فردایکرمان – مینا قاسمی: میگوید هیچکار دیگری به جز خواندن و نوشتن ندارد؛ صبح خود را با خواندن یک شعر یا یک داستان آغاز میکند و شبی که با او برای انجام مصاحبه تماس گرفتم هم گفت قبل از اینکه تلفن من را پاسخ بدهد، مشغول نوشتن بوده است. میگوید اگر بخواهد از اتاقش تصویری بفرستد، به جز کتابهایی که تا سقف چیده شدهاند و یک کامپیوتر، هیچ چیز دیگری نیست؛ میگوید «داستان»، زندگی او است؛ و خوشحال است از اینکه در بین تمام رشتههای هنری که او در مدت عمر ۳۹ سالهی خود در آنها زیسته است، «داستان» با «پژند» بودنِ او سازگاریِ بیشتری پیدا کرده است؛ پژند سلیمانی، نویسنده و مدیرمسئول فصلنامه و انتشارات پيام چارسو، در دانشگاه در دو رشتهی معماری و زبان و ادبیات انگلیسی مدرک لیسانس دارد و در مقطع فوقلیسانس مطالعات زبانشناسی را دنبال کرده است. او از طرف پدر رفسنجانی و از طرف مادر، تهرانی است، و به گفتهی خودش، تا حالا، بیشتر از پنج، یا شش بار به رفسنجان نیامده است و از کودکی در تهران بزرگ شده است. از او که تا کنون چند عنوان کتاب شعر، رمان و داستان منتشر شده است، در خاطرات اینستاگرامیاش آمده است که روزی در جریان استخدام در شرکت نفت، نامهی استعفای خود را روی میز مدیر یکی از شرکتهای هندی گذاشت و گفت دیگر نمیتواند به شغل مترجمی ادامه دهد و وقتیکه مدیر شرکت از او دلیل استعفایش را پرسیده، در جواب گفته است: «دارم ادبیات میخوانم و میخواهم بنویسم». او با اشاره به همین قضیه است که میگوید نمیتوانستم زندگی کارمندی را تاب بیاورم و الان هم هیچ شغل دیگری جز نوشتن ندارم و روزی پنج، شش ساعت و بیشتر، به صورت متمرکز، فقط مینویسم و میخوانم. نویسندهی رمان «شاید برگردم»، شروع فعالیتهای حرفهای و هنری خود را با نمایشنامهخوانی و نمایشنامهنویسی در کلاسهای حمید سمندریان آغاز کرد و از طریق راهنماییهای او بود که برای گذراندن دورههای آموزش تئاتر برای مدتی کوتاه به پاریس رفت، بعد از آن به ایران برگشت و پس از آن، مدتی از زندگی خود را در برلین گذراند، و اکنون مقیم تهران است. اولین مجموعهی شعر خود را در سال ۱۳۹۰ با عنوان «شعرهایی که باید»، منتشر کرد و پس از آن، به پیشنهاد علی دهباشی، مدیرمسئول و سردبیر مجلهی بخارا، انتشارات و فصلنامهی چارسو را راهاندازی و منتشر کرد. میگوید زمانی که میخواست این کار را انجام بدهد، کمی دست و دلش میلرزید، اما علی دهباشی به او گفت: «انتشار مجلهی تخصصی تئاتر (که جای آن در بین مجلات ایران خالی است)، حال و احوالاتی به تو میدهد که باعث میشود حتی برای نوشتنت هم متمرکزتر کار کنی». میگوید دستخالی و بدون هیچ حمایتی تا کنون این مجله را منتشر کرده و این مجله هم در کنار داستان، جزو زندگی روزمرهی او است. شاعر مجموعه شعر «مضارعی که تمام نمیشود»، شبی از شبهای سال ۹۵ را زمانی میداند که به صورت رسمی به عنوان داستاننویس شناخته شد؛ وقتی که در یکی از شبهای بخارا با عنوان «شب نويسندگان ايران و اتريش» به عنوان «داستاننویس» خطاب شد و پس از بازخوردهایی که از داستانهایش گرفت، تصمیم گرفت تمام همّ و غم خود را روی داستاننویسی بگذارد. از او پرسیدم چرا از بین کارهای بازیگری، کارگردانی تئاتر، ترجمه، شعر، علاقههای سینمایی، معماری و عکاسی، روزنامهنگاری و...، «داستان» را برای زندگی انتخاب کردید؟، پاسخ داد: «فکر میکنم دست تقدیر بود»؛ اما این تمام چیزی نبود که در مورد ارتباطش با نویسندگی گفت. در این گفتوگو، از تکنیکهای داستاننویسیاش پرسیدم، از ارتباطش با کرمان سوال کردم و برای آنکه ترسیم دقیقتری از پژند سلیمانی داشته باشم، سراغی از دیگر تجربههای زیستی این هنرمند نیز گرفتم. این گفتوگو را در ادامه بخوانید.
