها و شبهایش را در این چهاردیواری میگذراند لای دستوپای این سکوت. تنها نیست. همسرش. پسر 12 ساله و دختر 16 سالهاش هم هستند اما مردی خانهنشین که با کوهی از درد بر شانه و انبوهی از آرزوی پرپر شده در دست، در کنجی نشسته باشد به انتظار گشایش؛ مرد تنهایی است. اسیر در انزوا. روزها و شبها را اینجا مینشیند. پشت این دیوارها. زیر این سقف. به چه فکر میکند؟ خدا میداند. به گمان من اما، بیش از همه چیز، به آن نامهی محرمانهی لعنتی که آن روز دکتر به دست او و همسرش داد تا به مدرسه ببرند و آنها، بیکه بازش کنند و بیکه بدانند چه خبر است فرمان دکتر را اجرا میکنند. از زمانی که نامه بهدست مدیر مدرسه باز شد تا الان که دخترش هم از مدرسه باز مانده چند ماهی میگذرد. و این یعنی، او هم بیمار است اما نه مثل پدر. نه اندازهی پدر. شکر خدا. ولی دختر هم بیمار شده. میراث پدر در جانش و به تشخیص پزشک، فعلا باید استراحت کند. این مرد، در این چهار دیواری ساکت و صلب به چه غمهای بزرگی باید بیاندیشد. از او بیگناهتر خودش...
روبهرویم نشست. با همان ادب والا. از کویر آمده است. کنار ریگهای داغ لوت و بادهای وحشی و زمین سخت و آسمان خشک با زندگی آشنا شده، همانجا قد کشیده و این شخصیت محکم و این دل قرص و این مناعتطبع همه از خصلتهای اهالی کویر است که او در این چهار دههی دشوار زندگیش، آن را همهجا با خود برده و اکنون در کنج این خانه، انبارش کرده روی هم. چرا؟ که بتواند تاب بیاورد. که بتواند ادامه بدهد. با نگاهی مستقیم و خیره، چشم در چشمِ بیکاری و نداری و بیماری و بیعدالتی و رنجوری دوخته بیکه پلکی بر هم بزند. این چشمها اما گاهی سویشان میرود. کور میشود و او نمیتواند چیزی را ببیند. باید با دست آنقدر ماساژشان بدهد تا دوباره به نور بیایند. این چشمها دیگر نمیگذارد او درس بخواند، کتاب بخواند و حتی قرآن تلاوت کند. حافظ قرآن است و دلبستهی آیات شریفهی کلامالله. به یاری کلام معبودش، زخمهای دل و جانش را مرهم میگذاشت اما حالا چشمهایش دیگر یاریاش نمیدهند که بخواند و حافظهاش هم کم و کمتر میشود. دارد قرآن را فراموش میکند و این، چیزی است که هرگز نمیخواهد... پاها هم، رماتیسم گرفته. نمیتواند راه برود. میتواند. اما نباید راه برود. میبینید؟ تمام تنش و تمام روحش در چنبرهی درد گرفتار شده و ریشهی همهی دردها، بیماری کبد.
با تهلهجهی خاص اهالی کویر از گذشتهاش میگوید و از نبردهایی تن به تن که زندگی، بیرحمانه، با او آغاز کرده و دست بردار هم نیست. او اما نگذاشته زخمها از پایش بیاندازد. حالا، حالا اما اگر به بالینش نرویم، شاید از پا بیفتد...نه. خدا نکند. نباید بگذاریم امیدش را از دست بدهد. باید دست او و خانوادهاش را بگیریم. او نباید از امید، نومید شود. او باید دوباره به دانشگاه و درسش برگردد. او باید بتواند از پلههای خانهاش پایین بیاید. او باید بتواند دوباره بخواند. رسالهی دکترایش نباید خاک بخورد. او باید همهی داروهایش را بخورد تا آنزیمهای کبد بازسازی شود که بتواند پیوند بزند. او نباید در این جای این جنگ نابرابر، تنها بماند.
