فردای کرمان ـ گروه فرهنگ و هنر: در مراسم رونمایی از کتاب «در مسیر آفتاب» خاطرات روزنامهنگار، عکاس و رزمنده دفاع مقدس که دوشنبه ۲۱ مهرماه در محل موزه دفاع مقدس کرمان برگزار شد، وقتی نوبت به سخنرانی احمد یوسفزاده نویسنده و آزاده سرفراز رسید، وی دلنوشتهای زیبا با عنوان «یا ابوالفضل!» را که به همین مناسبت تهیه کرده بود، خطاب به ابوالفضل کارآمد قرائت کرد.
گفتنی است کتاب «در مسیر آفتاب»، تالیف یاسر سیستانینژاد و حاصل مصاحبهی بلند و پژوهشی او با موضوع «خاطرات دوره انقلاب و دفاع مقدس آقای کارآمد» است که انتشارات کجاوه سخن با همکاری «حوزه هنری کرمان» و «مجتمع مس سرچشمه رفسنجان» عرضه کرده است.
در ادامه، متن دلنوشته را میخوانید.
انگار رسم زمانه است که هر کودکی در چاه افتد روزی به بزرگی میرسد.
کتاب زندگی تو ابوالفضل، از تاریکنای چاهی ژرف شروع میشود و میرسد به «خاطرات آفتابی» و اینک به «در مسیر آفتاب».
چه جالب! تو هم در کودکی بیمار شدهای و فاصلهی چهارده کیلومتری روستایتان تا قوچان، تو را وسط برف و بوران بردهاند به دکتر. چقدر این ماجرا آدم را یاد کودکی فرماندهات قاسم میاندازد. اتفاقا فاصله «قنات ملک» تا «رابر» هم چهارده کیلومتر بود و برفی، و کودکی مریض و رو به موت که آن نازنین بود.
راستی! فاصله طوهان تا جیرفت هم شاید همینقدر بود، وقتی کودکی نزار بنام مهدی طیاری را که داشت میمرد به دکتر رساندند.
طفلکیها! همهتان مردنی بودید، ولی خب، خدا نخواست. معبود مهربان چنان خواسته بود مهدی در بیتالمقدس هفت عروج و قاسم در فرودگاه بغداد پرواز کند، و ابوالفضل بماند که بعد از جنگ تفنگ را بگذارد و قلم را بردارد، و همچنان با پای پر آبله پیش برود و لابد درشامگاهان تنهایی بخواند:
«یاران موافق همه از دست شدند
در پای اجل یکان یکان پست شدند
بودیم به یک شراب در مجلس عمر
دوری دوسه پیشتر زما مست شدند.»
و تو عمرت به دنیا بود ابوالفضل؛ که بیفتی توی راه نوشتن. هنوز پشت لب جوان تهرانیِ لفظ قلم، سبز نشده بود، که در دانشگاه کرمان اولین شمارهی نشریه دانشجویی «کنکاش» را در آوردی و نمیدانستی که خاک کرمان دامنگیر است و چهل سال بعد هم در همین شهر، چند هزارمین شمارهی «نسل آفتاب» را میچسبانی به تنور داغ چاپ شکوفه، در جاده تهران.
میان «کنکاش» و «نسل افتاب» اما اتفاقی افتاد که «موسی» برادر من و «رضا» برادر تو را مثل نهنگ یونس در کام خود کشید.
جنگی هشت ساله که ما البته دفاع مقدساش کردیم.
مهر پنجاه و نه بود و تو آنروزها نمایش «بپاخیز هموطن» را روی صحنه برده بودی که یکدفعه صحنهی نمایش رنگ واقعیت گرفت و آژیر جنگ پیچید توی گوش وطن و تو اینبار نه در صحنهی نمایش، بلکه به صحنهی واقعی نبرد رفتی تا فرش خوشرنگ وطن را از زیر چکمهی صدام بیرون بکشی.
جنگ هشت سال طول کشید و تو یک دستت مثل صاحب نامت ابوالفضلالعباس اسلحه بود و یک دستت دوربین که کاری زینبی کنی، و پیامرسان خونهایی باشی که توی دامنت میریخت و تو با شاتر دوربینات برای ثبت آن ثانیههای مخوف چه شلیکها کردی تا بعدها عکسهای آفتابیات شب فراموشی را از روی والفجرها به صبحی روشن تبدیل کند.
یک روز هم جنگ تمام شد و تو که در کنار پروین خانم، دخترِ ما کرمانیها، دیگر پاک کرمانی شده بودی، به شهر برگشتی، اما جنگ برای تو انگار تمام نشده بود ابوالفضل؛ شدی اولین رئیس مرکز حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس با لباس خوشکل پاسداری و ما اسرای آزاد شدهی همان روزهای اول رهایی، نشستیم جلوی ضبط صوت تو و خاطرات هشت سال اسارتمان را برایت تعریف کردیم. خاطراتی که اگر تو نبودی، از ذهنهای خستهی ما دیری گریخته بودند، اما الان هستند.
و روزگار چه زود گذشت ابوالفضل. چقدر این سالهای بعد از جنگ برای تو پر تلاطم گذشت؛ چقدر بیمهری، چقدر دمسردی، چقدر بیمعرفتی و اصلا دلم میخواهد بگویم چقدر نامردی، که در حق تو قهرمان جنگ و استاد روایت روا شد. شاید اگر آن دستنوشتهی حاج قاسم عزیز که در بارهی روزنامه نسل آفتاب نوشته بود و تو چند ماه پیش به من نشانش دادی نبود، چه بسا همان سالها عطای کار فرهنگی را به لقایش میبخشیدی و ما اکنون اینجا نبودیم که چندمین اثر مکتوب تو را رو نمایی کنیم.
تو ماندی و تیرهای دردناکتر از آن را هم تحمل کردی، اما از قافلهی یادگاران دفاع مقدس جدا نشدی، و حالا این روزها من ـ احمدک ـ شاگرد تو، میتوانم هر وقت دلم خواست از پلههای موسسه ثارالله بیایم بالا و تو را غافل از درد و رنج بیماری، ببینم که هنوز داری برای ایران و قهرمانان دفاع مقدساش قلم میزنی.
بنویس ابوالفضل؛ بنویس، جنگ هنوز تمام نشده. این نسلهای نو حق دارند بدانند لشکر ثارالله برای اینکه ایران خانهی خوبان شود چه خون دلها خورده است.
بنویس برادر!
نظر خود را بنویسید