فردایکرمان – گروه فرهنگ و هنر: «دهم اردیبهشت ۶۱ اسیر شدم، ۲۶ مرداد ۶۹ آزاد شدم». این جمله را حاج احمد یوسفزاده، آزادهی دوران دفاع مقدس در سالروز سیامین سال بازگشت خود به میهن گفت. فاصلهی بین این دو جملهی کوتاه او، هشت سال است که هشت ماه آن در کتاب «آن بیست و سه نفر» او روایت شده است و در کتاب دیگر او، «اردوگاه اطفال»، رویارویی ۱۷ سالههای اسیر ایرانی و افسران حزب بعث روایت شده است.
یوسفزاده علاوه براینکه نویسندهی توانایی است، در زمینهی روزنامهنگاری نیز از چهرههای شناخته شدهی استان، و مدیر مسئول هفتهنامه رودبار زمین است . در آستانهی سالگرد بازگشت آزادگان به کشور، او در گفتوگویی مکتوب با «پایگاه خبری فردایکرمان»، از روزهای دوران اسارت و تاثیر وضعیت فعلی کرونا بر فعالیتهای فرهنگی و ادبی امروزش سخن گفت و خبر از ویرایش کتاب تازهی خود با عنوان «شاید پیش از اذان صبح» داد که دربارهی سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی است. این گفتوگو را در ادامه میخوانید.
آقای یوسفزاده، حالا که به سالروز بازگشت آزادگان به میهن نزدیک شدهایم، لطفا از احساسی که هرسال در این زمان پیدا میکنید بگویید.
من هرسال همین زمان، حسی از رضایت و شکرگزاری دارم، چون توانستم هشت سال اسارت را تاب بیاورم، در طی این زمان کم نیاورم و از آرمانهایی که داشتم عدول نکنم. در کنار این حس، وقتی دوستانی که مرا میشناسند در سالگرد آزادی، بارانی از محبت و تبریک به سویم میفرستند، خیلی خوشحال میشوم. واقعا از این بابت شکرگزارم.
شما در روزهای شیوع کرونا، بنا بر روحیهای که دارید، سعی کردید تا با انتقال انرژیهای امیدوارکننده با مردم همراهی کنید. میخواهم بدانم، خود شما در روزهای اول رواج این بیماری چه احساسی نسبت به این اتفاق داشتید؟
من در ایام کرونا به شدت مراقب بودم که خدای ناکرده کسی از ناحیهی من بیمار نشود. بنابراین توصیههای بهداشتی را واقعا رعایت میکردم و میکنم. این یک تعهد اجتماعی و مسئلهی انسانی است که موجب میشود به آدمهای اطرافمان آسیب نرسانیم. اما متاسفانه خیلیها را میبینم که نسبت به این مسئله بیتفاوت هستند. این آدمها احتمالا اگر جای دیگری از زندگی هم پیش بیاید که برای راحتی خود به دیگران آسیب برسانند، حتما میرسانند.
در قرنطینه ماندن چه اثری بر فعالیتهای شما گذاشت؟ خلوتی که برای شما پیش آورد، آیا برایتان متوقفکننده بود، یا برعکس؟ به شما فرصت داد؟
من این روزها مینویسم، میخوانم، فیلم میبینم و قدم میزنم. کتابی تحت عنوان «شاید پیش از اذان صبح» شامل دلنوشتههایم برای سردار سلیمانی هم، محصول ایام کرونا است که در نیمه راه انتشار دارم.
برای شما که مقطعی از زندگی خود را در اسارت به سر بردهاید و روحیات ویژهتری نسبت به دیگران دارید، حتما روبهرو شدن با پدیدههایی که برای مردم تفسیری خاص دارد، برای شما اما تجربهی متفاوتتری است. لطفا در مورد نگاهتان به این بحران نوظهور برایمان بگویید.
من در روزهای اول قرنطینه، رمان «طاعون» را خواندم. ماجرای شهری طاعونزده است که مردمش قرنطینهی اجباری شدهاند. ظاهرا انسانها فارغ از عصری که در آن زندگی میکنند واکنشهای مشابهی به پدیدهها دارند. در هنگام بروز این بلایا مردم به دستههای مختلف تقسیم میشوند. انسانهای فداکار ، انسانهای سودجو و آدمهایی که به قانون و مقررات احترام میگذارند و بالعکس. در ایام کرونا فرصت خوبی برای این شخصیت شناسیها است.
این روزها مشغول چه کاری هستید؟
کتابی که عرض کردم را دارم ویرایش میکنم. این کتاب مجموعهای از دلنوشتههای من دربارهی سردار شهید حاج قاسم سلیمانی است که بخش قابل توجهی از آنها را در زمان حیات آن دلبر بالا بلند نوشتهام. ضمن اینکه آخرین جلد خاطرات اسارت را هم روی میز دارم. اخیرا زندگینامهی یکی از آزادگان را که قبلا نوشته بودم با ویرایش جدید برای چاپ فرستادهام. نوشتن در فضای مجازی هم که طبق معمول ادامه دارد.
