فردای کرمان – گروه فرهنگو هنر: زهرا(گلی) ضیغمی بازیگر پیشکسوت تئاتر پس از یک دورهی طولانی بیماری دیروز جمعه پنجم شهریور به سفر ابدی رفت. او برای همهی اهالی تئاتر کرمان یک شخصیت و هنرمند شناخته شده و قابل احترام بود. دکتر یدالله آقاعباسی نویسنده، بازیگر و کارگردان تئاتر در بهمن ماه سال ۸۴ در تجلیل از مقام و شایستگیهای کمنظیر زنده یاد ضیغمی یادداشتی را با عنوان «ای مرغ بیشکیب!» منتشر کرده است، که باید آن را بارها و بارها خواند. بهمناسبت گرامیداشت یاد او و هنرمندیهایش، اقدام به بازنشر این یادداشت ارزشمند در پایگاه خبری «فردایکرمان» کردهایم که در ادامه میخوانید. روح این هنرمند تئاتر کرمان شاد و یادش گرامی باد.
روزی که موج شن بر ساحل حیات میکوبید
این مرغ نادرِ دریایِ دوردست
در دل این واحه از زمین جوشید.
- «دریای شن و آنگاه این مروارید؟»
- «زان سوی خاک آمده است
با باد وحشی غارتگر»
- «هرگز جهان به خویش ندیده است این چنین دلبر»
.....
نزدیک به چهل سال پیش در باغی در شهر طبس مرغ پلیکانی زندگی میکرد که پرویز کیمیاوی فیلمساز متفکر ایرانی بر اساس حضور او و زندگی پیرمرد خرابهنشینی فیلم مستند زیبایی ساخته بود به اسم «پ مثل پلیکان».
میگفتند کسی نمیداند که این مرغ از کجا به این شهر کویری و این باغ زیبا آمده است. آن باغ و آن شهر در زلزلهای ویرانگر خراب شدند و دیگر کسی آن مرغ سپید زیبا را ندید. نه آمدنش پیدا بود و نه رفتنش.
تقریباً در همان سالهای چهار دههی پیش فرشتۀ کمیاب دیگری، با دلی چون بلور، معصوم، پاک، پر از شور زندگی و عشق به تئاتر به شهر کویری دیگری آمد. زهرا (گلی) ضیغمی، پرستار سپیدپوشی همچون آن پلیکان زیبا، در انتقالی خودخواسته به شهر کرمان آمد، در بهداری شهربانی مشغول خدمت و اینجا ماندگار شد.
ضیغمی گرچه هرگاه صمیمیتی مییافت، حرف و حدیث فراوانی برای گفتن داشت، هرگز از زندگی خصوصی خود حرف نمیزد و از همین رو زندگی این دختر ترک زیبارو که اکنون دیگر پا به سن گذاشته بود، همواره در پردهای از ابهام قرار داشت. اما استغنای طبع، مهربانی بیحد و بیغش او، دست و دلبازی بیآلایشش، استقلال شگفتش و ایمان و پرهیزگاری بینظیرش در آن روزگار، هیچ جایی و فرصتی برای کنجکاوی فضولانه
نمیگذاشت. همین قدر میدانستیم که ترک آذری است، در تهران پرورش یافته، خانوادۀ محترمی دارد، سختی و شکست را چشیده و دانشآموختهی مکتب استانیسلاوسکی در هنرکدۀ آناهیتای اسکوییها در تهران است. او همواره از دوران هنرجوییاش نزد اسکوییها با احترام و افتخار سخن میگفت.
آشنایی من با ضیغمی به سال 1351 برمیگردد که رشتۀ برق را رها کردم تا عصرها دربست در اختیار تئاتر باشم و کلاسهای کارشناسان مرکز آموزش تئاتر را از دست ندهم. در یکی از همین کلاسها او را شناختم. هم او و هم من قبل از آن کلاسها بارها روی صحنه رفته بودیم.
آن دوره گذشت، اما آشنایی ما ادامه داشت. گاهی به بهداری شهربانی میرفتم که محل کار گلی بود و آنجا با او و همکارانش که دکتر و پرستار بودند، صحبت میکردیم. او همیشه حرف برای زدن داشت و تئاتر وجه مشترک ما بود.
اتاقی در خانهای در کوچۀ مدرسۀ صفاری در خیابان سپه کنار خانۀ فرهنگ گرفته بود و همیشه وقتی سر تمرینهای ما میآمد، دستش پر بود از خوراکیهایی که خودش برایمان درست میکرد.
در طول این سی و چند سال گرچه بارها با او نمایشهای مختلفی را تمرین کردیم و روزها و ساعتهای زیادی را با هم گذراندیم، فقط با سه نمایش با او روی صحنه رفتم. در نمایشنامههای «شب»، «به گلی که فرشتهاش میبایست»، «سیاوش بر باد».