خانم سلیمانی، از بین تمام رشتههای هنری که در آن مشغول به فعالیت هستید (ترجمه، بازیگری، نمایشنامهنویسی، شاعری، کارگردانی، داستان، سینما و کار ژورنالیستی و...)،کدامیک بیشترین قرابت را با زندگی شخصی و روزمرهی شما دارد؟ بگذارید اینطور بپرسم که کدامیک از این هنرها اگر روزی نباشد، زندگی هنری و حرفهای شما هم با نبودن آن مختل میشود؟
با اختلاف، داستان!
چرا داستان؟
من گاهی اوقات به صورت سفارشی نمایشنامههایی را مینویسم و کار میکنم، ولی داستان من را خوشحالتر میکند. احساس میکنم آن چیزی که بیشتر با آن خو گرفتهام، داستان است. الان دو سال است که به صورت متمرکز داستان کار میکنم. با هم سازگاری داریم و داریم با هم زندگی میکنیم. صبح من با خواندن یک شعر یا یک داستان آغاز میشود. همین الان هم قبل از اینکه شما تماس بگیرید، داشتم مینوشتم. روزی پنج، شش ساعت و حتی بیشتر، وقتم را فقط صرف خواندن و نوشتن میکنم. مدام دارم در واژهها و قصهها غوطه میخورم، چون کاری جز این ندارم. بسیاری از نویسندهها هستند که کارمند اداره هم هستند. یا روزنامهنگارند، و یا پزشک، و نویسنده هم هستند. اما من، هیچ شغلی به جز نوشتن ندارم. نمیتوانم به صورت کارمندی زندگی کنم. الان هم اگر بخواهم یک تصویر از اتاقم برای شما بگیرم، به جز کتابهایی که تا سقف چیده شدهاند و یک کامپیوتر، چیز دیگری نیست. دوست دارم کتابهایم نزدیکم باشند و همیشه دارم در بین آنّها ایده شکار میکنم. این، زندگی من است.
