گروه جامعه – سردار محمدرضا حسنیسعدی که در جریان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، سه هزار روز اسیر نیروهای بعثی عراق بوده و مدت زیادی از بازنشستگیاش از مدیرکلی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان کرمان نمیگذرد، در نهمین نشست خاطره با عنوان «حاجقاسم در خاطرات یاران» که در سرچشمه برگزار شد، خاطراتی از سپهبد شهید سلیمانی نقل کرد.
به گزارش فردای کرمان به نقل از استقامت، حسنیسعدی در این نشست با قدردانی از برگزاری این جلسه گفت: «هرکس یک ویژگی از ویژگیهای سردار شهید سلیمانی را مطرح میکند و بهقول معروف، هرکسی از ظن خود یار او شده است اما این روزها شاید هنوز کسی همهی ابعاد خوبیهای ایشان را مطرح نکرده است و ما خاک پای ایشان هم نمیشویم».
او سپس به کتابی اشاره کرد به نام «ریشه در آسمان» که زندگی شهید احمد سلیمانی از دوستان نوجوانی و جوانی حاجقاسم است و خاطرهای از خاطرات آن را که سپهبد سلیمانی نقل کرده است را روایت کرد: «پدر من 900 تومان و پدر احمد سلیمانی 500 تومان وام بانکی بدهکار بودند و ما نگران بودیم که نتوانند بپردازند. در سن 13 سالگی با احمد همقسم شدیم تا از ده به شهر بیاییم و کارگری کنیم و پول ذخیره کنیم تا به پدرانمان کمک کنیم. به کرمان آمدیم و در خیابان شهید باهنر (ناصریه) در منزل پیرزنی بهنام آسیه اتاقی اجاره کردیم. جثهی هر دوی ما اما کوچک بود و کسی ما را کارگری نمیبرد. نهایتا در انتهای خیابان خواجو، در یک مدرسهی در حال ساخت (مدرسهی فروغ سابق، شهید نامجو امروز) با دستمزد روزانه دو تومان برای هرکدام مشغول به کار شدیم».
حسنیسعدی افزود: «ماندن این دو عزیز در کرمان و کارگری آنها هشت ماه طول میکشد و هرکدام با ذخیرهی تقریبا 300 تومان و سردار سلیمانی با خرید 70 تومان سوغات، به رابر و روستایشان قناتملک برمیگردند. در همین خاطره، یک جوان را میبینیم که در 13 سالگی آنقدر غیرت و مردانگی داشته تا پدرش در پرداخت وام به مشکل برنخورد. ایشان ضمن اینکه فرزند امام و رهبری و محصول هشت سال دفاعمقدس است، ذاتا هم خیلی قابل بوده است. در همین سالهایی که مشغلهی زیادی داشت، خودش پدرش را حمام میبرد و در آفتاب زمستان، پتو و متکا میگذاشت و پدر را میخواباند و پیشانی و دست و بعضا پای پدرش را میبوسید و بعد سراغ بقیهی کارها میرفت. دوستان نزدیک سردار میگفتند هر دو شب یکبار، هرجا که بود؛ بیروت، دمشق یا بغداد، هرجا که بود، زنگ میزد و از پدر احوال میپرسید».
طلب شفاعت حاجقاسم از مادر شهید
در ادامه، سردار حسنیسعدی، خاطرهی دیگری از سپهبد شهید سلیمانی را نقل کرد: «ایشان به خانوادهی شهید سلیمانی که در رابر زندگی میکنند خیلی ارادت داشت. دوستان تعریف میکردند که در جریان دیداری با مادر شهید، از همراهان میخواهد تا او و مادر شهید را تنها بگذارند تا بهصورت خصوصی با هم صحبت کنند. رانندهشان گفت که وقتی از آنجا رفتیم، به خانهی مادر شهید برگشتم و از ایشان پرسیدم که حاجی با تو چه صحبت محرمانهای داشت؟ پاسخ داد که حاجقاسم به من گفته که تو مادر و همسر شهید هستی و حق شفاعت داری. مادر من فوت کرده و مادر شهید نیست، به من قول بده که مادرم را شفاعت کنی».
وعدۀ شفاعت حاجقاسم از سوی رهبری
او در ادامه با بیان اینکه برخی اخلاص، گروهی سختکوشی، تعدادی خدمت به پدر و مادر، و افرادی تواضع و فروتنی ایشان را علت بزرگی و عظمت روحی و موفقیت سردار شهید سلیمانی میدانند، خاطرهی دیگری را نقل کرد: «اردیبهشتماه سال 84 که مقام معظم رهبری به کرمان تشریف آوردند، برای دیدار با خانوادهی شهید عظیمیپور به خانهی پدر بزرگوار شهید رفتند. دو داماد این خانواده جانباز هستند. جواد روحالهی به رهبری میگوید: آقا امشب قول بدهید که ما را شفاعت کنید. رهبری اما میفرمایند: آدم به چیز نداشته قول نمیدهد. این پدر و مادر شهید میتوانند شفاعت کنند، سرشان را بهطرف سردار سلیمانی میچرخانند و میفرمایند: حاجقاسم سلیمانی میتواند شفاعت کند انشاا... و از ایشان قول بگیرید. جواد روحالهی، سال بعد در روضهی حاجقاسم در بیتالزهرا، ایشان را میبیند و میگوید که یادتان است که رهبری فرمودند از شما برای شفاعت قول بگیریم؟ یا قول شفاعتم را بده یا داد میزنم و به همه میگویم که رهبری راجع به تو چه گفتهاند. حاجقاسم میپذیرد و میگوید صدایش را در نیاور، من قول میدهم».