شب را امین فقیری هنرمند شیرازی نوشته و من آن را در سال 1354 کار کردم. خانم ضیغمی نقش زن شکرالله را بازی میکرد و من شکرالله بودم. نمایش در جمع هنرمندان گرگانی، مینابی و ... در تالار رستاخیز کرمان اجرا شد. از اجرا راضی نبودم، به این دلیل که آن سال «خانه بارانیِ» فرامرز طالبی را کار کرده و در شهرستانها اجرا کردم ولی در کرمان فرصت اجرا نیافت و مجبور شدم «شب» را که هنوز کار داشت، زودتر آماده و اجرا کنم. گرچه «شب» را هم تا حدی تحمل کردند. اما او بازیگر بزرگی بود، حس فوقالعاده و بیان زیبایی داشت و ما با هم به خوبی از پس بعضی صحنههای مشترک برآمدیم.
نمایش «سیاوش بر باد» را گلبرگ کار میکرد و من در آن نمایش نقش سیاوش را داشتم و ضیغمی سودابه بود. نیمههای کار نقش مرا – به دلایل غیرتئاتری – عوض کردند. نخست شدم کیکاوس که با بازیگر مسنتر و چاق نقش سیاوش همخوانی نداشت. بالاخره هم گلبرگ برای من در نمایشنامۀ «سیاوش بر باد» نقش دیگری نوشت که نوعی راوی یا قصهگو بود! من در تمام این مدت فقط تحمل میکردم، اما ضیغمی عکسالعمل نشان داد و البته با عکسالعملهای شدیدی هم روبرو شد. کارگردان هم کارشناس تئاتر و هم رئیس دفتر استاندار بود! نمایش را در دانشسرای مقدماتی اجرا کردیم. کار ضعیف و مسخرهای از آب درآمد. در محیط پر از دسیسه و نیرنگ من و گلی سرمان به کار خودمان بود. او پاک و وارسته بود و من عطش یادگیری و تجربه داشتم و سرم با گروه دیگری که خودم داشتم گرم بود.
پس از انقلاب خانم ضیغمی شور و شر دیگری داشت. تند و انقلابی و بسیار سختگیر شده بود. من به کرمان برگشتم و به سمت کارهایی مثل چهارصندوق، ترس و نکبت رایش سوم، چوب به دستهای ورزیل، آن زمان فرا خواهد رسید، کوراغلوی چنلی بل، فصلی در کنگو و دوباره خانۀ بارانی (که قبلاً فقط در شهرستانهای کرمان اجرایش کرده بودم) کشیده شدم. همۀ اینها را کم و بیش کار کردم، اما فقط توانستیم چهارصندوق را اجرا کنیم. ترس و نکبت کاملاً آماده شده بود، چوب به دستها و فصلی در کنگو و کوراوغلو را تقریباً در مراحل نهایی بناچار کنار گذاشتیم، خانۀ بارانی را باز هم نشد که اجرا کنیم و بعد برای چند سال در محاق فرو رفتم.
ضیغمی در آن سالها فقط یک بار توانست در کار «مرگ فروشندۀ» میلر بازی کند که قدس کار کرد و بعد از آن گرچه همیشه پای ثابت همۀ جلسات و تمرینها بود، فرصت کار مناسبی دست نداد. کم کم بیمار شده بود و قلب مهربان پرشورش زیادی نگران بود و جوش و خروش داشت.
یک بار در اجرای «راه باریک به شمال دور» در سال 1375 خواستیم از او به ترتیبی تجلیل کنیم. میدانستیم که بزرگوارتر از آن است که بپذیرد و البته به دلیل همان اخلاق عجیبش که عجیبتر هم شده بود. بچهها هدیهای برایش فراهم کردند و دستۀ گلی. قبل از شروع نمایش غافلگیرش کردم و چند دقیقهای در معرفی او و سپاس از او صحبت کردم. ناچار رو به جمعیت ایستاد و چند دقیقهای حرف زد. با این جمله شروع کرد: «نمیدانم آیا آقای فلانی میداند که قلب من تحمل این همه هیجان را ندارد ...» و من تا این حدش را نمیدانستم. نمایش را هر شب دیده بود، تمرینها را هم دیده بود. این بود که پس از صحبت مختصری که کار شروع شد، غیبش زد. گلها و هدیهها را گذاشته بود و رفته بود. تردید ندارم که تمام راه را، هیجانزده، از تالار اجرا که در محلۀ سلسبیل بود تا خانه رفته بود و اشک ریخته بود. چه مناعتی! و چه احساسی! چقدر او را، گلی، خواهر عزیر و مهربانم را دوست داشتم!
نمايشنامۀ «به گلی که فرشتهاش میبایست» از نوشتههای خودم را در سال 1379 کار کردم. طبق معمول خانم ضیغمی سر همۀ تمرینها میآمد. فکر کردم نقشی بگیرد. نقش مناسبی نبود. با هم توافق کردیم که نقش یکی از مردم شهر را بگیرد. خودش آن را در تمرین پرورد و در آورد. چند جمله و یکی دو حرکت بیشتر نبود. از توی سالن میآمد و حداکثر ده دقیقه در صحنه بود. با چه شوقی کار میکرد! برای همه چای، شیرینی و گاهی ساندویج درست میکرد و میآورد. هر چه قسمش میدادیم، به خرجش نمیرفت و دست از سلیقۀ خود برنمیداشت. چه میگویم؟ مهربانی و بزرگواری که سلیقه نیست.