اما به نظر میرسد که در آثار شما، شعر و داستان توأمان با هم در حرکتاند، و حتی وقتی که شعر نمیسرایید، با ترجمهی شعر در حال بازتولید آن هستید؛ و در مورد داستان هم همینطور است؛ اینکه شما در فصلنامهی چارسو مشغول به فعالیت هستید هم انگار دارید این دو فن را در کنار هم منتشر و بازتولید میکنید که از شما، حرفهتان و روزمرهتان جدا نیستند. شعر برای شما در کنار داستان چه نقشی را ایفا میکند؟
شعر همیشه با من بوده است، اما واقعیت این است که دیگر برای شعر وقت ندارم. مجموعه شعری هم که اخیرا از من منتشر شد، با عنوان «مضارعی که تمام نمیشود»، در بردارندهی شعرهایی نیست که یک سال اخیر آنها را سروده باشم. مال قبلتر است و اگر ناشر با چاپ آن موافقت نمیکرد، شاید من هم هیچوقت منتشرش نمیکردم. ولی بله، راست میگویید. شاید در مقاطع خاصی بوده است که دلم میخواسته است بنویسم یا بسرایم؛ اما در مورد داستاننوشتن اتفاقی که برای من رخ میدهد دیگر به این صورت نیست که یک حالی و جذبهای را در لحظه از یک جایی بگیرم و به خود بگویم همین الان باید بنشینم و داستان بنویسم، اصلا. من اول طرح داستان را میریزم، یک بار آن را مینویسم و بعد چندین بار روی آن کار میکنم. شاید هم اینکه از شاعرانگی دور افتادهام به این علت باشد که معتقدم زبان شاعرانه گاهی برای متن داستانی زهر است. شاعرانگی در نثر جذاب است، ولی بهتر است که در نگاهِ داستانی باشد، نه در واژههایی که میخواهیم انتخاب کنیم. و من فکر میکنم شاید این آخرین مجموعه شعر من در زندگیام باشد. البته باز هم از آینده خبر ندارم.
خانم سلیمانی، شما به عنوان یک فرد مؤلف، به نظر میرسد همیشه در حال تحلیل دادههایی هستید که از عناصر فعالیتهای حرفهای شما به ذهنتان وارد میشود که طبیعتا متاثر از امورات ژورنالیستی شما هم هستند. مثلا، گاهی دیده میشود که دست به وضع پدیدهها و مولفههای جدیدی در ادبیات میزنید و با آن، یا مسیر نوشتن خودتان را مشخص میکنید، و یا به وسیلهی آن آثار دیگران را تحلیل میکنید. به عنوان مثال، در مورد رمان «شاید برگردم»تان نوشته بودید این رمان یک «فرا داستان» است. مفهومی که شاید در کنار قرائت متن رمان شما، خبر از پدیدهای تازه، منفک از رمان شما بدهد. میخواهم بدانم ارتباط شما با وضع مفاهیمی که میتواند خوانش متن شما را در ذهن مخاطب تغییر دهد، از کجا میآید؟
میدانید، اینکه در مقطع فوقلیسانس رشتهی «زبانشناسی» خواندم، به من کمک زیادی کرد که بتوانم دید متفاوتی نسبت به آثار مختلف داشته باشم. حتی خودم هم وقتی دارم مینویسم شاید متوجه نباشم که چه اتفاقی دارد در رمان من رخ میدهد؛ به طور خاص، در مورد رمان «شاید برگردم»، نمیدانستم قرار است یک «فرا داستان» بنویسم، ولی زمانیکه این رمان را نوشتم و تمام شد، وقتی آن را خواندم دیدم خیلی جالب است که تئوری چندصداییِ باختین هم در آن هست. وقتی خودم که نویسندهی این رمان بودم را به جای فرد سوم قرار دادم، چیزهای جدیدی در متن دیدم. فرا داستان یک مفهوم کلی است و در زمانی اتفاق میافتد که نویسنده خودش دارد نوشته میشود. نویسنده گاهی خودش به شخصیت داستانی تبدیل میشود، و این عدم قطعیت، همیشه برای من جذاب بوده است و اگر بخواهم مثالی در این مورد بیاورم، رمان «شب ممکن» آقای محمدحسن شهسواری نمونهی بارز فرا داستان است.
