فردای کرمان ـ سید محمد علی گلابزاده: اینجا نمایشگاه کتاب کرمان است، لحظهی دیدار عشّاقی سینهچاک، با معشوقهائی که هفت سال در آرزوی دیدارشان فانوس چشم خود را برافروختند و دیده به راهشان دوختند تا غزلخوان در آغوششان بگیرند و حافظگونه بوسه بارانشان کنند که: «عهد ما با لب شیریندهنان بست خدا / ما همه بنده و این قوم خداوندانند»

به راستی چقدر زیبائی اینجاست، آنگونه که تخمین بیکرانگی مقدور نیست. چقدر عطش، کفاف سیرابی لبخندها خواهد بود؟ یکسو روایت کهنسالی پیشدادیان، سوی دیگر پنجرههای شهود بر درختناکترین لحظههای تماشا باز است و در ادامه دیدار در تالار عاشقان، کنیزکان زلیخا، نمایشواره یوسف را به جلوه گذاردهاند. کمی آنسوتر، شبدیز در زخمهی نکیسا شیهه میزند و باربد در پردههای آواز گامهای بازدیدکنندگان را آرام میسازد. شهر، شهر قشنگ است و از همه رنگ، رهروان عالم مُثُل به سراغ افلاطونیان میروند تا شاهد رژهی آنان از برابر پیکرهی سقراط باشند. مولانائیان دست افشان به دیدار سماع میروند، آنسو حافظ در کارگاه آبگینه، گلهای آدم را به پیمانه میکند، رودکی در بدرقهی نصر سامانی، بوی جوی مولیان را صلا میدهد، شهریار به استقبال نگاری میرود تا جانش را قربان کند، با این پرسش که «حالا چرا» و....
در مجموعهی کتابهای دفاع مقدس، هر سو نگاه میکنی، سروی به بلندای آفتاب، سلامت میکند و از آستانهی اشراق و چشمخانه خورشید، تصویری به تو مینمایاند، یکی صدایت میزند که هان، تا فرشته شدن دو بال باقی است، آن یکی آئینه عبرتی در دست دارد تا داستان خاکنشینان سلسلهی منقرض شده صنعانیان را بیان کند و در این میان مادر داغداری است که با دیدن کتاب شرح حال فرزند شهیدش قطرههای اشک خویش را به مهمانی گونههای زرد و لبهای داغمه بسته میبرد و میکوشد تا کسی بلورخانه اشک او را نبیند و اجرش را ضایع نکند.
در مجموعههای کتاب کودکان هم غوغائی است، غرفهی مهتاب و کرم شبتاب، به مدیریت بانوی پزشک و متخصص بیهوشی که اکنون جامهی سبز اتاق عمل را در آورده و با لباسی رنگارنگ، تلاش میکند تا به جبران آن همه «بیهوش کردن» کودکان این دیار را «به هوش آورد» و در گوش جانشان حدیث آفتاب را زمزمه کند و فرداهای ما را به وجود دانشورانی بیاراید تا همچون او، شولای عشق و خدمتگزاری بر قامت خود بیارایند و مرهم زخمهای گونه گونه مردم دیار خود باشند.
نمایشگاه را دور میزنم و باز به غرفه مرکز کرمان شناسی میرسم، نگاهی به چند ده جلد باقی مانده 400 عنوان کتابی که در گذر 37 سال برای این دیار غربتزده چاپ شده میاندازم، دلم میخواهد رهگذری را که سلّانه سلّانه از کنار کتابها میگذرد و سیر و سیاحت میکند صدا بزنم و بگویم، بیا کتابی بردار و پنجرهها را رُو به اساطیر باز کن و تا غروب ساسانیان و در بدریهای یزدگرد و افول اقوام به دروازههای تاریخ چشم بدوز، بیا «مشتاق» را بخوان و آوای اندوه را در کلامش بشنو که:
« به من سنگ نزنید، نگران چشمهای شما هستم»؛ بیا لحظهای با فتحاله قدسی کنار «شمع جمع» بنشین تا از لالههای سرخ برایت بسراید، بیا و دمی با خواجو دلخور باش تا از روزی برایت بگوید که:
«زچهره هیچ نماند نشان، ولی ما را / نشان چهره بر این رهگذار خواهد ماند»
و بیا و سرزمین مادریت را بشناس و نیاکانی که سمبل بزرگی و کرامت بودند، بیا و ببین در ژرفای نگاهشان فانوس فریادی آویخته است و از پشت هر کلمهی آنان، بوتهی حزنی میروید که: ما هزاران سال این دیار را با آب کاریز و همان خاک رُس خودمان سامان دادیم و ساختیم و کاشتیم و خوردیم و برای شما هم بر جای گذاشتیم، اما شما!!
باری اینجا نمایشگاه کتاب است، محفل انسی که اگر هیچ سودی نرساند، دست کم جمع کثیری از خانهنشینان کرمانی را به تالار دلگشای فرهنگ و هنر میکشاند تا با نظارهی پشت جلد کتابها هم که شده لذت ببرند و یار مهربان را فراموش نکنند و چشم خویش را فرّاش آذین خانهی نگاه دلبرانی سازند که تورّقشان، بهار سبزاندیشی را برایشان ارمغان میسازد و آواز آنها را بر میآورد که «شهد عشقی چشیدهام که مپرس».
