فردایکرمان ـ سیدمحمدعلی گلابزاده*: «وقتی بهار، نشسته بر بال پرستوها و نوروز، با صدای گامهای حاجی فیروز و گلخندهای شیرین طبیعت از راه میرسد، مرغ اندیشه من نیز، بال میگشاید و بر بام تاریخ مینشیند و در آئینه روزگاران، میدان ارگ کرمان را میبیند که نقارهچیها بر بلندای ورودی بازار، جایی که به آن «بازار نقارهخانه» میگویند، مستقر میشدند و با طوماری در دست، به خواندن دستورالعملها و شادباشهای حکومتی میپرداختند و آغاز سال جدید را تبریک و تهنیت میگفتند. در این هنگام، صدای شلیک توپ، حلول سال نو را بشارت میداد و شهر، از سرور و شادمانی لبریز میشد.
یادم میآید همین پنج شش دهه پیش که نوجوان بودم، وقتی سده را میسوزاندند و شعلههای سرکش آتش از پشتبامهایی که مانع ساختمانهای بلند روبرویشان نبود، دیده میشد، پدرم میگفت کمر سرما شکست و از فردا هوا رو به گرمی است، مادرم نیز از ده روز پس از سده، به کشت گندم میپرداخت تا «سهن» درست کند و برای نوروز، کماچ سهن و سمنو بپزد که در این میان، پختن سمنو حدیث و حکایتی دیگری داشت؛ روایتی که به افسانه و اسطوره بیشتر شباهت دارد، شهدی که در زمان پختن، باید از چشم ناپاک به دور میماند، اصولا آن روزها برای چشمهای آلوده، حساب دیگری باز میکردند زیرا نه تنها بر این باور بودند، نگاه آدمهای تر دامن سمنو را خراب میکند، بلکه معتقد بودند چنین افرادی با چشمهای آسیبرسان میتوانند بنای زندگیها و سلامت آدمها را نشانه بروند، به همین دلیل بود که وقتی مریض میشدیم، مادر بزرگ، دستمال به دست میگرفت، آن را چند بار تا آرنج بالا و پائین میکرد و بعد هم با کلامی نفرین آلود میگفت: الهی کور بشه مرد قد بلندی که بچّهام را چشم زده و به این ترتیب با گرفتن نظرِ ما، بدرمانمان همت میگمارد. باری هر کدام از مقولههای نوروز برای خودشان ماجراهایی داشتند و چنان شاخ و برگهایی پیدا کرده بودند که گاه اصل، در سایه فرع پنهان میماند، مثلاً همین سمنو که پس از پخته شدن، دخترِ به خانه ماندهِ بیبی صغری را به یاد تنهایی میانداخت و زیر لب زمزمه میکرد که: ننه جون من سمنو میخواهم، یار شیرین دهنو میخواهم، بیچاره بیبی صغری میگفت: توی سمنو، بادوم هم انداختم، حالا بگو چشم بادومی هم باشه! آخه آن روزها شبکههای مجازی نبود که دختر بیبی صغری، شوی مورد علاقه خود را با چند تا «چت کردن» بیابد و فردای آن شب، سوار بر مرکبِ به گل آراسته، بوق توفیق بزنند و بزم شادی راه بیاندازند، البته این را هم عرض کنم، شوهری که دختر بیبی صغری در رهگذر زمزمه شعر سمنو پیدا میکرد، با همان شیرینی در کنارش میماند و با همراهی همسر که معتقد بود «زن کاری، مرد کاری، تا بگرده روزگاری» یک عمر روزهای بهاریِ زندگی را سپری میکردند، اما ازدواج های «چتیِ» ! امروز به بهار دوم نرسیده، در میانه تیرماه، به تیر جدایی گرفتار آمده و صدای الرحمانشان بلند میشود.
بگذریم. در آن روزگاران، همه چیز سر جای خودش بود، هر چیز، لذت و شیرینی خود را داشت، وقتی پدرمان دستمان را میگرفت و برای خرید پارچه به بازار میبرد و بعد هم سراغ اوستا حبیب خیاط، تا اندازهمان را بگیرد، و یا زمانی که اوستا عباس کفاش، پایمان را روی مقوای کثیفی میگذاشت و اندازه میگرفت، در تمام این احوال، انگار که روی ابرها راه میرویم، حالا ببینید، روزی که آن لباس و کفش نو را میپوشیدیم چه خبر بود!؟ همین قدر بس که وقتی توی کوچه و بازار راه میافتادیم، فکر میکردیم نه تنها همه شهر به تماشای نو پوشیِ ما مشغولند، بلکه فرشتگان آسمان هم دارند از بالا سر میکشند تا ببینند این نو پوشِ فردِ اعلا که بر زمین و زمان فخر میفروشد، کیست؟!
شگفتا که امروز وقتی میبینم شادیها رنگ باخته و یا دوام آن به آب رفته و کم شده، وقتی میبینم هر آرزویی که از بچهها برآورده شود جز لحظاتی رنگ شادی ندارند و دوام آن به کمترین سطح رسیده، با خود میگویم، کجا رفت آن روزهایی که شادیها پایدار بود و هر رویداد شیرینی، تا مدتها طعم خود را حفظ میکرد.
و در پایان با درود و بدودی به صفای همان روزها، بهار و نوروزی دل افروز، همراه با همه شادیهای پایدار و برقرار را برایتان آرزو دارم. / الف
*نویسنده، پژوهشگر تاریخ و مدیر مرکز کرمانشناسی
نظر خود را بنویسید