خانم سلیمانی، شما برای چه کسانی مینویسید؟ طبقهی خوانندههای شما را چه کسانی در بر میگیرند؟
به نظر من همهی آدمها میتوانند با یک اثر برخورد و مواجههی خودشان را داشته باشند و اصلا نمیتوانم مشخص کنم که برای یک قشر خاصی مینویسم. اما چیزی که خیلی دوست دارم این است که در مورد مسائلی بنویسم که روشنگر باشد. دوست دارم به مسائلی بپردازم که صداهای آدمهایی را منعکس کنم که همه، آن صداها را نشنیدهاند. ما چقدر با نویسنده داستانی صحبت کردهایم که خودش سوژهی داستان شده باشد؟ رمان این فرصت را به نویسنده میدهد که صداهای مختلف را در یک قالب داستانی و یک روایت بیان کند و بنویسد و این تجربهی دوستداشتنی برایم جذاب است. اثر برای خودش یک پدیدهی مستقل است. مثلا رمان «شاید برگردم» من، مضامینی را در بر گرفته که طیف گستردهای میتوانند با آن ارتباط برقرار کنند. مادر من که ممکن است رمان امروزی برایشان جذاب نباشد (ایشان هشتاد ساله هستند)، یک مواجههی مشخصی دارند و بسیاری با وجود اینکه تازه رمان من درآمده بازخوردهای خوبی به من دادند. فکر میکنم این به این دلیل باشد که هریک از شخصیّتهای رمانم را با زبان مخصوص به خودشان تصویر میکنم. اما اینکه در موقع نوشتن مشخص کنم که چهکسانی مخاطب من هستند، برایم مطرح نبوده است.
فارغ از نقش داستان و دنیای آن در زندگی شما، در زیست هنری شما گاهی قرائنی مشاهده میشود که میگوید همچنان ارتباط خود را با دیگر تجربیات هنری خود حفظ کردهاید؛ مانند رشتهی معماری. وقتی که در اینستاگرام شما پرسه میزنیم، در مورد تصاویری از کتابهایی که شما معرفی میکنید، چیزی که وجود دارد این است که شما کتابها را در زمینهای عکاسی میکنید که رو به شهر است، رو به ساختمانهای پیرامون زیست شما. و جالب اینکه همگی در یک نقطه عکاسی میشوند. از پشت بالکن منزل شما. آیا این محل، و حس آن برای شما مفهوم خاصی دارد؟
راست میگویید، بله، این انگار در ناخودآگاه من است. اما من به طور کل مردم و انسانها را بسیار دوست دارم. اصلا مدتی که در برلین زندگی میکردم کارم این بود که دوربین را بردارم و از آدمها عکس بیندازم. این احساس من است. در کنار این موضوع، به نظر من بیشتر نویسندهها به این معتقد هستند که نمیتوان تجربهی زیستی را از نوشتن جدا کرد. من دوران دبیرستان فوقالعاده متمرکزی روی درس خواندن داشتم. پدر من همیشه اصرار داشتند که ما حتما نقاشی بکشیم، تئاتر یاد بگیریم و زندگی هنری داشته باشیم؛ که من هم همهی این هنرها را تجربه کردم و تئاتر هم به دردم خورد. اتفاقا همین تجربهها باعث شد که وقتی آقای عباس معروفی یکی از داستانهای من را خواندند، گفتند: پژند معلوم است که موسیقی کار کردهای، دستی به قلم بردهای و نقاشی هم کردهای. این داستان تو معلوم میکند که تو بر اینها مسلط هستی. بله، من اگر دانشگاه سوره را نمیرفتم و تصمیم نمیگرفتم زبان انگلیسی بخوانم و اصلا کارشناسیارشد زبانشناسی بخوانم هیچوقت پژندی که الان هستم نبودم. بله، تصاویری که از من وجود دارد، همین پژند است. در مورد عکسهایی که کتابهای مورد علاقهام را در برمیگیرند، باید بگویم وقتی در اینستاگرام میبینم که برخی برای عکسها قاب بد میبندند کلافه میشوم. نمیگویم عکاس حرفهای هستم، ولی به هرحال یک تجربه باعث میشود روی یک چیزی وسواس بگیرم و روی یک چیزی دقیق بشوم.
