فردایکرمان - سیدمحمدعلیگلابزاده: در سمرقند جای معروفی است به نام «لب حوض»، که تا دلتان بخواهد دیدنی دارد، از «مدرسه شیردار» که پشت سر این مجسمه است گرفته، تا ملانصرالدین و الاغ سر به زیرش!. کنار مجسمۀ «ملا» میایستم و به اظهار لطف او که دستی به علامت احترام بالا برده، پاسخ میدهم! ابتدا به جهل خودم میخندم که برای مجسمه دست بالا میبرم و پاسخگوی محبت او میشوم، امّا لحظهای بعد، عقل، هی میزند که شک مکن، اگر «ملاّ» ملاّ باشد میفهمد و از این اقدام «ملاّ شناسانه»! حتماً خوشحال میشود. اصلاً «ملاّ»، پیاده هم میفهمد، چه رسد به اینکه سوار خر باشد. با خودم میگویم «ملاّ» آفرین بر این درک و شعورت، با همین لبی که به خنده باز کردهای و دستی به علامت احترام بالا بردی؛ مدتهاست که سوار خری و پائین هم نمیآیی، اصلاً کجا بهتر از اینجا؟ مهمتر از همه اینکه خرت هم خیلی خسته نمیشود، چون ماشاءالله لنگهایت اینقدر بلند است که به زمین رسیده و بار سنگین تو را چندان احساس نمیکند، مصیبت روزی است که تو همۀ بار خودت را به خر بیچاره تحمیل کنی و به جای اینکه پاها را بر زمین بگذاری، آنها را به گُردۀ او بزنی و آن مادر مرده هرچه عرعر کند که کمرم از درد دو نیم شد و توانم به آخر رسیده، توجه نکنی و باز هم دستی بالا ببری و با خندۀ شیرینت، عرعرش را جواب دهی.
خوشا به حال تو «ملاّ» که غم دنیا برایت پشم است و خر مفت و مجانی هم داری و کاه و جو هم که به او نمیدهی، لب حوض هم جا خوش کردی و سایۀ سبز درختها هم نمیگذارد قطرهای عرق شرم بر جبینت بنشیند. از همه مهمتر، شهرۀ عالم هم هستی، تا جاییکه خواجه حافظ شیرازی هم تو را میشناسد.
اصلاً «ملاّ جان» مگر تو اهل «آق شهر» نیستی؟ مگر آق شهر نزدیک قونیۀ مولانا نیست؟ پس چرا با دو فرسخ فاصله، دو هزار فرسخ از او دور شدی؟ مگر نشنیدی همشهری تو حضرت مولانا، تو را از رفتن به سوی شهرت و نامآوری به دور داشت و در داستان «طوطی و بازرگان» گفت:
«دانه پنهان کن به کلّی دام شو غنچه پنهان کن، گیاه بام شو»
چطور حرف او را نشنیدی و به جای اینکه بکوشی تا غنچه باشی و همه تو را ببینند و ببویند و چهچه و بهبه کنند و به تعریفت زبان بگشایند، بروی گیاه گمنامی در پشت یک بام باشی که نه کسی تو را ببیند و نه بشناسد، اینجاست که مولانا برایت خط و نشان کشیده و میفرماید، حالا ببین که
«چشمها و خشمها و رشکها بر سرت ریزد چو آب از مشکها»
گوش به حرف مولانا ندادی و رفتی تا به اوج قلّۀ شهرت برسی که رسیدی، امّا خبر نداری پشت سرت چهها که نمیگویند؟ یکی میگوید: ملاَ خرجی به زنش نمیداد، روزی دو سه نوبت هم اورا کتک میزد، میگفتند بیانصاف تو که خرجی نمیدهی دیگر چرا کتکش میزنی؟ ملا جواب داد که اگر نزنم و داد و فریادش بلند نشود، مردم از کجا بدانند زن من است؟ دیگری میگفت....
گمان من اینست که تو به جای مثنوی همشهری خودت، اشتباهی به سراغ «صنایع الکمالِ» همشهری ِ ما خواجوی کرمانی رفتی که وقتی کتابهایش روی دستش مانده بود و توان مالی خرید کاغذ بندی .... تومان و هزینههای سرسامآور چاپ و صحافی و ... را نداشت، با اوقات تلخی، بر عمر رفتۀ خویش افسوس خورد و گفت:
«رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز / تا داد خود از مهتر و کهتر بستانی»
اصلاً کتاب و فرهنگ و دانش، یک من چند؟! خرید و فروش دلار را عشق است.
