فردایکرمان - رحیم بنیاسد آزاد: «مهراوه فردوسی» در خانوادهای فرهنگی متولد شده، پدرش «مهندس محمدعلی فردوسی، از پیشکسوتان و چهرههای خوشنام مطبوعات کرمان است؛ خودش میگوید در مکتب پدر روزنامهنگاری را آموخته و هنوز از آموزههای پدر در کارهایش استفاده میکند؛ او که روزنامهنگاری خوانده خود را مدیون شرایط زندگی و ارتباطاتی که پدر برایش فراهم کرده میداند، منتها میگوید بیشتر از روزنامهنگاری به ادبیات علاقه دارد و خود را نویسنده میداند؛ فردوسی با مجله «همشهری داستان» سبک ناداستاننویسی را انتخاب کرده واکنون سردبیر مجله «ناداستان» است؛ سبکی که میگوید علاقهمندیهای ادبیاش را ارضا میکند و میخواهد او را ادامه دهد؛ او ماه گذشته وجه جدیدی از خود را با کتاب «خیابان گاندی، ساعت پنج عصر» نمایان کرد و نشان داد در نویسندگی مصمم است، کتابی که یکی از حوادث جنجالی دهۀ هفتاد را دستمایۀ خود قرار داده و در آن ناداستانی خلاقانه ثبت کردهکه با استقبال خوبی همراه شده و در فاصلهای اندک، به چاپ پنجم رسیده است. با او به بهانۀ همین کتاب و شنیدن از داستان خلق این اثر، گفتوگو کردم که شما را به خواندن آن دعوت میکنم. شاید شما هم مثل من به آیندۀ این سبک امیدوار شدید.
شما روزنامهنگاری خواندید و نوشتن را با روزنامهنگاری شروع کردید و اکنون سردبیری مجله ناداستان را به عهده دارید، این مسیر را چگونه طی کردید؟
15 و 16 ساله بودم که در روزنامه بابا بودم؛ نمیشد در آن سن به صورت حرفهای کار کنم ولی بابا خیلی زیاد دل من را قرص میکرد، همیشه به من یک اعتماد به نفس میداد، و من را می انداخت در میدانهایی که بروم گزارش میدانی بگیرم، یادمه یک بار حتی من را فرستاد موزه صنعتی و گفت برو چشماتو باز کن، قشنگ نگاه کن، قشنگ بشنو، قشنگ ببین و برداشتها و احساست را بنویس؛ میتوانم بگویم این اولین تلاش و تجربه من برای نوشتن بود؛ و در روزنامه بابا شروع به قلم زدن کردم، بابا به ما اعتماد به نفس و فرصت میداد و اجازه میداد بنویسیم، قطعا ما خیلی متنهای کج و کولهای مینوشتیم، ولی بابا آنها را ادیت میکرد و کمکمان میکرد آنها را خوب پیش ببریم؛ روزنامهنگاری را یک جورایی من در مکتب بابا یاد گرفتم، خیلی کوچکتر هم که بودم قبل از اینکه خودم دست به قلم ببرم بابا من را با خودش به مصاحبه میبرد و من در جریان بودم مصاحبه چیه، گزارش، یادداشت و سرمقاله چیه؛ حتی کمک بابا در میزهایی که زیرش نور داشت صفحهبندی میکردیم؛ بالاخره ما در روزنامه بزرگ شدیم، حشر و نشر و همنشینی با فرهیختگان و مفاخر کرمان در روزنامه بابا و بستر فرهنگی کرمان و آدمهای اصیل و بیدریغ بزرگ منشاش در من تاثیرات ماندگاری به جا گذاشت و خیلی موثر بود از این جهت که هم به نوشتن و روزنامهنگاری علاقهمند شوم و هم انتخاب رشتهای که میکنم به این سمت باشد؛ تا اینکه در سال 82 چند سال بعد از اینکه بابا هنوز روزنامهاش را داشت من روزنامهنگاری دانشگاه علامه قبول شدم.