برای اولینبار، دو ماهه بوده که بیمار میشود. مادرش او را روی دست گرفته و هراسان به دکتری که اهل هند بوده و در منطقه طبابت میکرده نشان میدهد و دکتر به او میگوید که بهدلیل چربی بالای شیر مادر، کبد بچه چرب و بزرگ شده. مادرش برای مداوای پسر، به تجویز پزشک، 40 شبانهروز چیزی جز نان جو و آب نمیخورد. او حالش خوب میشود و به مدرسه میرود و درس میخواند که مدرسه رفتنش هم پر دردسر بوده.
شناسنامهای که برای او گرفتهاند، پنج سال از سن واقعیاش بزرگتر است. او شش ساله است اما بنا به شناسنامه، 11 ساله. چهطور یک بچهی 11 ساله در کلاس اول بنشیند؟...
در روستایشان، مدرسه هم نبوده و او مجبور میشود دورهی دبستان را در نهضت سوادآموزی بخواند و دورهی راهنمایی را متفرقه تا بتواند در دبیرستان سیدکمال ادامهی تحصیل بدهد. وقتی درس میخوانده، کلاس سوم دبستان بوده که بیماری دوباره عود میکند. مجدد او را نزد یک پزشک هندی دیگری میبرند. داروهایی به او میدهد که تا امروز دارد آن را مصرف میکند. با این نسخه هم باز حالش خوب میشود که به سال اول دبیرستان میرسد. دانشآموز مدرسهی نمونه دولتی سیدکمال بوده که صورتش ناگهان تاول میزند. تاولهایی درشت و سوزناک. دکتر به او میگوید که اینها آکنه است. شش ماه داروی ضد آکنه باید مصرف کنی. داروی تجویز شده اما بهشدت برای کبد مضر بوده. دارو را میخورد و تمام بدنش عفونت کرده، 80 روز در بستر بیماریای سخت میافتد. پس از آن بوده که پزشک با انجام آزمایشاتی بیشمار که حتی تست اچآیوی را هم شامل میشده به او میگوید که «وضع کبدتان خیلی خراب است. کبدتان خیلی بزرگ و چربی آن خیلی زیاد و مبتلا به سیروز کبدی شدهاید»... حالا سال چهارم دبیرستان است. رشتهی تجربی. در مدرسهی نمونه دولتی.
کبدِ خیلی چرب و کبدِ خیلی سمی بر حافظهی او اثر میگذارد و دچار افت تحصیلی میشود با اینحال، دیپلم تجربیاش را میگیرد. سال 74.
پزشک او دکتر لهسایی که مدام برایش دعای خیر میکند اما، پس از اینکه دیپلم را گرفته به او میگوید که داروهایی به تو دادهام را بخور و من دیگر، کاری بیش از این، از دستم برنمیآید. او داروها را مصرف میکند و کنکور امتحان میدهد و در رشتهی شیمی دانشگاه شهیدباهنر کرمان پذیرفته میشود. میگوید که زمان دانشجویی حالش خیلی خوب بوده چون روحیهی خوبی داشته. با دختری اهل مشهد در دوران دانشگاه نامزد میکند. اما ترم آخر بوده که نامزدش را در یک تصادف رانندگی از دست میدهد. این مرگ، او را با روحیهای ویران، دلی شکسته و عزادار، روانهی بیمارستان میکند و اینبار نیز، حدود 80 روز پیوسته در بیمارستان بستری میشود. تا اینکه یکی از دانشجویان پرستاری که از اقوامشان هم بوده به او میگوید که میتوانی همین تزریقها را در خانه داشته باشی. بیمارستان نمان و به خانه برو من خودم برایت این کارها را انجام خواهم داد. او مرخص میشود با تاولهایی دردناک بر تن و زخمهای عمیق بر روح. در این مدت که بیمارستان بوده اما امتحانات دانشگاه شروع میشود. او ترم آخر بوده و حدود هشت واحد درسی داشته که باید به آخر میرسانده. استادان عذر او بهخاطر نبودش در کلاسها را نمیپذیرند و نمیگذارند امتحان بدهد و معدل ترم آخرش صفر میشود و معدل کل او پایینتر از 10 و از دانشگاه اخراج میشود. با دلی شکسته و مالامال از اندوه برای آخرینبار از سردر دانشگاه را عبور میکند و راهیِ راهی میشود که او را به آینده برساند.