روز اجرا قرار گذاشتیم که نزدیک ظهر مختصری با صحنه و نور و لباس کار کنیم. آمد و طبق معمول با فلاسک چای و ظرف شیرینیاش و كار كه تمام شد رفت. عصر دم اجرا خبر دادند که خانم ضیغمی هنوز نیامده است. خودم هم نقش داشتم، ولی به روی خودم نیاوردم. کار شروع شد و او نیامد. سر و ته صحنۀ او را روی صحنه به ترتیبی هم آوردم. کار لطمۀ چندانی نخورد. قبل از اجرا کسی را به در خانهاش فرستادیم، خبری از او نبود. بعد از اجرا همگی با هم رفتیم، هیچکس از او خبر نداشت. تمام روز بعد نگران بودیم و به هر جا که میشد، سر زدیم، خبری نبود. عصر دوباره اجرا داشتیم. دم اجرا یکی آمد و خبر داد که تصادف کرده و دیشب در بیمارستان بوده. او پیکش را همان روز اول فرستاده بود، اما طرف چون تئاتری نبود، قضیه را خیلی جدی نگرفته بود. دوباره بی حضور او اجرا کردیم. چون اسم او در بروشور بود و خیلیها سراغش را میگرفتند، این بار قبل از اجرا توضیح دادم که او بر اثر تصادف قادر به حضور بر صحنه نیست. بعضیها باور نکردند. دیدم توی یکی از روزنامهها یکی تلویحاً در قضیه تشکیک کرده بود.
بعداً خودش اینقدر از این ماجرا ناراحت بود که حد نداشت. تعریف کرد که آن روز بعد از تمرین توی کوچه با اتومبیلی تصادف مختصری کرده بود و دچار ضربدیدگی شده بود و او را به بیمارستان برده بودند و قادر به حرکت نبوده. خبر هم داده بود که گفتم به ما نرسید. نشد. خیلی دلم میخواست که یک بار دیگر روی صحنه بیاید و خودش هم چه ذوقی داشت برای این کار.
بانوی هنرمند تئاتر شهر ما، هنرپیشۀ ترک تنهای ما، پرستار مهربان ما، پلیکان سفیدپوش زیبای ما، هنرجوی هنرکدۀ آناهیتای اسکوییها اکنون بیمارتر از همیشه است و بچههای تئاتر ما همه نگران او هستند. با ثانی که صحبت میکردم، بشدت ناراحت و نگران بود. بچههای انجمن هم همینطور. سلطانیزاده میگفت بارها خواستهایم برایش بزرگداشت بگیریم تا بداند همه دوستش داریم، قبول نکرده است. نمیکند. او در طول این چهل سالی که در این شهر زندگی کرده، همواره چون سروی سرافراز و بیاعتنا بوده است. هرگز هیچ کمکی از هیچ کس نپذیرفته. با همان وضعیت بازنشستگی خودش و تنهایی خودش ساخته. به او که تلفن بزنید گوشی را بر نمیدارد، به قید این احتیاط که برای شما خرج درست نکند. بعد نگاه میکند (اگر حوصله داشته باشد) و خودش اگر شناخت، به شما زنگ
میزند. یکی دو تا از دخترهای تئاتر داوطلب شدهاند که هر روز به او سر بزنند، که آنها هم همیشه موفق نمیشوند. همچون راهبی تارکِ همۀ آسایشهای دنیا، با وجودی دردمند و با خدای خود تنهاست و دل همۀ ما با اوست.
چند روز پیش زنگ زد، همچون همیشه گرم، مهربان، پر از حرف و پر از شوق زندگی بود. التماس کردم که بگذار دیگران هم وظایفشان را انجام دهند، خندید. من هر روز به او زنگ میزنم. میدانم که گوشی را برنمیدارد ولی امیدوارم که گاهی حوصله کند، شماره را نگاه کند و خودش زنگ بزند.
یاد زندگی سرشار از عطوفت و مهر و تنهایی و سختی و پرهیزگاری او را گرامی
میداریم. یاد بازیهای درخشان او را که بوی تعلیمات استانیسلاوسکی را میداد، گرامی میداریم. برای سلامتی او دعا میکنیم و از خدا میخواهیم که هرگز همچنان به هیچکس محتاج نشود و بپاید و همیشه به پای خود به ما سری بزند و برایمان چای و شیرینی بیاورد و از پرگوییهای شیرینش به تنگمان بیاورد. چشمغره برود، تذکر بدهد و همین که احساس کرد که برای یک زن تنها دیگر دیر است، خداحافظی نکرده برود!
عکس: زهرا (گلی) ضیغمی و یدالله آقاعباسی در نمایش شب، نوشتۀ امین فقیری کار یدالله آقاعباسی، 1354، کرمان، تالار رستاخیز /الف
نظر خود را بنویسید