یادمه آن زمان دکتر «نمکدوست»، دکتر «فرقانی» و دکتر «بروجردی» استادان ما بودند و من به واسطۀ اینکه بابا آنها را برای دورهای برای خانه مطبوعات به کرمان دعوت کرده بود آنها را میشناختم آنهاهم بابای من را میشناختند، اینها باعث شده بود که من یک قدم از همکلاسیهایم بالاتر باشم، 4 سال دانشگاهم که تمام شد کمکم به ادبیات علاقهمند شدم نه روزنامهنگاری صرف، البته هیچوقت علاقهام به خبرنگاری و روزنامهنگاری نبود و هیچ وقت به این سمت هم نرفتم، بیشتر نویسندگی ادبی برایم جذابتر بود، هنوز آن موقع با ژانری به نام ناداستان که ترکیب ادبیات و روزنامهنگاری است آشنا نبودم و فکر میکردم حتما باید داستاننویس شوم تا بتوانم وارد حوزۀ ادبیات شوم.
من حدود سالهای 93 و 94 سر کلاسهای اصغر عبدالهی که همشهری داستان برگزار میکرد میرفتم، آقای عبدالهی داستاننویسی درس میدادند و عنوان کلاسشان نوشتن خلاقانه بود، من کلا خیلی به فضای داستان و ادبیات و روزنامهنگاری و هرچه به نوشتن مربوط بود و ذیل مجموعۀ ادبیات قرار میگرفت علاقهمند بودم، این کلاسها را که رفتم خیلی علاقهمند شدم و یکی از کسانی که خیلی روی من تاثیر گذاشت مرحوم عبدالهی بود، یک شخصیت و منش انسانی داشت و نگاهش به آدمهایی که شاگردش بودند دوستانه بود و هر چیزی را که لازم بود به ما یاد داد و در کنار آن غیر از یاد دادن اصول داستاننویسی بیشتر با ما دربارۀ نوشتن خلاقانه صحبت میکرد نه اینکه تو لزوما داستان بنویسی؛ از اینکه تو چیزی که میخواهی بگویی را خوب بگویی و ساختار خوب به آن ببخشی و جان تازه به آن بدهی؛ سر کلاس ایشان من خیلی چیزها یاد گرفتم، همان سال هم داستانی که در کارگاه ایشان نوشتم که اسمش «پاندول» بود و آن را فرستادم به جایزه داستان تهران، اتفاقا رتبه سوم هم گرفت.
ما یک سفری به هند داشتیم که من آن موقع گفتم بروم این سفرنامهها را بخوانم ببینم درباره هند چه میگویند برایم جالب بود اینکه آدمها تجربیاتشان را از سفر مینویسند؛ سفر خانوادگی رفتیم و وقتی برگشتیم، من اینقدر تحت تاثیر فضا بودم و اینقدر برایم جالب بود که آدمها چقدر میتوانند زندگیها و فرهنگهای متفاوت داشته باشند.
اینکه خرده فرهنگها و خرده روایتهای شهر به شهر کشور به کشور فرق میکند خیلی برایم جذاب بود، و شروع به نوشتن درباره آن کردم و اولین متن ناداستانی که نوشتم سفرنامهای از هند بود.
آن را طبق آموزههایی که از بابا داشتم نوشتم و موقعی که داشتم متن مینوشتم همۀ حواسم را باز کردم و متنم را طبق همین حواس پنجگانهام نوشتم، شنوایی، بینایی، چشایی و ... در آن زمان در نوع خودش متن همه جانبهای بود که روایتهای شخصیام و تجربهام و چیزی از کلیت فرهنگ هند در آن بود، خودم متن را دوست داشتم و متن را خیلی اتفاقی برای همشهری داستان فرستادم، وقتی فرستادم آقای احسان لطفی که الان ایران نیست به من زنگ زد که بیا مجله و من خیلی خوشحال بودم از اینکه حتی متن من خوانده شده؛ آن متن سفرنامۀ هند من چاپ شد و بعد از آن هم چند مطلب با آنها کار کردم و بعد دعوت به همکاری شدم و سال 95 جزو تحریریۀ همشهری داستان شدم، از همان ابتدا هم در بخش روایتهای مستند مشغول به کار شدم و برای من خیلی ژانر جذابی بود و هم علاقۀ من به ادبیات را ارضا میکرد و هم آن جنبۀ روزنامهنگاری من را که از بچگی با آن بزرگ شده بودم را داشت. چند سالی آنجا بودم و بعد با همان تیم آمدیم مجله «سان» و «ناداستان» را زدیم و الان یک سال و نیم است که سردبیر مجلۀ ناداستان هستم.