اگرچه از دانشگاه باز میماند اما از ادامه دادن، دست برنمیدارد. از پای نمینشیند. در دورهی دانشجویی، حافظ کل قرآن شده و میشنود که حافظان قرآن میتوانند از طریق ثبتنام در سازمان سنجش، لیسانس علوم قرآنی و حدیث را بگیرند. ثبتنام میکند و این مدرک را میگیرد. در کنکور کارشناسی ارشد شرکت میکند و با رتبهی دو، دانشگاه تهران پذیرفته میشود و دورهی جدید تحصیلش را آغاز میکند. بعد از اخذ مدرک فوقلیسانس، برای دکترا امتحان میدهد و اینبار با کسب رتبهی یک، در رشتهی دکترای علوم قرآنی درسش را ادامه میدهد که باز گرفتار تاولها میشود. در دانشگاه، وقتی تاولها و وضعیت بیماری او را میبینند، کمیسیون پزشکی میگوید که حفظ جان واجب است و باید دنبال درمانت بروی. به او مرخصی میدهند در حالیکه او تز دکترایش را هم نوشته بود. او این را هم یادآوری میکند که در مقطع فوقلیسانس، در کلاسهای دانشجویان رشتهی فلسفهی علم هم شرکت میکرد و با قبولی در امتحانات، در این رشته هم مدرک فوقلیسانس دارد. اما از سال 91 که نامهی کمیسیون پزشکی به دستش میرسد تا حالا شش سال است که در خانه افتاده. میگوید: «چهار ماه است که از پلهها پایین نرفتهام. سرگیجه دارم. درد شدیدی شبها میکشم. چند شب پیش، ساعت حدود 12 بود که چنان از درد بیقرار شدم که به یکی از همکلاسیهای دوران دبیرستانم که پزشک شده تلفن کردم و خواستم تا یک داروی مسکن معرفی کند که بخورم تا آرام بشوم. کمی درد ساکت شد. بیشتر شبها و روزها وضعم همین است. درد خیلی شدیدی میکشم. رماتیسم هم گرفتهام. از تبعات بیماری کبد است. گاهی دچار کمخونی شدید میشوم باید خون به من تزریق کنند. گاهی دچار خونمردگی شدید میشوم و پوستم کبود کبود میشود. باید زالودرمانی کنم تا خونمردگی برطرف شود. درسم مانده. بیماری هم مانده». سکوت میکند. خرمن به آتش نشسته پشت لبهای بسته...
او اما فقط یک دانشآموز و دانشجوی درسخوان نیست؛ فقط حافظ کل قرآن هم نیست، در دو رشتهی ورزشی هم کار کرده؛ کاراته و کونگفو. کمربند مشکی کاراته دارد و خط پنج یا شش کنگفو را یادش نیست. اما اینجا بوده که میگوید بیماری نگذاشت ادامه بدهم. حالا اما پزشکان به او خبری دادهاند سخت غمانگیز. تنها راه قطعی درمانش، پیوند کبد است ولی میگویند چون ورزشهای رزمی کار کردهای، رگهایی که کبد را به بدن وصل میکرده ضعیف شده و تا ترمیم نشود نمیتوانی پیوند کبد را انجام بدهی.
