فردایکرمان - محسن جلالپور: ساعت هنوز شش نشده بود که راهی میدان فراوری پسته کال شدم. چون مشغول برداشت محصول هستیم و معمولا عصرگاه، کامیونهای پسته را از باغات به محل فرآوری، حمل میکنند، بخشی از کار برای روز بعد میماند. صبحها کار ساعت از شش آغاز میشود و تا هوا گرم شود، پایان مییابد.
از کوچه که بیرون آمدم احساس سرگیجۀ شدیدی کردم و کنار گذر ایستادم. رفتگر محله نزدیکم آمد و پرسید چیزی شده؟ گفتم یک لحظه احساس سرگیجه داشتم و ایستادم تا حالم بهتر شود. اصرار کرد که به خانه برگردم و استراحت کنم. در همین حین یکی از همسایگان با چند نان تازه از کنارمان عبور کرد و وقتی رفتگر محله از حال من ابراز نگرانی کرد، اصرار کرد که با هم به اورژانس برویم. وارد اورژانس که شدیم پزشک بیمارستان من را شناخت و حالواحوال کرد. فشار خون و نبضم را اندازه گرفت، و چون حالم بهتر شده بود، گفت جای نگرانی نیست و دلیل اصلی از فشار کار است.
توصیه کرد آرام باشم و استرس نداشته باشم و اجازه داد از اورژانس خارج شوم.
همسایه عزیز را به خانه بردم و به طرف پایانۀ برداشت پسته حرکت کردم. به سهراهی شرفآباد که رسیدم، با ترافیک سنگینی مواجه شدم. حدود چهل دقیقه طول کشید تا سهراهی را پشت سر گذاشتم و وارد جاده شرفآباد شدم. هنوز وارد جاده نشده بودم که کامیونی بیملاحظه و با سرعت از کنارم رد شد؛ طوری که اگر ثانیهای غفلت میکردم، اتفاق بدی رخ میداد.
حسابی ترسیده بودم، اما باید به مسیر ادامه میدادم. ساعت نزدیک هشت بود و یادم آمد که قرار دارم. دیگر نمیتوانستم به پایانه بروم و باید به شرکت میرفتم.
وارد شرکت که شدم، اطلاع دادند که برق قطع شده و حداقل دو ساعت برق نداریم..
پشت میز نشستم و گوشی تلفن را برداشتم که یادم آمد به خاطر بیبرقی، تلفن هم قطع است. اینترنت هم نداشتیم.
در همین لحظات اطلاع دادند که مهمان عزیزمان وارد شرکت شده است. در اتاقی گرم و کمنور نشستیم و صحبت کردیم. هنوز صحبتهایمان به پایان نرسیده بود که تلفن همراهم زنگ خورد. متصدی پایانه پشت خط بود و گفت: بهخاطر قطعی برق، پستهها روی زمین مانده و گرمای هوا کار را مشکل کرده است. گفتم چارهای نیست، باید تأمل کنیم تا برق وصل شود. مهمان عزیزم که اوضاع را غیرعادی دید، از طرح مسألهاش منصرف شد و آن را به روز دیگری موکول کرد.
اطلاع دادند که چند قرار کاری دارم؛ اولین قرار با متصدی امور مالیاتی شرکت بود. دیدم در طرح مسأله تردید دارد. گفتم بگو؛ آمادگی دارم. با ناراحتی، از برگۀ مالیاتی سال ۱۴۰۱ شرکت رونمایی کرد. مشغول سوال و جواب بودم که یکی از مشتریان، سرزده وارد اتاق شد و پرسید پستۀ کال میخرید؟
آنقدر غرق در برگۀ مالیاتی بودم که با ناراحتی پاسخ منفی دادم و گفتم بخریم برای چه؟ او هم دل پُری داشت و گفت: آقای مهندس مثل... پشیمانم. کاش به جای باغ و باغداری و تجارت پسته، پولم را مستقیم در بانک میگذاشتم و به قدری درآمد داشتم که نه نگران آب و برق باشم و نه نگران تحریم. مینشستم گوشۀ خانهام و سود ماهانه میگرفتم و به همه جای ایران سفر میکردم.
بیشتر کارهای شرکت را کردم و در حالی که هنوز برق نیامده بود، با لباس خیس، ماشین را روشن کردم و از شرکت بیرون زدم.
به حرفهای فروشندۀ پسته فکر کردم؛ چطور شد که کار تولید و تجارت و باغداری، قدر و منزلت خود را از دست داد؟
به روزهای تعطیل و تحریم و فشار و استرس فکر کردم. به روزهایی که اصلا نمیدانیم چطور میگذرند. به کارگرانی که زیر گرما جان میکنند و در نهایت هم چیزی عایدشان نمیشود. به تولیدکنندگانی که روزی صد بار از ورود به عرصۀ تولید ابراز پشیمانی میکنند. به تاجرانی که تا بارشان به مقصد برسد، روزی هزار بار خود را لعن و نفرین میکنند.
در همین فکرها بودم که دوباره احساس سرگیجه کردم. کنار جاده ایستادم و به رفتگری نگاه کردم که در صلات ظهر، جارویش را روی شانه گذاشته بود و منتظر بود تا با ماشینهای گذری به خانهاش برود.
و من کنار جادۀ پر هیاهو، دوباره سرگیجه داشتم.
*منبع: کانال تلگرامی محسن جلالپور
نظر خود را بنویسید