با این سابقه بود که تصمیم گرفتید کتابی در ژانر ناداستان بنویسید، از کتاب «خیابان گاندی، ساعت 5 عصر» بگویید؟
بله، ولی نه لزوما یک پرونده جنایی؛ من اتفاقا اصلا علاقه شخصیام حوزه جنایی نیست، در این سالها خیلی متن ناداستان نوشتم، ولی کتاب خیلی روندش با متن 5 هزار کلمهای متفاوت است، برای همین سختم بود ولی مطمئن بودم اگر بخواهم یک کتاب بنویسم دیگر رمان و داستان نیست؛ حتما یک روایت مستند است، به خاطر آن دو حوزه مشترکی که به شدت به آنها علاقه داشتم و هم به خاطر اینکه فکر میکردم تواناییام و تجربهای که در این سالها کسب کردم خیلی میتواند به من کمک کند، و ماجرای اولیهاش هم این بود که ما یک شماره با موضوع «عشق« در مجله «ناداستان» داشتیم، در جلسۀ تحریریه پیشنهاد شد که از جنبۀ جنایی هم به موضوع عشق نگاه کنیم، آنجا بود که هم پرونده «شهلا جاهد» و هم «سمیه و شاهرخ» به ذهنمان رسید. من خودم سمیه و شاهرخ را انتخاب کردم، چون خیلی حوزۀ دست نخوردهتری نسبت به شهلا جاهد بود و خود من هم نسبت به آن همزادپنداری داشتم، چون من آن موقع نوجوان بودم؛ و از همان اول هم با این نگاه سمت موضوع رفتم که نروم ببینم این دو ماجرایشان چی بود، چون نه برایم اهمیتی داشت و نه من خبرنگار قضایی، جنایی و حوادث بودم و نه کارگاه بودم و میخواستم چیز جدیدی از این پرونده کشف کنم، برای من جالب بود ببینم که ما ها چه خوانش و مواجههای با این پرونده داشتیم.
ما منظورتان کیست مردم یا شخص شما و نگاهی که داشتید؟
هم مردم هم مخاطبهای دیگر، متن که چاپ شد در بازخوردهایی که چه در فضای مجازی، حضوری و چه در دوستان خودم گرفتم هر وقت اسم سمیه و شاهرخ میآمد شروع میکردند راجع به نوجوانی خودشان هم صحبت کردن، راجع به اینکه در آن سالها این پرونده برای آنها یک موقعیت عجیب ایجاد میکرد، و آدمها بعد از دو دهه این یادشان مانده بود که کسانی که دور و بر ما بودند اعم از مدرسه، نهادهای تربیتی و خانواده چقدر از این موضوع استفاده کردند، ماجرا فقط قتل نبود؛ ماجرا این بود که چقدر از آن قتل برای چیزهایی که در ذهن خودمان بود استفاده کردیم، این یک فرضیۀ ساده بود که ممکن بود خود من آن را نقد کنم، ولی اصلا با همین ایده سراغ کتاب رفتم. برای من جالب شد که نکند ماها - مای عصر حاضر که آن موقع هم نسل سمیه و شاهرخ بودیم- داریم راجع به یک چیز دیگری غیر از پرونده جنایی اینها حرف میزنیم، شاید یک چیزهایی در این ماجرا دخیل بوده، چرا ما درباره «شهلا جاهد» این حرفها را نمیزنیم، چرا زنهایی که هم نسل شهلا هستند نمیگویند؛ چون پرونده شهلا جاهد خیلی نادر بود، ولی سمیه و شاهرخ دو نوجوان بودند که اشتباه کردند، اشتباه آنها قتل بود ولی این قتل خیلی پهنا برداشت، هم خودشان در ذهن قضاوتگر مردم محاکمه شدند هم ما دخترها و پسرهای هم نسل آنها؛ اینها باعث شد که من بروم گفتمانها، صحبتهای بین نسلی و اتفاقاتی که