حاجقاسم را عشقش کشت
سردار حسنیسعدی سپس گفت: «حاجقاسم بسیار مهربان و رقیقالقلب بود و وقتی نام امام حسین (ع) را میشنید، زار زار گریه میکرد. یکبار، دختر رزمندهای از ایشان گلایه کرد و گفت که قرار بوده به خانهی ما بیایید اما نیامدید و ما تا ساعت 9 منتظرتان بودیم. حاجقاسم از او عذرخواهی کرده و به تهران رفته بود و پنج صفحه نامه برای دختر رزمنده «دادخداپور» نوشته بود که در شروع آن نامه، این شعر را نوشته بود: گفتا شه شهیدان با عاشق یگانه، عشق تو کشت ما را، شمر و سنان بهانه. حاجقاسم را عشقش کُشت. ایشان اسم حضرت زهرا(س) میشد زار زار گریه میکرد.
او ادامه داد: «سردار سلیمانی به خانوادههای شهدا احترام میگذاشت و به هرکدام از آنها میرسید، التماس میکرد که دعا کنید من شهید بشوم. دعاها و عشق او به اینجا رسید وگرنه دشمن خیلی کوچک و حقیر بود. ایشان همیشه یک کلت و یک کیف کوچک نارنجک با خودش داشت. به رهبری گفته بود که نگران من نباشید که توسط دشمن اسیر بشوم. من هیچگاه سالم به دست دشمن نمیافتم. به رهبری گفته بود و اجازه گرفته بود که اگر دشمنان خواستند ایشان را اسیر کنند، با این نارنجک هم دشمن را از بین ببرد و هم عملیات استشهادی انجام دهد و برای همین بود که کیفش همیشه با او بود. حاجقاسم صاحب یک تفکر و سبک و سیاق و مکتب و اندیشه و مدرسه و انسانی بزرگ بود. او سه بار قسمجلاله میخورد که باید رابطهی دلی و قلبی با رهبری و ولایت داشته باشید تا عاقبت به خیر بشوید. شعار نمیداد جانش را میداد. یکبار فرزندان شهدا را خدمت رهبری برده بود و حین معرفی، به دختر خودش که رسیده بود گفته بود: دخترم زینب، کنیز شما، زینب سلیمانی است؛ رهبری فرمودند: نه، ایشان دختر شهید زنده حاجقاسم سلیمانی است».
حسنیسعدی افزود: «حاجقاسم میگفت اگر تمام علما و مراجع دنیا یک طرف و رهبری یک طرف باشند من کنار ایشان میایستم».
سردار حسنیسعدی سپس از شهید حاجحسین پورجعفری نقل کرد که گفته است اگر بخواهم خاطراتم با حاجقاسم را بگویم، یک روز کامل وقت میبرد ولی یکی را تعریف میکنم که مربوط به کردستان عراق است و اگر خود ایشان بشنود به من تذکر میدهد و تعریف کرد: «به کردستان عراق رفتیم. داعش آمده بود و کردها خانههایشان را خالی کرده بودند. ما به همراه حاجقاسم در خانهای صبحانه خوردیم و با ایشان سپس به بالای پشتبام رفتیم و سردار با دوربین شروع کرد به شناسایی منطقه. من ناگهان تصمیم گرفتم که حائلی مقابل ایشان ایجاد کنم. بلوکی را برداشتم تا روی بالکن بگذارم تا حاجقاسم از سوراخ آن بلوک دوربین بیاندازد. قسم خورد گفت که بلوک را هنوز روی بالکن نگذاشته بودم، تک تیراندازان داعش تیر زدند و بلوک تکهپاره شد. بعد از آن، به پشت بام دیگری رفتیم. حاجقاسم چسبیده بود به دیوار و داشت منطقه را شناسایی میکرد. مجدد تیری آمد و کنار گوش ایشان بر دیوار نشست. پس از شناسایی منطقه، حاجقاسم به من گفت که برو نگاه کن ببین سرویس بهداشتی تر و تمیز اینجا هست تا تجدید وضو کنیم. رفتم و برگشتم و پیشنهاد دادم که برویم بغداد. اما حاجقاسم گفت که از اینجا تا بغداد 180 کیلومتر فاصله است و بیا برویم همانجا که صبحانه خوردیم. به همان خانه رفتیم، حاجقاسم رفت که وضو بگیرد و من نشستم و دیدم دلم دارد خیلی شور میزند. گفتم بروم ببینم کجاست؟ که چند لحظه بعد دیدم وضو گرفته و دارد میآید. به ایشان گفتم باید فورا از اینجا برویم، گفت بگذار جورابم را بپوشم. گفتم توی ماشین بپوش. گفت حسین تو امروز چهطورت شده؟ گفتم بیا هرچه زودتر از اینجا برویم و با اصرار حاجقاسم را سوار ماشین کردم و راه افتادیم. صد متر که فاصله گرفتیم، کل آن خانه روی هوا رفت و معلوم نبود از قبل بمبگذاری شده بود یا موشک یا ماشین انتحاری بود. همه نگران شده بودند و زنگ میزدند که به آنها گفتم ما از آن خانه رفتیم که ناگهان داد زدند بایستید؛ تا ایستادیم، دیدیم یک تلهی انفجاری بمب وسط جاده کار گذاشتهاند و فقط 20 سانتیمتر لاستیک خودرو فاصله داشت تا سیم چاشنی. رفتیم بغداد و وقتی رسیدیم حاجقاسم گفت که؛ امروز عجب، دو، سه بار میخواستیم شهید شویم ولی نشدیم. من دلهره داشتم ولی خود ایشان راحت راجع به این موضوع صحبت میکرد. و یکبار تعریف کرده بود که از سامرا بیرون میآمدم، چهار خودروی بمبگذاری شده پشت سر ما در جاده آماده کرده بودند و باسرعت از جلو خودرو رد میشدند و خودرو پشت سرمان منفجر میشد. چهار تا انفجار در یک روز!».
او خاطرهی دیگری را نقل کرد که هم از سردار شهید پورجعفری شنیده بود و هم از خلبان: «از خلبان ایشان که برادر شهید بود پرسیدم که ما شنیدیم هواپیمای سردار را در بغداد نشاندند. این، درست است؟ خلبان تعریف میکرد که یکبار هواپیما را آمریکاییها در ترکیه نشاندند ولی ایشان در پرواز نبود. ولی یکبار در بغداد، آمریکاییها تهدید کردند باید بنشینی و ایشان در پرواز بود. حاجقاسم لباس مهندسی پرواز پوشید و در اتاقچهی مهندسی رفت و در را قفل کرد که آمریکاییها بالا آمدند و دوربین گذاشتند و از تکتک افراد فیلم میگرفتند و بهصورت آنلاین میفرستادند بیرون هواپیما تا چک و شناسایی شوند. همهجا را گشتند ولی چیزی ندیدند. حتی بارهای آبی و نارنجی و قرمز را هم باز کردند. در بارها هم چیزی ندیدند و رفتند. سردار پورجعفری برای دوستان تعریف کرده بود که یکبار داشتیم میرفتیم که خلبان گفته بود از پنجره بیرون را نگاه کن. دو فانتوم از چپ و راست دارند به سمت ما میآیند و میگویند که باید در اسرائیل بنشینیم. حاجی وقتی این را شنید گفت تا جایی امکان دارد ارتفاع را کم کن و پایین بیا. همین کار را انجام دادیم و در این وضعیت فانتومها در رفتند».
سردار در همۀ امور دقتنظر بالایی داشت
حسنیسعدی تصریح کرد: «تمام 21 سال و تمام 40 سال جهاد ایشان همه با این خطرها و ریسکها و دقتها گذشت. ایشان در همهی امورات دقتنظر بالایی داشت. حتی در مراسم روضه، روی صندلی مینشست و به بچهها میگفت فلانی آمده بگویید بیاید جلو بنشیند، فلانی را بدرقه کنید، فلانی را بگویید روی صندلی بنشیند. میهمانان را با پای برهنه تا جلوی در بدرقه میکرد. عجیب سخاوتی داشت. یادم است یک روز به او گفتم فرزند شهید حاجاحمد شجاعی و همسرش، دختر شهید حاج مجید زینلی در همسایگی شما زندگی میکنند برویم احوالشان را بپرسیم. گفت برویم. از در پشتی به سمت خانهای که گفتم رفتیم و کفش ایشان آنجا نبود. با پای برهنه در کوچه راه افتاد و حتی وقتی گفتم کفشهای مرا بپوش نپذیرفت. رفت و ایستاده از دو فرزند شهید همسایهاش تفقد کرد و گفت که بعدا مفصل پیش شما برمیگردم و الان وقت نماز است باید بروم». /پ
گزارش کامل نهمین نشست خاطره و خاطرات احمد یوسفزاده و علیرضا برهانینژاد از سپهبد شهید سلیمانی را در لینکهای زیر میتوانید بخوانید:
https://fardayekerman.ir/news/18176
نظر خود را بنویسید