گروه جامعه - جانباز علیرضا برهانینژاد، از دوستان شهید سپهبد حاجقاسم سلیمانی گفت: «ما عاشقانه سردار را دوست داشتیم. همهی جانبازان قطعنخاعی کرمان ایشان را عاشقانه دوست دارند و درد نبودِ ایشان شدیدتر از درد عارضهی جسمی برای ما است. احساس بیپشتوانهای و بیبرادری میکنیم».
به گزارش فردای کرمان به نقل از استقامت، برهانینژاد در نهمین نشست خاطره با عنوان «حاجقاسم در خاطرات یاران» که در سرچشمه برگزار شد، خاطراتی از سپهبد شهید سلیمانی نقل کرد.
برهانینژاد، 29 دیماه 65 و در سن 15 سالگی در عملیات کربلای 5 مجروح و دچار ضایعهنخاعی شده، و اکنون دکترای حقوق دارد.
او در این نشست گفت: «حقی که حاجقاسم بر گردن امثال بنده دارند بسیار بزرگتر است تا من بخواهم حرفی بزنم. شاید یکی از دلایلی که افتخار داشتم مدتی در جبهه باشم و بارها گفتهام اگر عمری داشته باشم و بخواهم به آن اشاره کنم همان مدتی است که در رکاب سردار بهعنوان کوچکترین عضو لشکر 41 ثارا... افتخار رزمندگی داشتهام و سهمم را هم در کربلای پنج گرفتم».
برهانینژاد سپس اظهار کرد: «سردار شهید سلیمانی شاید از لحاظ خصوصیات اخلاقی جمع اضداد بود. یک نیروی خودساخته و انسان کامل بود. در وجودشان شاید اخلاقی را داشت که یک انسان معمولی نتواند جمع آن را داشته باشد؛ در عین اینکه شجاع و نترس بود بسیار مهربان و خاضع بود. ما افتخار داشتیم نیروی ایشان بودیم، سی سال بعد از جنگ در عینحالی که هیچ مسئولیتی دربارهی ما نداشت، ما را رها نکرد. ماهی دو، سه بار به کرمان میآمد و غیرممکن بود با جانبازان و خانوادههای شهدا ملاقات نداشته باشد. به نوعی خود را مدیون به ایثارگری والدین و خانوادههای شهدا میدانست. شاید بعد از جنگ، آغاز زحمات ایشان بود در حالیکه همه فکر میکردند با پایان جنگ، اول آسایش و راحتی ایشان است. شاید دوستان یادشان نباشد در دورهای پس از جنگ، امنیت کرمان واقعا زیر سوال رفته بود و کسی حتی در شهر نمیتوانست با خودروی گرانقیمت تردد کند. به خاطر شرارت اشرار بعد از جنگ که مسئلهی قاچاق و قاچاقفروشی هم نبود بلکه دشمن به فکر ناامن کردن و تجزیهی ایران بود و در آن زمان سردار سلیمانی با درایت و شجاعت خدمت بزرگی به استان و کشور کردند و باید به نظر من در مورد زندگی سردار، این را برجسته کرد که اگر رشادت سردار نبود شاید تاریخ ایران و جغرافیای منطقه تغییر میکرد و شاید مشکلات امروز سوریه را سی سال پیش در شرق و جنوب ایران باید میدیدیم. ایشان با رشادت و فداکاری، امنیت را به مردم و منطقه برگرداند و ریشهی شرارت را خشکاند».
قابل احترامترین دشمن بود!
او ادامه داد: «تعریفهای زیادی از دوست و دشمن دربارهی ایشان شده است ولی آنچه دشمنان دربارهی ایشان گفتهاند را ببینید. نمونهاش اوباما است. خاطرهای از آقای فتاح که رئیس فعلی بنیاد مستضعفان است نقل شده 10،12 سال پیش، سردار سلیمانی میهمان جلال طالبانی بوده است. به آقای طالبانی گفته بودند اوباما میخواهد با شما تلفنی صحبت کند. ایشان از سردار سلیمانی اجازه میگیرد که به تلفن جواب بدهد. جلال طالبانی میگوید وقتی با اوباما صحبت میکردم گفتم میدانی میزبان چه شخصیتی هستم؟ او اظهار بیاطلاعی میکند و وقتی اسم سردار سلیمانی را میشنود؛ اوباما میگوید ایشان بهعنوان دشمن من و دشمن نیروهای آمریکایی، قابل احترامترین دشمن ما هستند و همت ایشان باعث شکست داعش شد».