شما با افراد زیادی از شهدا و اسرا آشنا بودهاید و در خاطرات شما هستند. این ایام بیشتر چه کسی را به یاد شما میآورد؟
در میان شهدا نه تنها این روزها بلکه همیشه محو جمال حاج قاسم هستم. همه جا دنبالش میگردم. در عراق و سوریه و سیستان و بلوچستان و آورتین در جنوب کرمان. کتابهای کنگره سرداران شهید را یکی یکی ورق میزنم تا روایتهای او را بخوانم. این روزها که در سالگرد بازگشت آزادگان هستیم هم بهطور عجیبی ذهنم درگیر حماسهی اسیر 16 سالهی کرمانی، امیر هوشنگ شاهپسندی است که دربارهی او در صفحهی اینستاگرام خود نوشتهام.
***
طنز مخصوص دوران اسارت!
به گزارش فردایکرمان، این آزادهی سرافراز پاییز سال گذشته در مراسم رونمایی از کتاب «وازاده کل ماشالله» نوشتهی مهدی ایرانمنش پورکرمانی در سخنرانی خود به بیان قسمتی از خاطرات دوران اسارت خود پرداخت که به مناسبت سالروز بازگشت آزدگان به میهنمان، بازنشر داده میشود:
«در اردوگاه اسرا اینطور بود که گاهی به علت طولانی شدن جنگ و غالب شدن ناامیدی بر اسرا، عدهای به فکر خودکشی میافتادند و در این بین، اسرای جوانتر برای از بین بردن این افکار که گاهی گریبان افراد متأهل را میگرفت، سعی در ایجاد فضایی شاد و طنزآمیز میکردند که افراد دست به خودکشی نزنند. ما در اسارت در کل دو نوع طنز داشتیم: طنز منظوم و طنز به صورت خاطرهنویسی و مکتوبشده. برای مثال اسرا در واژهسازی برای سربازان عراقی از طنز بهره میبردند و واژههای عجیب و غریبی میساختند. مثلا هوا صلیب است یکی از همین واژهها بود. معنی این جمله هم این است که یک روزهایی میشد که عراقیها میآمدند به هر اسیری یک سیب یا چند خوشه انگور میدادند و دستور میدادند که اردوگاه را سریع جارو کنند این اصطلاح از این بابت درست شد که قرار است صلیبیها بیایند. یا مثلا نه سیدی را زمانی میگفتند که وقتی که سربازان عراقی میخواستند سوالی بپرسند ما باید به آنها جواب میدادیم نعم سیدی، بچهها به جای «نعم» از «نه» استفاده میکردند و عراقیها هم بعضیهایشان متوجه میشدند و بعضیشان هم متوجه نمیشدند. همچنین اسمهایی که روی سربازان عراقی میگذاشتند خیلی جالب بود. مثلا «احمد سوزنی» را به لاغرترین اسیر نسبت داده بودند. «پلنگی» به یک فرماندۀ خیلی بیرحم که لباسش طرح پلنگ داشت میگویند. یک اسیری بود که خیلی خوشقیافه بود و به او میگفتند خانم معلم.. سربازی بود که خیلی شلخته بود به او میگفتند چوپان. مثلا به شیخعلی تهرانی شیخعلی بغدادی میگفتند. شیخعلی تهرانی کسی بود که ما را به زور پای سخنرانیاش مینشاندند و اگر کسی گوش نمیداد او را با کابل میزدند. همچنین وقتی میخواستند اسم صدام را بیاورند به او میگفتند سیفون و اسرا هم از کلماتی استفاده میکردند که سربازان متوجه نشوند. بعضی اسرا هم خاطراتی به طنز مینوشتند که من از این میگذرم چراکه خاطرات زیاد و عجیب و غریبی وجود دارد. همچنین در اسارت از آنجا که در اردوگاه اطفال فضای خیلی دلگیری داشتیم، من و چند تن از دیگر دوستانم برای اینکه یک فضای طنزی پیش بیاوریم با یکدیگر مجادلۀ شعری برقرار میکردیم. غروب تا غروب، ساعتهای چهار که سوت میزدند و همۀ اسرا باید به آسایشگاههایشان میرفتند، من و یکی دیگر از دوستان با هم جدال شعری چند ماههای برقرار کرده بودیم. غروب تا غروب من تمام شعرهایی که در طول روز علیه او سروده بودم را به او میدادم و او هم شعرهای خودش را که علیه من سروده بود به من میداد. همه که میرفتند به آسایشگاههایشان، درها را که میبستند، من شعرهای او را باز میکردم و برای بچهها میخواندم. شعرهای جالبی برای همدیگر مینوشتیم که بحث مفصلی است». /م
نظر خود را بنویسید