او سراغ طب سنتی هم رفته و به او گفتهاند نیازی به پیوند نداری و با داروهای گیاهی خوب میشوی. سالهاست داروها را مصرف کرده. چند روز پیش اما مجدد برای ویزیت مراجعه کرده؛ دکتر به او گفته که آنزیمهای کبدی شما لب مرز خطر است ولی سیروز کبدی داری و بافتهای کبدت خراب شده. مُرده. خود کبد باید خودسازی کند... به یکی از پزشکان طب سنتی در تهران تلفن میکند و او اینبار آب پاکی روی دستش میریزد: «داروهای گیاهی شما را خوب خوب نمیکند و باید حداقل 10، 12 سال آن را مصرف کنی و نباید حتی پنج دقیقه راه بروی» و میگوید که به پزشک گفته که روز اول به من وعده داده شد تا با داروهای گیاهی خوب میشوم و میشنود که این داروها، بهصورت کاذب آنزیمهای کبد شما را ترمیم میکند ولی اگر 10 روز از مصرف آن دست برداری، کبد به حالت اول برمیگردد و او این را اخیرا امتحان کرده. دارو را نخورده و چنان به درد شدیدی مبتلا میشود که مجدد مصرف آن را شروع میکند.
دو نوع داروی گیاهی مصرف میکند تا مزاجش تنظیم شود. میگوید که کبدم خیلی داغ است و گاهی به حدی بدنم گر میگیرد که تمام در و پنجرههای خانه را باز و با لباسی نازک خود را به هوای باز میرسانم.
او هنرمند خوشنویس هم هست و این رشته را هم در سطح حرفهای کار کرده. مدرک فوقممتاز دارد: «میخواستم مدرک استادیام را بگیرم که در خانه افتادم...». چه روزهای سیاه و شبهای پردوامی.
از دخترش میگوید که او نیز پس از مرخصی اجباری از تحصیل، خانهنشین شده و خوشنویسی کار میکند. همین مهرماه امسال در مدرسه چندبار بیهوش شده. او را به بیمارستان میبرند و معلوم میشود که کبدش قدری کمکار است. دکتر نامهای محرمانه به آنها میدهد و ... حالا دخترش با مصرف دارو و استراحت در خانه و تمرین خوشنویسی، باید به سلامتی برسد. خدا کند. هرچه زودتر. آمین...
او که نمیتواند کار کند، تحت پوشش هیچیک از نهادهای حمایتی هم نیست. نه کمیتهامداد و نه بهزیستی قبول نمیکنند حمایتش کنند. و حتی خیریهها هم امتناع کردهاند. همسرش مجبور است کار کند و چهقدر باید کار کند تا هزینهی چهار میلیونی نسخهی ماهانهی مرد خانه را تامین کند؟ و حالا همسرش هم رگهای قلبش گرفته و باید جراحی کند. اگر شرایط جسمی و روحیاش اجازه بدهد... خانهشان هم اجارهای است. یکی از استادان دانشگاه؛ دکتر قدرشناس، این خانه را برایشان اجاره کرده. پیش از این، جمعی از همکلاسیهایش هم با کمکهای گاهوبیگاه، به او در تهیهی داروهایش کمک میکردهاند اما در شرایط سخت اقتصادی فعلی، آنها هم شرمندهی رفیقشان شدهاند و یک راه بیشتر برایش نمانده است: «فقط داروهایی را مصرف میکنم که پول آن را دارم» و این یعنی، چیزی کمتر از نصف لیست بلند داروها و این یعنی خطری جدی برای پیوند کبد.