برهانینژاد سپس از خاطرهای گفت که سه سال پیش در شب اربعین در منزل سردار سلیمانی در تهران برای او در ذهناش باقی مانده است: «سه سال پیش، در شب اربعین میهمان ایشان در منزلشان در تهران بودم. آقای پورجعفری که همهی کارهای ایشان را انجام میداد، محبت کرد و دعوتم کرد. من ویلچر دارم و برای همین همیشه با خودم همراه دارم. آن شب تا وارد جلسه شدم؛ مثل رسمی که در کرمان در عزاداریهای حضرت زهرا (س) داشت، درِ ورودی میایستاد و به میهمانان خوشامد میگفت. تا مرا دید به سمتم آمد. ما عاشقانه سردار را دوست داشتیم. همهی جانبازان قطعنخاعی کرمان ایشان را عاشقانه دوست دارند و درد نبود ایشان شدیدتر از درد عارضهی جسمی برای ما است. احساس بیپشتوانهای و بیبرادری میکنیم. ایشان آن شب آمد و پشت ویلچر مرا گرفت، خواهش کردم که اجازه بدهد همراه من کمکم کند و به ایشان گفتم که من در عذابم، ولی اجازه نداد. این، نمونهی خضوع ایشان بود. شخصیتی به این بزرگی و عظمت شاید میتوانست مثل خیلیها بیتفاوت از کنار من بگذرد. ما توقعی هم نداشتیم ولی روح بزرگ و عظمت شخصیت و خضوع ایشان طوری بود که حتی از کوچکترین نکات برخورد با اشخاص دریغ نمیکرد و به آن توجه داشت. چیزهایی که الان از خوبیهای سردار سلیمانی به ذهن ما میآید عذابمان میدهد. عکسی هست که سردار را نشان میدهد که پس از آزادی حلب در خیابانهای حلب قدم میزند. من گفتم در اولین برخورد با ایشان خواهش و التماس کنم که مسائل امنیتی را رعایت کنید. در شان من نیست که این نکات را عرض کنم ولی برای دلگرمی ما هم شده گفتم از ایشان میخواهم تا این مسائل را رعایت کند. دیدار محقق شد و من همین را گفتم که شما متعلق به خودتان نیستید. یک زمانی فرمانده یک لشکر بودید، الان عزتی که خدا داده و عظمتی که دارید شاید چشم میلیونها انسان به شما و حیات شماست و زنده بودن شما برایشان مهم است. خواهش میکنم برای دلگرمی ما این نکات امنیتی را رعایت کنید. اول که لازم نیست در خط مقدم حضور داشته باشید. هیچ فرمانده نظامی در دنیا خط مقدم نمیرود. وظیفهشان فرماندهی است و راهبرد جنگ را مشخص میکنند و جنگیدن وظیفهی سرباز و فرماندهان رده پایین است. شما فرماندهی نیرویی را برعهده دارید که تمام مستضعفان دنیا به شما چشم دوختهاند. ایشان در جوابم گفت: برهانی من یک دفترچه دارم اسم حدود 150 مادر شهید در این دفتر است از جمله مادر خود تو. من مطمئنم دعای این مادران پشت سر من است. نگران این موضوع نباشید و ما اگر قرار بر شهادتمان باشد هیچ چیزی نمیتواند مانع شهادت من بشود و شما دعا کنید که من شهید بشوم».