آن زمان میافتاد را بیشتر ورق بزنم؛ وارد این جریان که شدم اول رفتم کتابخانه ملی که پروندهشان را پیدا کنم؛ ولی نه قاضی و نه بازپرس با من همکاری کرد، و نه سیستم قضایی پرونده را به من داد؛ حتی من از انتشارات نامه بردم، گفتند پرونده منهدم شده است؛ و من مجبور شدم از طریق رسانههایی که پرونده را منعکس کرده بودند و آدمهایی که شاهدهای زندهای بودند که آن موقع درگیر پرونده بودند ردپای پرونده را پیدا کنم؛ روزنامهها را ورق زدم، کمکم همۀ این مسایل را خواندم و پرونده را کنار هم چیدم و نقاط تاریک و روشن را کنار هم گذاشتم و بالا و پایین کردم، پروسۀ نفسگیری بود، من دو سال کرونا را شاید هم بیشتر، داشتم پروسه تحقیق و پژوهش را انجام میدادم.
مصاحبه کن، آدمها را در سیستم گلوله برفی پیدا کن، از صحبتهای آنها سره را از ناسره تشخیص بده، اینکه کدام راست میگوید و کدام دروغ، با جامعهشناسها حرف بزن، همۀ اینها را پیدا کردم و از لابهلای همین سندها به چند نخ اصلی رسیدم، احساس کردم یک سری گفتمانها و کلان روایتها بودند که بر این جنایت هوار شدند، آدمها شروع کردند نوجوانهای دیگر را تهدید کردن و بیشتر به آنها سخت گرفتن؛ که این کار بد است، تهاجم فرهنگی بد است، یک سری گفتمانها خودش را نشان داد؛ این را هم بگویم که تا آنجایی پیش رفتم که دیتاها و اطلاعاتی که دارم از این پرونده بدست میآورم سوار آن چیزی که میخواهم بگویم نشود، مکمل روایت خودم باشد نه اینکه آن را بپوشاند؛ حواسم به این بود.
کتاب من بازخوانی پرونده جنایی نیست، بله؛ بخشی از کارم بازخوانی پرونده بود، اصلا من به بهانۀ بازخوانی پرونده دارم یک چیز دیگری میگویم که باید آن را بپوشاند،این کتاب بیشتر برای من به جهان ادبیات تعلق دارد تا یک ژورنالیسم تحقیقی؛
کار سخت ماجرا از زمانی که بازخوانی تمام شد شروع شد، آنجایی که من شروع کردم خط روایی را پیدا کردن، اینکه چه جوری بنویسم که هم جذاب باشد، هم زبان قصهگو داشته باشد و هم از روایت جا نمانم
و متن از نفس نیفتد، هم اینکه بتوانم یک شخصیتپردازی، فضاسازی و پیرنگی پیدا کنم که آدمها از خواندنش خسته نشوند. بهر حال کتاب پر از دیتا و بریدۀ روزنامه و مصاحبه است، همۀ اینها میتواند خیلی خسته کننده باشد، و اگر نمیتوانستم خلقش کنم عملا کتاب با مشکل خواندن روبرو میشد و آدمها نمیتوانستند با آن ارتباط برقرار کنند، برای همین است که میگویم کتاب برای من متن ناداستان خلاقانه است، فرق ناداستان با داستان این است که ناداستان همه چیز داستان را دارد به جز تخیل؛ در ناداستان باید همه چیز واقعی و بر اساس مستندات باشد و این کار را سخت میکرد چون از یک جایی به بعد دیگر واقعیت دست و پایت را میگرفت، در داستان هرجا این اتفاق میافتد تو یک تخیل اضافه میکنی و راه را باز میکنی، ولی در ناداستان تو نمیتوانی، تو با یک ساختار سلب و سختی رو برو هستی که باید به آن وفادار بمانی.
