گروه جامعه ـ «محسن جلالپور» فعال بخش خصوصی و رئیس سابق اتاق ایران و کرمان خاطرهای از ایام نوجوانی خود نوشته که نکات پندآموزی به ویژه برای کسانی دارد که بیتوجه به منافع جمعی، با رفتارهای خود، بر التهابات بازار ملتهب این ایام میافزایند. به گزارش فردایکرمان، این یادداشت با عنوان «بقالی کوچک انقلابیون» در کانال شخصی او بازنشر داده شده که در ادامه، متن کامل آن را میخوانید:
«یک ماهی از آغاز مدرسه گذشته بود که اعتراضها و اعتصابها به اوج رسید. سال 57 را میگویم که انقلاب داشت فراگیر میشد و صدای اعتراضهای سراسری حتی به مدرسه ما هم رسیده بود.
کلاس دوم دبیرستان بودم و در «مدرسه خرد» درس میخواندم. همان مدرسهای که بعد از تعطیلی «مدرسه علوی» کرمان توسط گروه موسسين مدرسه علوي به مديريت مرحوم عبدالحسین ساوه کرمانی راه اندازی شد. جز مرحوم ساوه که بعد از انقلاب به عنوان استاندار کرمان انتخاب شد، برادران مشارزاده و برادران يزداني و استاد عطا احمدی هم معلمان مدرسه بودند. با چنین معلمانی، دانشآموزانش هم به شدت سیاسی شده بودند.
دقیقا یک ماه از سال تحصیلی که گذشت،خبر اعتصاب معلمان را شنیدیم و مدیران هم اطلاع دادند مدرسه تعطیل است. به این ترتیب از آبان ماه کار ما حضور در تظاهرات و شنیدن نظرات روحانیون انقلابی در مساجد بود. بهطور مداوم برنامه تظاهرات و تجمعات اعلام میشد. مثلاً اعلام میکردند که قرار است در مسجد ملک یا مسجد جامع یا مسجد حافظ تجمع داشته باشیم که به اتفاق همکلاسیها شرکت میکردیم. هر روز تجمعی برگزار میشد و چند ساعتی از وقتمان را صرف اعتراض و تظاهرات میکردیم. با این حال وقت اضافه میآوردیم و چند ساعتی از روز را بیکار بودیم. بعضی از همکلاسیها فوتبال بازی میکردند و بعضی هم به کارهای خانه و کسب وکارخانوادگیشان میپرداختند. معلمان در محل آموزش و پرورش به صورت شبانه روزی اعتصاب کرده بودند و خانواده انقلابیون تأمین غذا و آذوقه آنها را برعهده گرفته بودند. من و برخی دوستان نزدیکم که عموما قوم و خویش بودیم و همسایه،تصمیم گرفتیم تا باز شدن مدرسه کاری دست و پا کنیم. بعد از بحث و مشورتهای زیاد به این نتیجه رسیدیم که در محل خود مغازهای باز کنیم. برخی خانههای آن دوره پارکینگ سرپوشیده داشتند که به آن گاراژ میگفتند. تصمیم ما این بود که گاراژ خانه مرحوم اقسامی را به مغازه تبدیل کنیم. از پدرها اجازه گرفتیم و دست به کار شدیم. گاراژ را به مغازه تبدیل کردیم و از آنجا که در و دیوارش ، گلی و سیاه بود برای تزئین از شانه تخم مرغ رنگ شده استفاده کردیم. یخچال کوچکی هم خریدیم و میزی تهیه کردیم و یک ترازو و چند ظرف و لگن از خانه آوردیم. جنس هم خریدیم. هم برای خرید مادرها و هم برای خرید بچهها.در بقالی کوچک ما هم نخود پیدا میشد و هم آب نبات و شکلات. یک بقالی کوچک راه انداختیم که خیلی پر از جنس نبود اما تقریبا همه چیز داشت. کمکم تخممرغ و شیر و ماست و لبنیات را هم به کالای موجود اضافه کردیم یخچال بزرگتری هم خریدیم و رفته رفته وضعمان بهتر شد.
از صبح علی الطلوع مغازه را باز میکردیم و مثل پروانه دورش میچرخیدیم تا نیمه شب که خسته به خانه میرفتیم. از تظاهرات و اعتراض هم غافل نبودیم، هر ساعتی تعیین میشد به خیابان میریختیم و مرگ بر شاه میگفتیم. وقتی مغازه تعطیل میشد همه میدانستند به تظاهرات رفتهایم در غیر این صورت هیچ وقت مغازه تعطیل نمیشد. صبح زود شیر میآوردیم و زنان محل برای خرید شیر به بقالی ما مراجعه میکردند و شبها پدران خسته از کار از بقالی ما تنباکو و سیگار میخریدند.
