فردای کرمان ـ گروه فرهنگ و هنر: در آیین صدمین سالروز تولد استاد پاستانی پاریزی که پنجشنبه جهارم دیماه در دانشگاه باهنر برگزارشد، از جمله جاذبههای این مراسم یکی هم شعرخوانی حمید نیکنفس شاعر و طنزپرداز مطرح استان کرمان بود.
به گزارش فردای کرمان، او با ذکر خاطراتی از دکتر باستانی پاریزی، سرودهای با عنوان «دیدار آشنا» قرائت کرد که در آن، همهی عنوانهای کتابهای استاد باستانی پاریزی به کار رفته است. در ادامه متن کامل این شعر را میخوانید.
باز بادِ صبا و گلریزان
باز دیدارِ آشنا، لبخند
او همینجاست، توی آبادی
مردی از جنس کوههای بلند
.....
بر بلندای قلعهی دختر
داشت تاریخ را ورق میزد
«خواجهای تاجدار» رد میشد
چرخِ تاریخ داشت لق میزد
.....
«یاد از او و یادبود» از او
آن طرف قامتِ «هزاردستان»
«هفت کاسهست» باز در دستش
با اناری به رنگِ تابستان
.....
گشت «پاریس را و در پاریز»
با «کویر و حماسهاش» سر کرد
«گنجعلیخان» و «پوستهای پلنگ»
ماجرایی که رفت بر آن مرد
.....
«کاسه و کوزهی تمدن» را
با نگاهش ولی به هم میریخت
«مشتمالِ خودش» گمانم بود
طنزهایی که از قلم میریخت
.....
«دزدها را ولیست پیغمبر»
گرچه «فرماندهی ز کرمان» است
«گوشهای از کلاهِ نو شروان»
پشتِ «یعقوب لیث» پنهان است
.....
«در خَم هفت پیچِ» خاطرهها
گرچه از جنسِ سیب و گندم بود
«سنگ هفت آسیاب» در دستش
باستانیترینِ مردم بود
.....
از کلامش زبانه میگیرد
«اژدهایی که هفت سر» دارد
«نای را هفت بند» میسازد
او که از قصهها خبر دارد
.....
«هفت قلعه است و شهر خاتونها»
«هفت سنگ و قلم»، چراغانی
«زیرِ هفت آسمانِ» دستانش
هفتهها، روزهای بارانی
.....
کودکِ بیقرارِ گندمها
گفت با گیوههاش، باید رفت
رفت و یک شب نوشت تا فردا
قصههایی به رنگِ «هشت الهفت»
.....
«گرگ پالان ندیدهای» دیدم
«نون جو، دوغِ گو» طلب میکرد
«ماه و خورشید را فلک» کردند
روزها را اگرچه شب میکرد
.....
روی قالیچهی «حصیرستان»
«سبزپوشان» پیر لم دادند
«گوهر شبچراغ» تنها بود
بادها در کویر لم دادند
.....
«نی سواران» شهر در طوفان
«سیر را تا پیاز» میدانند
«تن آدم شریف» میماند
«شمعها تا چراغِ طوفانند»
.....
«نوح وقتی هزار طوفان را»
به سلامت رسید تا بندر
عاقبت «پیرِ سبز پوشان» شد
باز پارو کشید اسکندر
.....
«بارگه، خانقاه» در تبعید
«مار در آستین بتکدهها»
«با درخت جواهر» و اندوه
«کاخِ بازیگرانِ سبز» آوا
.....
بود محبوب او سیاه امّا
«در گذارِ زن از گُدارِ زمان»
«طوطیاش سبز بود و خوش آوا»
راویِ رنجهای بیپایان
.....
باد «فرمانروای عالم» بود
باز پیچید در «حضورستان»
«سایهای میشکست کنگره را»
«شاه منصور» و قصّهی کرمان
.....
روح پاریز و عطر شببوها
هر کجا رفت در کمینش بود
«قلعهی سنگ» و «شاه خیرالله»
«هفت وادی» که سرزمینش بود
.....
راستقامت چو سرو پاریز است
پیرمردِ «حماسههای کویر»
یادِ آن شب که باد میآورد
بوی گُل، زیره، کاکوتی، انجیر
.....
اوست نامش محمّدابراهیم
باستانیترینِ پاریزی
باد بر شانههاش گل میریخت
با درختان سرو و تبریزی
نظر خود را بنویسید