و شگفتا که خود خواجو، اینقدری که تو فهمیدی نفهمید، چون تا آخر عمر جان کند و از خستگی گُل خنده بر لبهایش ننشست و بعد هم با آن همه اقتدار شعری، در کنار «غار اللهاکبرِ» شیراز که زیستگاه او بود به خاکش سپردند، همان خواجو که حافظ شیراز، دل به شعرش سپرده بود و میگفت: «دارد سخن حافظ، طرز سخن خواجو». کسی چه میداند، شاید امروز افسوس میخورَد و میگوید، اینگونه که گلابزاده، خدمتگزار فرهنگی کرمان و یکی از آبادگران قبر من در سال 1368 [1] کنار ملاّ و خرش، با افتخار عکس میگیرد، کنار مجسمۀ افراختۀ من در «میدان خواجو» عکس نمیگیرد، زیرا فهمیده که راه، همان بود که تو در گذر 800 سال با الاغت رفتی، نه آنها که هی دویدند و عرق ریختند و لبشان از خستگی به روی خنده وا شد.
«ملاّ جان» هر که نداند، من که میدانم تو اندیشمندی بزرگ، فیلسوفی توانا، قاضیای توانمند بودی که مدتها با معلمِ همکارت «سیدمحمود حیرانی» عارف نامدار و معاصر مولانا، با هم تدریس میکردید و شاگردانی داشتید و ناگهان بهلولوار به این راه آمدی. اگر غلط نکنم وقتی دیدی آن بزرگمرد عرصۀ علم و عرفان، یعنی «سیدمحمود حیرانی» بعد از عمری تلاش «حیران» ماند و مشتی بیسواد و دانش ناشناس، به آلاف و اولوفی رسیدند، جنابعالی، هم درس و هم قضاوت را کنار گذاشتی و به مسخرگی روی آوردی و خری پیدا کردی و سوارش شدی و به هر کس رسیدی، بشکنی زدی و خندیدی و گذشتی و همه را سر کار گذاشتی.
حالا بگذریم که گاه، کار از دست خودت هم در رفت، مانند آن روزی که دمِ درِ خانه ایستادی و خواستی مردم بیچاره را دست بندازی و گفتی: تهِ کوچۀ ما آش خیرات میکنند، بعد از چند دقیقه که موج جمعیت به انتهای کوچه روانه شدند خودت هم کاسهای برداشتی و گفتی: راستی راستی نشه خبریه؟!!
امّا جناب ملاّ، یک سوال دیگر برای من باقی است و آن اینکه پشت سرت نگاهی بیانداز، «مدرسه شیردار» با 400 سال سابقه قرار دارد و در آن هزاران چهرۀ بزرگ و نامدار علمی تعلیم دادند و تعلیم دیدند و دانشپروری کردند، سوال من این است که چرا تو با خرت، پشت به مدرسه کردهای؟ در حالی که بسیاری از عکسها، تو را در حالی سوار الاغت نشان میدهند که پشتت به سر الاغ و رویت به پشت و دم اوست و اصلاً یکی از ابزار خنداندن تو، اینگونه سواری است، پس چه شد که ناگهان رو به سر الاغ و پشت به مدرسه نشستی؟ از خندۀ رندانهات پیداست که میگویی: اصلاً قرار نیست من جوابی بدهم، اینقدر بگو و بپرس که جونت دربیاد. باشد ملاّ، من هم کمکم عادت میکنم، ولی این سفارش آخرین مرا از یاد مبر، حالا که «لب حوض»[2] هستی مواظب باش ناگهان توی حوض نیفتی، چون:
«به علی گفت مادرش روزی که بترس و کنار حوض مرو
رفت و افتاد ناگهان در حوض بچهجان حرف مادرت بشنو»
[1] - در سال 68 و قبل از برگزاری کنگره جهانی خواجو، من و شادروان دکتر کرباسی رئیس دانشکده ادبیات دانشگاه شهید باهنر مأمور رسیدگی به مقبره ویرانه خواجو در شیراز شدیم. همانجا که هرکس وضع آن را میدید میگفت:
«تن خواجوی کرمانی به شیراز به تنگ افتاده است الله اکبر»
یادشان به خیر؛ «دانش منفرد، استاندار فارس» و «رجا شهردار وقت شیراز» که مساعدت بسیار کردند و سرانجام بعد از دو سال تلاش و طی راه طولانی کرمان تا شیراز، بالاخره مقبرة خواجو از آن وضعیت اسفبار بیرون آمد و رنگ و رویی پیدا کرد، البته بماند که کار کتابخانهای که قرار بود پایین مقبره و در جوار پلکان،ساخته شود به جایی نرسید.
[2] - جاییکه مجسمه ملانصرالدین و مدرسه شیردار و جاذبههای دیگر سمرقند در آن قرار دارند به لب حوض معروف است.
نظر خود را بنویسید