همسایهها مشتری ثابت ما بودند و از بقالی دیگری خرید نمیکردند. آن روزها متوجه نبودیم اما چون جنس مغازه را از بنکدار تهیه نمیکردیم و از مغازههای عادی میخریدیم،گران میخریدیم و در نتیجه گرانتر از دیگران هم میفروختیم. بااین حال خانوادهها برای اینکه مشغولیتی داشته باشیم حاضر بودند کالا را گرانتر بخرند تا اقتصاد بقالی ما کار کند.
بقالی انقلابیون کوچک همیشه فعال بود تا این که به پیروزی انقلاب نزدیک شدیم. روزهای اعتصاب و قهر با حکومت. آن روزها هم مثل این روزها بحث قحطی و کمبود کالا داغ بود و در خانه و مسجد درباره کمبود کالاها زیاد صحبت میشد. بزرگترها میگفتند به دلیل اعتصاب در کارخانهها و کاهش واردات، خیلی از کالاها کمیاب شده و ممکن است قحطی در پیش باشد. مردم نگران بودند ولی نمیدانستند چه پیش میآید. یک شب که خسته به خانه برگشتم، دیدم مهمان داریم. خانواده مرحوم داییام دکتر عطار نژاد که در سیرجان داروخانه داشت و خانواده خالهام که پسر بزرگشان علیآقاكه درداروخانه با داییام کار میکرد. شام خورده بودند و داشتند بحثهای سیاسی میکردند .صحبت از تظاهرات و اعتصاب به میان آمد و هرکس چیزی میگفت. پدرم گفتند خیلی از کالاها کمیاب شده و در بازار پیدا نمیشود. داییام تأیید کردند و گفتند این طوری پیش برود، حتما قحطی خواهیم داشت.
من که داشتم شام میخوردم گفتم حالا که ممکن است قحطی در پیش باشد، بهتر است ما هم در مغازه را ببندیم و جنسهایش را برای مصرف خودمان نگه داریم. گفتم اگر قرار است جنس کمیاب شود جنسهایی را که برای فروش خریدهایم را نفروشیم و خودمان استفاده کنیم. قشنگ یادم هست که پدرم با خشم نگاهم کردند و گفتند: چطور دلت میآید در خانه جنس داشته باشی و همسایهات نداشته باشد؟ فکر میکنی اگر جنس کمیاب شود و ما در منزل داشته باشیم خیلی زرنگ هستیم؟ چطور میتوانی راحت زندگی کنی در حالیکه بقیه چیزی برای خوردن نداشته باشند؟ سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. برای اینکه خیلی ناراحت نشده باشم، دستی به سرم کشیدند و خاطرهای از پدرشان تعریف کردند. گفتند: در زمان جنگ جهانی دوم پدرم تاجرغله بود و انباری پر از غلات و آذوقه داشت. وقتی جنگ شد و کمبود کالا به وجود آمد، داشتههای خود را سهمیه بندی کرد و حتی یک مشت آذوقه بیشتر از دیگران به خانه نیاورد. هرچه بود را میان مردم توزیع کرد و برای ما هم سهمی مثل بقیه در نظر گرفت. حالا چه شده که نوه او این قدر زرنگ شده که میخواهد در مفازهاش را ببندند و جنسها را پنهان کند؟
داییام برای این که فضا را تلطیف کنند گفتند؛ محسن چنین منظوری نداشت و حتما با صحبتهای شما متوجه شده که بستن در مغازه و احتکار کردن کالاها کار درستی نیست.
ایشان که آن روزها در سیرجان داروخانه داشتند، از کمبود دارو ابراز نگرانی کردند و گفتند: بدتر از کمبود کالا، نایاب شدن دارو است چون شکم را میشود با قناعت سیر کرد اما به زخم نمیشود گفت ساکت باش و درد نکن. علی آقا پسرخالهام نیز گفت: خیلی از داروخانههای کرمان با کمبود دارو مواجه شدهاند و ما قول دادیم برایشان بفرستیم.
آن شب گذشت و فردای آن روز پدرم صدایم کردند و گفتند: بیشتر از همیشه به درد مردم میخوری و باید مغازه را باز نگه داری. ما هم کمک میکنیم که کمبود نداشته باشی.
آن روزها گذشته و این روزها از بازار و بازاری رفتارهایی میبینیم که تعجب آور است. میگویند سوزنی به خودت بزن و جوالدوزی به دیگران. خوانندگان این ستون میدانند که چقدر از حقوق بازار و بازاری دفاع کردهام اما راستش وقتی میبینم و میشنوم که این روزها در بازار، چه میگذرد عمیقا مثل همه شما ناراحت میشوم. درست است که همهی ما قربانی ندانم کاری سیاستمداران هستیم اما انصافمان نسبت به خودمان کجا رفته است؟».
2949
یادداشت محسن جلالپور
نظر خود را بنویسید