فردایکرمان - سیدمحمدعلی گلابزاده: پنجشنبه 28 اردیبهشت و ششمین روزی است که در نمایشگاه پرسه میزنم. از ساعت 9 صبح، یک ساعت قبل از گشوده شدن درها، تا این ساعت – 3 بعدازظهر- غرفه به غرفه رفتهام و برخیها را برای دومین و سومین مرتبه دیدار میکنم تا مبادا کتاب باب طبعم یا اثری که مورد نیاز مراجعین به مرکز کرمانشناسی و بنیاد ایرانشناسی باشد، از قلم بیاندازم.
خسته از 6 ساعت راه رفتن، روی نیمکتی که جوانی بیست و چند ساله نشسته، مینشینم. نگاه او به من و نگاه من به او، باب سخن میگشاید. ابتدا میپرسم: «تو هم خسته شدی؟» میگوید: «خیلی»، به شوخی میگویم: «اگر من هم به سن و سال تو برسم، همینقدر خسته میشوم؟» لبخندی میزند و میگوید: «افسوس که نه تو به سن من میرسی و نه من به سن تو»، با تعجب میپرسم: «تو دیگه چرا؟» سر درد دلش باز میشود و اینقدر میگوید که سعی میکنم تا مسیر صحبتاش را تغییر دهم و خود را از این گناه برهانم، او هم متوجه میشود و با چرخشی نود درجه میپرسد: «در همۀ نمایشگاهها شرکت میکنی؟» میگویم: «از سال 1366 یا 67 که اولین نمایشگاه در مجموعۀ نمایشگاههای بینالمللی تشکیل شد تا به امروز در همۀ آنها حضور داشتم.»
میپرسد: «به نظرم در کار کتاب هستی حتماً غرفه هم دارید؟» میگویم: «در همۀ دورههای گذشته حضور داشتیم، امّا امسال، نه.» با تعجب میگوید: «چرا؟» میگویم: «دلیلاش اینست که خودم با گذشت زمان پیر و کمتوان شدم و همکارانی که آن روزها شوق و شوری داشتند و همراهی میکردند نیز پایبند اهل و عیال شدهاند و گاهی خود را به پیری میزنند و حال و هوای این کارهای سخت را ندارند. چه زیبا گفت حضرت خواجه که: «چون پیر شدی حافظ، از میکده بیرون شو.»
جوانِ با حال، همینجا بیتکلف میگوید: «ببخشید آقا، چون خود شما اشاره کردید، میپرسم پس چرا به توصیۀ حافظ عمل نمیکنید و میکده را به دوستان جوان واگذار نمیکنید؟»
میخندم و میگویم: «درسته که حافظ آنگونه توصیه میکند، امّا همتای دیگرش سعدی میفرماید: «همه عمر برندارم سر از این خمار مستی»، اگرچه در عرصۀ خدمت فرهنگی، رئیس و مرئوس مطرح نیست، امّا باز هم ریاست چیزی است که به این سادگیها نمیتوان از آن دل برید!» در اینجا باز هم میخندم و میگویم: «البته اینکه شوخی بود، چون ما چندی است هرچه رنگی از ریاست داشته به جوانان واگذاشتیم و خودمان، با تجربهای که انشاءالله حاصل آمده، در کنار آنها خدمتگزاری میکنیم.»
جوانِ همنشین من که انگار دانشجوی جامعهشناسی است ضمن اظهار خوشحالی از این مصاحبت و گفتوگو میگوید: «آقا اگر بعضیها اینجوری به پست و مقام نمیچسبیدند و لااقل ما جوانان را در کنار خود میپذیرفتند، هم کار آنها رونق بیشتری پیدا میکرد، هم ما جوانها ماتم بیکاری نداشتیم.» چه خوب بود که تجربۀ پیران با آگاهیهای روز که جوانها صاحب آن هستند و توانمندیهایی که جوان از آن برخوردار است به هم گره میخورد.
در این هنگام، صدای موذن، فضای نمایشگاه را پر میکند و «الله اکبر» او موقعیت مناسبی است که «آمین» بگویم و از خدای بزرگ آرزو کنم که خواستۀ این جوان عزیز و سایر جوانان برومند وطنم برآورده شود، تا مجبور نباشند سرزمین مادری خود را با کشورهای بیگانه سودا کنند و «آنچه خود دارند ز بیگانه طلب نمایند». /پ
نظر خود را بنویسید