در میان این همه هیاهو، به گوشهای مینشینم و ره به روی هیاهوی بازدیدکنندگان میبندم و چشم سر را مهیای خوب دیدن و، چشم دل را آمادهی داوری و قضاوت درست و بایسته میکنم.
نخست اینکه تغییر نمایشگاه کتاب، از نمایشگاه بینالمللی در 20 کیلومتری شهر به تالار فرهنگ و هنر را اقدامی بایسته میبینم، چرا که مردم ما هنوز به راههای دور برای دستیابی به خواستههای خودشان روی خوش نشان نمیدهند، به ویژه اینکه سرمای زمستان و بارندگیهای اخیر هم بهانهی قابل قبول آنهاست؛ اگر چه در این فضا مشکلاتی هم وجود دارد که باید در فرصتی دیگر به آنها پرداخته شود.
فروش متمرکز نیز اگر چه کار خریدار و فروشنده را آسان کرده است، اما وجود کسی که با مراجعین گپ و گفتی داشته و دربارهی برخی آثار، توضیحاتی بدهد، بین فروشنده و مشتری ارتباط برقرار کند و مواردی از ایندست نیز، از جمله کاستیها و معایب این شیوه به شمار میرود.
اختصاص ورودی نمایشگاه، به غرفهای ـ به قول کرمانیها «هانمید»ـ برای کتابهای نفیس نیز، هم جنبه مثبت دارد و هم منفی. مثبت از این جهت که رهروان کوی نمایشگاه را تشویق میکند که به جای دسته گل و هدایای غیرفرهنگی، از کتاب ـ آن هم نوع نفیس و چشمنواز ـ بهره ببرند و این شیوهی مرضیه و اقدام پسندیده و بایسته را تجربه کنند و آن را به عنوان یک فرهنگ، استقبال کرده و جا بیندازند.
اما جنبهی منفی آن، نشان دادن برتریِ ظاهر بر باطن است، زیرا این اندیشه را القاء میکند که هرچه زیبائی یک اثر ـ آن هم در قالب جلدهای چند صد هزار تومانی ـ و اوراق تذهیب شده و کاغذهای گلاسه و...بیشتر باشد، از اعتبار و ارزش بیشتری برخوردار است و حال آنکه میدانیم آثاری از نویسندگانی سترگ و نامآور موجود داریم که نه نیازی به مشاطّه دارند و نه احتیاجی به زیب و زیور، زیرا تمام زیبائیها در متن اثر، جلوهگری میکند و جهانی از جمال و نیکی را در چشم و دل خواننده مینشاند.
اینک به مصداق «حسن او جمله بگفتی، کمی از عیب بگو!!» گلایهی عمدهی این پیرِ مکتبخانهِ نشر از برخی ناشران مطرح تهرانی است که شرکت نکردند مانند اساطیر، گویا، زرین و سیمین و... و آن تعداد ناشرینِ مرکزنشینی که با کتابهایِ در انبار ماندهِ سالهای دور حضور پیدا کردند که به طور مشخص از امیر کبیر، سروش و چند ناشر دیگر میتوان یاد کرد.
تأسف من بیشتر از این جهت است که حضرات یاد شده، تصور میکنند فرهنگشناسان و دلدادگان کتاب و کتابخوانها فقط در مرکز متمرکز شدهاند، و حال آنکه اگر منصفانه به داوری بپردازند، این واقعیت را پذیرا خواهند بود که بسیاری از ناموران دست به قلم و اصحاب اندیشه و کتابت، از دل شهرستانها و حتی روستاهای این کشور برخاستند و اینگونه نیست که شهرستانیها لایق و شایستهی کتابهای تاریخ گذشته باشند.
همین دیروز وقتی دیدم دوست نازنین و استاد گرانمایه دانشگاه فردوسی مشهد «دکتر محمد جعفر یاحقی» از تسلط مرکزنشینان بر شهرستانها گلایه و انتقاد کرده بود، بارها به او درود فرستادم، به ویژه بیان او که: نباید نگاههای جابرانه، قدرتطلبانه و مرکزگرا را به رسمیت بشناسیم... نباید این حس ایجاد شود که تنها یک مرکز، صاحب زبان و فرهنگ است.
بر این باورم که این فراز از گفتهی استاد یاحقی را باید با جوهر آفتاب نوشت و بر پیشانی تهران و شهرستانها نصب کرد.
این داوری برخی مرکزنشینان، هم در عرصهی فرهنگ و زبان و هنر، ساری و جاری است و هم به صورت باور غلط، در سایر مقولهها. یکی از مدیران کل بازرگانی میگفت: شاهد گپ و گفت دو بار فروش کرمانی و تهرانی بودم، آن میداندار میوه و تره بار به کرمانی میگفت: یک بارِ میوهی کرمانیخور دارم برایت بفرستم؟! به راستی تا کی باید شاهد تفکراتی این چنین توهینآمیز باشیم؟
فعلاً به همین اشارت اندک در خصوص نمایشگاه بسنده کنیم و دنبالهی «این سخن بگذار تا وقت دگر».
نظر خود را بنویسید