چگونه به آن فرم جذابی که میخواستید رسیدید؟
فرم جذابی که در ذهنم بود و باعث میشد آدمها حرف من را گوش کنند این بود که یک سری ابزارها مثل گفت وگو که سعی کردم همه را هم به صورت گفت وگو نیاورم و خودم روایت آنها را به صورت اول شخص تنظیم کنم،گزارشهای دادگاه، نامهها، اظهار نظرها و تیترها، اینها را مثل فرصتهای تنفس بیاورم لابهلای بازخوانی پرونده؛
یعنی شما قصۀ واقعی را در سطرهای یک در میان برای آدمها تعریف کنی و لابهلایش یک جایزه هم برایشان بگذاری و بگویی تو که این را خواندی این را هم بخوان؛ نیامدم از همان اول با جزییات، کل داستان را تعریف کنم بعد بگویم حالا این روایتها هم وجود دارد، اینها را تکهتکه پخش کردم؛ فصل اول را با تعلیق تمام میکردم بعد مثلا میگفتم یادتان میآید، یک آشناییزدایی هم میکردم. مثل: هواپیمای 330 هاشمی رفسنجانی، دورۀ اصلاحات.
اشاراتی مثل نمایش «عشق آباد» آقای «میرباقری» هم در کتاب آوردید از این جنس است؟
اینها را میآوردم که بتوانم فضایی ایجاد کنم که آدمها به آن حرف بزرگتری که میخواستم بگویم گوش کنند؛ ما در ناداستان چند نوع گشایش داریم؛ گشایش نمایشی و گشایش خلاصهای و ... داریم که من با گشایش نمایشی وارد متنها میشدم، و پردهها با یک صحنۀ نمایشی شروع میشود، این باعث میشود آدمها وارد قصه شوند و برایشان دنبال کردن جذاب شود، اتفاقا چیزی که برای خود من پیچیده بود این بود که من از همان اول تصمیم گرفتم همان اول ماجرا را بگویم، ده صفحه اول کتاب قتل این دو نفر است، یک نفر دیگر بود این را میگذاشت فصل دوم و سوم که تعلیق ایجاد کند.
البته این موضوعی بود که خیلیها میدانستند؟
بله؛ دلیلی که انتخاب کردم که این را همان اول بیاورم همین بود، اما بعضیها که دهۀ هشتادی بودند و کتاب را خوانده بودند نمیدانستند و میگفتند ما خیلی شوکه شدیم.
استقبال از کتاب خیلی خوب بود خودتان دلیلش را چه میدانید از علاقه مردم به خواندن ژانر جنایی میآید؟ اینکه ایرانیها کلا علاقه دارند درباره حوادث بخوانند و اظهار نظر کنند؟
نمیتوانم انکارش کنم؛ حوادث همیشه ژانر جذاب و هیجانانگیزی برای آدمها بوده، به خاطر جذابیت ذاتی که خود جنایت دارد، ولی من فکر میکنم برای این موضوع و با احترام به اینکه نمیتوانم این را انکار کنم و قابل اندازهگیری هم نیست، البته آدمهایی که کتاب را دیدند آدمهای متفاوتی بودند عموم مردم نبودند، قشرهای کتابخوان و فرهیخته هم استقبال کردند، آنها دیگر به خاطر حوادث نبوده که سراغ کتاب آمدند؛ من فکر کنم بخشی از این به این بر میگردد که وقتی دربارۀ موضوعی که بازتابی از دغدغههای روز است صحبت میکنی ـ منظورم جستارها است ـ مورد استقبال قرار میگیرد، برخی سفیدخوانیهای کتاب یک این همانی با شرایط امروز برقرار میکند، هراسهایی که به واسطۀ موضوعی پیش میآید گاهی وقتها باعث میشود که آدمها بگویند انگار الان هم همینه؛ و فقط پرونده سمیه و شاهرخ نیست سر هم موضوع دیگری هم گفتمانها موج سواریشان را شروع میکنند؛ روزنامهها یکی را محکوم میکنند حکومت چیزی میگوید همۀ اینها باعث میشود آدمها وقتی این دوره را میخوانند بگویند مناسبات دختر پسری، نوجوان و شهر، ثروتاندوزی و مانور تجمل، طبقات بالا و پایین شهر را نه به آن معنا، اما هنوز هم داریم؛ به یک شکل دیگر هنوز دارد دربار، ارزشهای انقلابی حرف زده میشود وهمۀ اینها باعث شد آدمها وقتی بعضی جستارها را در کتاب میخوانند احساس کنند ما هنوز هم همینیم.
