گروه فرهنگوهنر ـ یدالله آقاعباسی از هنرمندان برجستهی تئاتر، نویسنده، پژوهشگر و مترجم اهل کرمان است که در جریان انتشار ترجمهی «ایران در شرق باستان» توسط زندهیاد همایون صنعتیزاده با وی ارتباط نزدیکی پیدا کرده که تا پایان عمر او نیز این رابطهی دوستانه ادامه مییابد. این آشنایی در زمانی رخ داده که آقاعباسی مدیر نشر دانشگاه شهیدباهنر کرمان بوده است.
به گزارش خبرنگار فردایکرمان، آقاعباسی در مراسم نهمین سالگرد فقدان شب همایون که دوشنبه شب، در کتابسرای اردیبهشت کرمان برگزار شد، با لحنی صمیمانه از این دوستی دیرینه و از همایون گفت و تصریح کرد که بخشی از زندگی او همچنان پوشیده است.
بخشی از سخنان این هنرمند در جمع پرتعداد دوستان و دوستداران همایون صنعتیزاده را در ادامه میخوانید:
« ... زندهیاد صنعتی به شدت علاقهمند به فرهنگ ایران و علاقهمند به طبقات ضعیف بود، علیرغم اینکه خود متعلق به طبقهی دیگر بود. واقعا در فکر مردم عادی، عامی و مردم زحمتکش بود. او در دورهای سراغ ترجمه رفته و زمستانها به بندرعباس میرفت و کتاب ترجمه میکرد. یکبار از بندرعباس به من زنگ زد و گفت:«یک کتاب برای شما ترجمه کردم! قراردادش را بفرست». گفتم چشم و یک قرارداد خالی برای او فرستادم. بعد که اینجا آمد کتابی را ترجمه کرده بود: کتاب هنر ایران در دوران هخامنشی. آن را به من داد و گفت خودت هم ویراستاریاش را انجام بده. پذیرفتم و کتاب را ویراستاری کردم، نزد او بردم. پرسید: مگر تو ترجمه بلد هستی؟ گفتم یک کارهایی میکنم و چند نمونه از کتابهایی ترجمه کرده بودم را به او دادم و بعد که خوانده بود گفت از این کتاب دو کتاب دیگر هم من دارم. مجموعهای بود از هنر جهان که در فرانسه تهیه شده و آندری موندرو ویراستار آن بود و این کتاب به انگلیسی ترجمه شده بود. دو جلد آن متعلق به هنر ایران بود که 10، 15 یا 20 سال قبل از انقلاب ترجمه و چاپ هم کرده بودند و ما خبر نداشتیم. بعد گفت از این مجموعه من دو کتاب دیگر دارم، دو کتاب دیگر را خودت ترجمه کن. گفتم چشم. کتاب دومیاش کتاب هنر ایران در دوره ساسانی بود، من آن را ترجمه کردم و برای او فرستادم. یادداشت ملاطفتآمیزی برایم نوشت و ابراز علاقه کرد و گفت: کارت خوب است و باید با هم این دو کتاب دیگر را هم چاپ کنیم. این دو کتاب البته عکسهای زیادی داشتند و کتابهای گرانی بودند. تصمیم گرفتیم با میراث فرهنگی به صورت مشترک آن را چاپ کنیم. از طریق آقای مصطفوی آن را برای آقای مرعشی که در آن زمان رئیس میراث فرهنگی کشور بود فرستادیم. کارشناسان آنجا بررسی کرده و گفتند که این کتاب چاپ شده است و ما دیگر آن را چاپ نمیکنیم. به آقای صنعتی این خبر را دادم. او گفت ما جور دیگری چاپش میکنیم... البته من بعد از فوت ایشان جلد سوم کتاب «هنر بیزانس» را که قبلا ترجمه و چاپ نشده بود را ترجمه کردم... باب آشنایی ما بدینصورت گذاشته شده و ما با هم نزدیک شدیم. یک روز به ایشان گفتم آقای صنعتی میآیید بنشینیم و این صحبتها را با هم ضبط کنیم و بعد آنها را بنویسیم؟ گفت نه. گفتم چرا؟ حیف است. این همه تجربه دارید. بعد از مدتی پذیرفت و من یک ضبط صوت خبرنگاری گرفتم و با هم قرار گذاشتیم که صحبت کنیم و متاسفانه خانم ایشان فوت کرد و بعد از آن تا حد زیادی در هم شکست و بعد هم، به شدت درگیر کار شد. گرچه ما زیاد یکدیگر را میدیدیم اما هیچگاه دیگر آن فرصت پیش نیامد و این، یکی از تاسفهای بزرگ زندگی من است. اولین چیزی که در جواب من گفت که چرا ننویسیم؟ گفت:«ببین اگر من بخواهم بگویم، همهچیز را باید بگویم. راستهایش را هم باید بگویم. و باید راست بگویم و نمیتوانم همهچیز را بگویم. گفتم تا آنجا که میشود بگویید. و نشد... در مورد صنعتی صحبتهای زیادی شده و من هم میتوانم همان صحبتها را تکرار کنم. اخلاق شاهانهای داشت و بسیار مهربان بود. در برخورد اول شاید کمی تندی میکرد اما پس از آن، مهربانیاش آشکار میشد. خاطرهی دیگری را میگویم. او یک شب به من زنگ زد و گفت: «چرا فکری برای سالن ما نمیکنی؟» نمیدانستم چه بگویم. گفت بیا اینجا تا به تو بگویم. قرار گذاشتیم و فردا صبح همان جایی که الان موسسه یادگاران صنعتی است و قبلا سالن مدرسه بود را