او میگوید که تا پارسال، نسخهی ماهانهاش حدود یک میلیون و 500 هزار تومان بود ولی حالا با این گرانیها به چهار میلیون تومان رسیده است! وحشتناک است. نیست؟
میگوید: «دخترم فقط یک روغن که قیمت آن 70، 80 هزار تومان است باید بخورد. خودم اما بسته کپسول دارم که تا پارسال 28 هزار تومان بود و الان 145 هزار تومان شده. یک لیتر روغن بادام غنی شده را پارسال 120 هزار تومان میخریدم الان شده 230 هزار تومان. روغن بادام معمولی، پارسال لیتری 90 هزار تومان بود که الان شده 150 هزار تومان و هر ماه، حدود چهار لیتر روغن باید تهیه کند که هرشب یک استکان از آن را بخورد و صبح و ظهر هم نصف استکان». از دیگر داروهایی که باید بخورد هم میگوید و مغزم سوت میکشد.
او غذاهای معمولی را هم نمیتواند بخورد. تنها میتواند هرشب نصف بشقاب برنج، آن هم بدون روغن و کاملا خشک بخورد. غذای روزانهاش بیشتر کشکهای پاستوریزه است. هر صبح و ظهر و شب یکی. میگوید که قبلا هر قوطی کشک چهار هزار تومان بود و از وقتی که به شش هزار تومان رسیده و از وقتی که بچهها هم مدرسه میروند توانایی خرید ندارم و نتوانستم بگیرم. تا سخن آغاز میکند روایتی از رنج است که بر روی کاغذم مینشیند. شکل تازهای از غم. و من در تمام مدت گفتوگو، نمیدانم چهطور باید از او دلجویی کنم... میپرسم: در بستر بیماری به چه چیزی بیشتر فکر میکنید؟ پاسخی میدهد که تکانم میدهد: «به هیچ چیز!» و ادامه میدهد: «سعی میکنم بیکار نشوم که به فکر بیفتم. هندزفری داخل گوشم میگذارم و قرآن گوش میکنم. جسم و روحم به آرامش میرسد. هیچ کار دیگری از توانم ساخته نیست. کبد که سوختوساز نداشته باشد، بدن توان حرکت ندارد. سمیّت کبد روی قسمت شادیآفرین مغزم هم تاثیر منفی گذاشته و دچار افسردگی شدیدی شدهام و هیچ دکتر رواندرمانی تا حالا نتوانسته ناراحتی اعصابم را راحت کند مگر آیات شریفهی قرآن». میگوید که همهچیز زندگیاش به خواست خدا بستگی دارد و میگوید برایم دعا کنید و تکرار میکند که دعایم کنید...
تمام این یک ساعت که میهمانش بودم، او با صفایی وصفناشدنی، مناعتطبعی بیهمتا و آرامشی غریب، روی دو زانو، روبهرویم نشسته بود. خواستم از او خداحافظی کنم که حرفی زد میخکوب شدم: «از اول داشتم به این فکر میکردم که وقت رفتن شما، چهطور باید از جایم بلند شوم و شما را بدرقه کنم. پاهایم درد میکند و بلند شدن برایم سخت است...». زبانم بند آمد. یعنی تمام این مدت داشت درد میکشید و چیزی نمیگفت؟ من هم از چهره و لحن کلامش نفهمیدم که دارد درد میکشید. مردان کویر. مردان جنگ و جدال... از او بیگناهتر فقط خودش بود. میان این چهار دیواری نشسته. همچون دریایی مشوش. لوتِ توفانی. تنها داراییاش صبوری است و صبوری است و صبوری... دستش را بگیرید تا زمستانش به بهار برسد.
* راههای زیادی برای برای همدردی با او و خانوادهاش وجود دارد که یکی از آن همه، کمک به تامین هزینههای درمانیاش است. اگر داروها را نخورد، نمیتواند به مرحلهی پیوند کبد برسد. این هم شمارهی کارت اوست. (6037997401409009). (به ترتیب از سمت چپ: شش، صفر، سه، هفت، نُه، نُه، هفت، چهار، صفر، یک، چهار، صفر، نُه، صفر، صفر، نُه).
5600
گزارش فردای کرمان از وضعیت یک بیمار ویژۀ کبدی را حتما بخوانید
4 ماه است از پلهها پایین نیامدهام

نظر خود را بنویسید