شما خودتان زمان جنایت را تجربه کردید، حستان در آن زمان چه بود و الان بعد از دو دهه چیست، با این فرض که الان کتاب هم تمام شده و شما بیشتر درگیر این موضوع شدید؟
من زمان جنایت 11 سالم بود و ترسیده بودم و از آن زمان ترس و هراس یادم است، و حرف با دوستان و آشنایان سر این بود که عشقهای خیابانی خوب نیست و حرفهای اینچنینی که معلم پرورشیمان دوست داشت و اتفاقا استقبال میکرد ما این ترسها را داشته باشیم، چون برای تربیتمان لازم داشت که ما بترسیم، اما این حجم از ترسی که ایجاد کرده بودند خوب نبود و ما را دچار تروما میکرد؛ ولی الان بعد از 27 سال که اینقدر دربارۀ این موضوع خواندم و درگیرش شدم فکر میکنم که من دیگر ازآنها خیلی نمیترسم، نه اینکه درکشان کنم، اما به عنوان انسانی که میتواند خطا بکند و در اوج نوجوانی و نابالغی خطایی کرده و شاید پشیمان شده حقشان نبود اینقدر بیرحمانه با اینها حرف بزنند، از این بابت من خیلی با آنها همزادپنداری و همدلی کردم.
الان برای آنها دلسوزی میکنم، چون فکر میکنم که رسانههای عامهپسند میتوانستند اینقدر اینها را منزوی نکنند؛ من واقعا نتوانستم هیچکدام را پیدا کنم، انگار آب شدن رفتن زیر زمین؛
میخواستید پیدا کنید؟
آره؛ من اولش نمیدانستم قراره ساختار کتاب به چه سمتی برود، میخواستم با آنها صحبت کنم و بخشی از روایت کتاب من باشند؛ اما شاهرخ که اصلا ایران نیست این را مطمئنم؛ و سمیه هم هیچ رقم راه نداد؛ بعد هم که با یکی از روانشناسانش صحبت کردم گفت خیلی طبیعی است که این آدم نخواهد دربارۀ آن زمان حرف بزند؛ اینجا بود که من تصمیم گرفتم که وجه دیگری از ماجرا را یعنی مواجهۀ ما بعد از جریان خیابان گاندی را نشان دهم که آدمها یک ذره بفهمند که با این پرونده چه کار کردند. وعامدانه هیچ قضاوت و نتیجه گیری در هیچکدام از فصل هایم نداشتم، هیچ وقت نمیخواستم مخاطبم را به یک برداشت و نتیجهگیری سوق بدهم، به خاطر همین هم زاویۀ دیدم اول شخص است، من مهراوه فردوسی و تجربههایم در هیچکدام از جستارها نبود، من زاویۀ دید دورتری انتخاب کردم، جوری که انگار دارم از دور این ماجرا را تعریف میکنم؛ برای اینکه دلم نمیخواست چیزی را القا کنم، یکی از دلایلی که من روایتها را چند صدایی کردم و با آدمهای مختلف صحبت کردم به این خاطر بود، به این تکثر صدا نیاز داشتم.
برنامهتان برای آینده چیست، کتاب نوشتن در حوزه ناداستان را ادامه میدهید؟
حتما، جزو برنامههایم است و موضوع بعدی هم همین روایتهای مستند است ولی شاید لزوما جنایی نباشد، من پرونده سمیه و شاهرخ را انتخاب کردم چون به نظر من حاوی یک سری معناها و تقابلهای گفتمانی بود که میتوانستم یک دوره را به بهانۀ آن بازخوانی کنم؛
من دوران دهۀ هفتاد را به خاطر سمیه و شاهرخ بازخوانی نکردم، من به خاطر دهۀ هفتاد، سمیه و شاهرخ را بازخوانی کردم.