دیدیم. یک سِن هم داشت... بالای سن را هم فرش کرده بودند و کاراته کار میکردند. از ماشین که پیاده شدیم، وسط حیاط در حالیکه یک دستش هم به عصا بود، با آن دستش دست من را گرفت، ایستاد؛ گفت:«من میدانم تئاتر چه قدرتی دارد، بیا در اینجا یک مرکز دائمیِ تئاتر دایر کنیم». جملات او کلمه به کلمه الان در ذهن من هست. گفتم من اصلا در فکر این کار نبودم. الان 40، 50 سال است که کار تئاتر میکنم، اما اینکه جایی برای تئاتر درست کنم، در فکرم هم نمیگنجید. به او گفتم چشم و با هم ساختمان و بلوکها را دیدیم. این ماجرا شاید یک یا دو ماه قبل از درگذشت ایشان بود. اتفاقا من آنوقت نمایش «سیبی در دست، سودایی در سر» را بر اساس ماجرای هفتواد آماده کرده بودم جای دیگری داشتیم تمرین کردیم و گفتم بسیار خب، حالا که اینطور است من این نمایش را همینجا اجرا میکنم. آن سالن اما هیچ چیزی نداشت! ما پارچهای مشکی انداختیم و اطراف آن را گرفتیم و تعدادی صندلی کرایهای تهیه کردیم و پروژکتوری را هم آویزان کردیم و خلاصه با وضعیتی فجیع و هرطور که بود اجرا کردیم. شبهای دوم یا سوم بود که صنعتی بیآنکه به من چیزی بگوید آمده و اجرا را دیده بود. شب بعد از اجرا به من زنگ زد و گفت من دیشب برای تو گریهام گرفت؛ تو چرا اینجا هستی؟ و خیلی چیزهای دیگر گفت. گفتم قسمت این است، اشکالی ندارد. گفت: تو باید اینجا را تئاتر دائمی کنی! من همانوقت یک گروه معماری را دعوت کردم و برآوردی انجام داده و به حضور ایشان فرستادم اما بیمار شد و من، این کار را تمامشده پنداشتم. ولی در همان روزهایی که ایشان درگذشتند هیات مدیره از من خواستند که چون آقای صنعتی از شما خواستند، شما این کار را انجام بده و من هم گفتم خودم نمیخواهم این کار را انجام بدهم ولی برای شما این کار را میکنم. من برای پرورشگاه صنعتی یک موسسه فرهنگی گرفتم، در واقع یک موسسه چندمنظوره که چندین سال هم طول کشید و به یاد ایشان بود که این موسسه راه افتاد. آخرین کاری که کردیم راهاندازی انتشارات همایون بود که اولین کتاب آن هم چاپ شده و کتابهای دیگری را هم زیر چاپ داریم. این یادگار همایون است... او در بندرعباس داستان کوتاه مینوشت. میگفت میدانی من داستاننویس شدهام؟ یک گربهای بود که همیشه در دست و پای ما میگشت و من بر اساس این، یک داستان کوتاه نوشتم. داستانهای تولستوی را ترجمه کرده بود. ذهن بسیار عجیبی داشت. تمام عمرش را وقف همین کارها و فکرها کرد. البته با پایین و بالاهایی که داشت ولی بخشی از زندگی او پوشیده است و بعدها مشخص خواهد شد که چه تاثیرات دیگری در جنبههایی دیگر از زندگی خود، داشته است. همواره یادش را گرامی میداریم».
به گزارش فردایکرمان، همایون صنعتیزاده که چهارم شهریور ۱۳۸۸ خورشیدی در دامنهی کوههای لالهزار آرمید، متولد سال ۱۳۰۴ در تهران است. او ناشر، نویسنده، مترجم و کارآفرین و فرزند عبدالحسین صنعتی از نخستین داستاننویسان ایرانی است. روزنامه دنیای اقتصاد در معرفی او نوشت: «همایون کودکی خود را در کرمان و نزد پدربزرگ و مادربزرگش گذراند. در دبیرستان کالج (البرز کنونی) در تهران درس خواند و در همین مدرسه با ایرج افشار آشنا شد، اما همزمان با شهریور ۱۳۲۰، دبیرستان را ناتمام رها کرد و به کرمان آمد و در کار تجارت و ادارهی امور پرورشگاه به پدر کمک کرد. صنعتیزاده در دهههای ۳۰ و ۴۰ خورشیدی در عرصهی چاپ و نشر در ایران تحولی جدی پدید آورد». یکی از مهمترین اقدامات او، راهاندازی شعبهای از موسسه انتشارات فرانکلین در ایران در سال ۱۳۴۴ خورشیدی است که ترجمهی بسیار از آثار خارجی را بهدنبال داشت.
او به جز فعالیتهای ارزشمند فرهنگی خود، در حوزهی اقتصاد نیز صاحب فکر و ایدههایی نو و نتیجهبخش بود که از جمله آنچه او انجام داد کشت گل در لالهزار بردسیر و تاسیس گلاب زهرا است. به نقل از دنیای اقتصاد، او همچنین تعدادی بنگاه تجاری و مرکز صنعتی موفق دیگر را نیز بنیان نهاده که از جملهی آن میتوان به شهرک خزرشهر در مازندران، کاغذسازی پارس، کشت مروارید در کیش و رطب زهره، اشاره کرد. یادش گرامیباد.
*به گزارش فردایکرمان، اخبار و گزارش های دیگر از این مراسم نیز در سایت منتشر شده است.
نظر خود را بنویسید