اجازه بدهید همینجا که یادداشتهای اینستاگرامی شما را پیشنظر داریم، از شما بابت یکی از اشارههایی که بابت وضعیت نشر در ایران داشتید بپرسم. اخیرا که کتاب شعر شما با عنوان «مضارعی که تمام نمیشود» منتشر شد، وقتی که میخواستید این کتاب را به خوانندگان معرفی کنید، اشارهای انتقادی به وضعیت نشر هم داشتید؛ به خصوص در حوزه شعر. لطفا در این باره توضیح بدهید.
بله، خود من هم در انتشارات پيام چارسو هنوز این کار را دنبال میکنم و میتوانم بگویم ناشران در حال حاضر در شرایط بسیار بدی قرار دارند و نمیتوانم انتقادهای عجیب و غریبی به سمتشان روانه کنم. الان زمانی است که ناشران زمان زیادی را برای نشر هر اثر میگذارند و ریسک این کار خیلی بالا رفته است. بله، گفته بودم وضعیت نشر شعر خوب نیست، چون ناشران سراغ چاپ شعر نمیروند، چون فروش هم نمیرود و نمیتوان هم بر آنها خرده گرفت. به هرحال کار نشر در کنار دیدهای فرهنگی، دیدهای تجاری هم دارد و الان شرایط اقتصادی به گونهای است که در زندگی همهی ما تاثیر خودش گذاشته و طبعا ناشر هم درگیر همین مسئله است. از طرفی، ناشران دچار یک معضل دیگر هم شدهاند که باعث میشود اصلا نه رغبتی داشته باشیم با آنان کار کنم و نه اساسا درکشان کنم. آن هم این است که بعضی ناشران پول میگیرند و کتاب چاپ میکنند و اینجا است که «هرکسی» میتواند اثرش را چاپ کند. گاهی از من میپرسند شرایط چاپ اثر در انتشارات شما به چه شکل است؟ و وقتی برایشان تشریح میکنم، بلافاصله میپرسند: یعنی لازم نیست پولی پرداخت کنیم؟ به آنها میگویم: چه کسی به شما گفته که برای چاپ اثرتان باید پولی پرداخت کنید؟ اینها مسائلی است که در کار نشر یک بحران اساسی است. کار نشر یک تعریفی دارد، هر نشر باید متشکل از یک هیات علمی با سلیقههای مختلف و گروههای مختلف باشد و در مورد اثر تصمیم بگیرند که آیا در سطح چاپ شدن هست یا خیر. الان به جز چند نشر مشخص مثلنشر مرکز، نشر چشمه، نشر نیماژ و... دیگر ناشران بر چنین تعریفی پایبند نیستند و این فاجعه است.
خانم سلیمانی، به عنوان سوال آخر، ارتباط شما با کرمان و نویسندههای کرمانی چگونه است؟ آیا با انجمنها ارتباطات مستمری دارید؟
متاسفانه افتخار این را نداشتم که بچههای انجمنهای ادبی کرمان را بشناسم و یکی دو نفر از دوستانم را هم که الان با هم ارتباط داریم را از زمان آشناییمان در نمایشگاه مطبوعات تهران داریم. اما پدرم، دکتر ماشالله سلیمانیکریمآباد از دوستان نزدیک دکتر سید ابوالفضل ریاضی بودند و با ایشان ارتباط خانوادگی داشتیم. با آقای حمید نیکنفس هم همینطور. در مورد نویسندههای کرمان، خانم بلقیس سلیمانی را بسیار دوست دارم و تمام آثار ایشان را خواندهام و به طور خاص رمان «پیاده» ایشان را خیلی دوست دارم. آقای مازیار نیستانی را هم بیشتر در حوزهی شعر میشناسم. اما آرزوی من این است که میتوانستم به کرمان بیایم و در جلسات ادبی شرکت کنم. اصلا هروقت میبینم یک نفر رفسنجانی است برایش یک حالی میشوم! به هرحال رفسنجان ریشهی من است و از بین مردمی که به آنان علاقهی وافری دارم، دیدن انسان رفسنجانی برایم شعف دیگری میآورد. /م
نظر خود را بنویسید