در حال حاضر به سبک ناداستان خیلی کم پرداخته میشود چرا؟
چون قالب و سبک به نسبت نوپایی است حتی در جهان؛ درست است که ما همینگوی بزرگ را داشتیم که روزنامهنگار بوده و متنهای مستندش همین الان هم برای ما کلاس آموزشی است. اما همینگوی هم در آن زمان آگاه نبوده که دارد ناداستان مینویسد، فکر میکرده دارد خبرنگاری میکند؛ اما او با متنهایش کارخلاقانه میکرده، نمیگویم روزنامهنگار این کار را نمیکند، اما دغدغهاش این نیست؛ دغدغهاش دادن اطلاعات است. همینگوی و چند نفر از بزرگان ادبیات داستانی ما که این کار را میکردند، بعد از آن خانم «الکسیویچ» قالب ناداستان را در جهان با کتاب «جنگ چهره زنانه ندارد» جا انداخت و جایزه نوبل را هم گرفت و آدمها فهمیدند میشود در ژانر ادبی بنویسی ولی تخیلی نباشد و دربارۀ چیزهای واقعی بنویسی، این ماجرا کمکم در جهان آدمهای خودش را پیدا کرد، و الان چقدر مجله در این زمینه داریم و افرادی مثل «میشل اوباما و ... و ناداستان تازه در جهان جای خودش را پیدا کرده؛ تا قبل از این آدمها فکر میکردند هر کس رمان بنویسد نویسنده است. در ایران هم همین طور است. مجله همشهری داستان این سبک را بدعت نهاد و نشرهایی مثل «چشمه» الان به نویسندههایی که ناداستان مینویسند اعتماد میکند و چندین جلد مفصل در قالب ناداستان دارد، اما همچنان کم است، چون آدمها این قالب را نمیشناسند، بعضیها به من میگویند چون شما داستاننویس نشدین رفتین ناداستان نوشتید؛ این سوال غلطی است، دلیلش عدم شناخت است، ما حتی کلاسهای آموزشی کمی هم در این زمینه داریم.
شما جایی اشاره کردید به ادبیات علاقه دارید با این اوصاف دوست دارید چه خطابتان کنند؛ نویسنده یا روزنامهنگار؟
اگر به من بگویند بین روزنامهنگاری و نویسندگی انتخاب کن، با اینکه این دو خیلی با هم همپوشانی دارند و روزنامهنگارها هم نوعی نویسنده هستند، اما من انتخابم نویسنده است؛ روزنامهنگاری محض، خبر و بهروز بودن که در روزنامهنگاری اصل مهم هستند مورد علاقۀ من نیستند؛ بیشتر اهل درنگ و تامل نوشتن هستم، دنبال کشف و شهودم تا خبر رسانی لحظهای؛ متنی دربار، جنون نوشتم که دربار، روزنامهنگاری بابا بود، این متن را من خیلی دوست دارم، این را مثال میزنم تا بگویم چرا دوست دارم خودم را نویسنده و متعلق به جهان ادبیات بدانم، متن نوشتن برای من مثل تراپی میماند؛ انگار خودم را میگذارم وسط، میکشم بیرون و میآورم پایین؛ با خودم روراست میشوم؛ یک مواجههای با خودم پیدا میکنم؛ یک خودافشاگری غلیظی دربارۀ خودم میکنم که شاید همینجوری با خودم نتوانم بکنم، و حالتی از خودم در ناخودآگاهم بیرون میآورم که با آن مواجه نبودم، این کاری است که ادبیات میکند و به نظر من در روایت این کار را میتوانی بکنی؛ در روزنامهنگاری همه چیز در لایۀ سطحیتری اتفاق میافتد، خیلی گزارشات میدانی خوبی هم داریم اما برای من این در ادبیات عمیقتر اتفاق میافتد.
*منتشر شده در هفتهنامه استقامت / شماره 821
نظر خود را بنویسید