پورجعفری یار باوفای حاجقاسم بود
جانباز برهانینژاد سپس با بیان اینکه من افتخار میکنم بهعنوان کوچکترین نیرو در لشکر روزگاری در رکاب ایشان جنگیدم، گفت: «من افتخار داشتم که چند سال همسایهی حاجحسین پورجعفری بودم. سال 88 بنده در مقطع کارشناسی ارشد دانشگاه تهران قبول شدم. شهریورماه بود و دو روز در هفته کلاس داشتم، با شرایط جسمی سختی که داشتم، بین بین تهران و کرمان رفتوآمد میکردم. یک روز هم در خوابگاه کوی دانشگاه میماندم. سفر 55 ساعتهای شده بود که برای من سخت و طاقتفرسا بود. در یکی از سفرهایم اما، خیلی اتفاقی سردار سلیمانی را در پرواز دیدم که مشغول مطالعهی چیزی بود و متوجهی ورود من نشدند. دوست نداشتم درخواست شخصی داشته باشم ولی دل به دریا زدم و روی کاغذ نوشتم و به مهماندار هواپیما گفتم به ایشان بگویید برهانی کارتان دارد. تا مرا دید با علامت دست گفت که پیشت میآیم. کمی گذشت و آمد جلوی من نشست، گفت مشکلت چیه؟ کاری داری؟ مشکلم را مطرح کردم. گفت: باشه. من این موضوع را پیگیری میکنم و میگویم خبری به شما بدهند. ایشان هیچ مسئولیت سازمانی یا تکلیف اداری نداشت که برای من کاری بکند. یک هفته گذشت و سر کلاس بودم که تلفنم زنگ خورد. سردار بود و گفت که به حاجحسین پورجعفری سپردم و ایشان پیگیری میکند. اگر مشکلی بود پیغام بگذار برایت حل میکنم. شاید ما در زندگی عادی قولی به کسی میدهیم چون در کنارش دهها مشکل و گرفتاری دیگر داریم ممکن است دیر انجام بدهیم یا فراموش بشود. ولی شهید پورجعفری وقتی دید مشکل دارم خودش پیگیری کرد و نزدیک منزل خودش برای من خانهای گرفت و من همیشه مدیون این دو نفر هستم».
برهانینژاد ادامه داد: «دربارهی آقای پورجعفری شاید دوستان شناخت داشته باشند. ایشان، شناسنامهی حاجقاسم است. یار باوفای حاجقاسم بود و بدون اغراق میگویم که شاید از برادر به ایشان نزدیکتر بود. کمتر کسی است که با این دو شخصیت بزرگوار برخوردی میداشت و شیفته و دلباختهشان نمیشد. این است که خدا به انسان عزت میدهد. برای اینکه بفهمیم چطور اینگونه میشود راه دوری نرویم؛ خدمت به پدر و مادر. سردار سلیمانی یکبار به من گفت از مادرت بپرس که مادرم پاهایم میسوزد چی برایش خوب است؟ تا این حد نگران وضعیت جسمی مادرش بود. جریان پدرش را سردار حسنیسعدی گفت. خدا بیخود و بیجهت به آدم عزت نمیدهد. این محبوبیت را خدا بیدلیل به انسان نمیدهد. اگر دنبال این هستیم که دنیا به ما رو کند، دنیا را رها کنیم تا ببینیم چهطور دنیا بهدنبال ما میآید. دربارهی آقای پورجعفری میگفتم. با این همه مشغله، کار مرا پیگیری میکرد جوری که من ابراز پشیمانی میکردم که چرا این سرداران را درگیر مسئلهای حاشیهای کردم. دفعهای نبود که من میهمان سردار باشم و خودشان شخصا نیایند ویلچر مرا ببرند».
برهانینژاد از این به بعد نتوانست جلوی گریهی خود را بگیرد و بغضش شکست.
حاجقاسم در فراق یارانش میسوخت
او سپس ادامه داد: «رابطهی این دو نفر رئیس و مرئوسی نبود. رابطهی مرید و مرادی و عاشق و معشوقی بود و خدا هم خوب مزدشان را داد. شهید پورجعفری بازنشسته شده و مقداری هم خسته شده بود. گفت که به حاجقاسم گفتم میخواهم بازنشسته شوم و درخواست کردم که بعد از سی و چند سال بازنشسته شوم. حاجی گفت حسین؛ سردار همیشه ایشان را با اسم کوچک صدایش میزد، چند روز مرخصی بگیر و با خانوادهات باش. خدا شاهد است این عزیزان، یک روز آسایش نداشتند. هربار احوال حاجحسین را میپرسیدم خانواده میگفتند ماموریت است. شاید آرزوی یک سفر زیارتی و سیاحتی با خانواده داشتند اما جان و زندگی را وقف ما و امثال ما کردند. وقتی شهید پورجعفری ماجرای خسته شدن را با حاجقاسم در میان میگذارد، ایشان میگوید چند روز مرخصی بگیر و با خانوادهات برو کرمان، بعد بیا من موافقت میکنم. حاجحسین گفت که آمدم و به گلباف رفتم؛ سرقبر پدر و مادرم. و از کرمان هم به مشهد رفتم. واقعا به من خوش گذشت. ولی وقتی آمدم تهران تازه فهمیدم چی دارد به من میگذرد. دیدم طاقت ندارم و با خودم گفتم که با دوری حاجقاسم چه بکنم؟ از طرفی رویم هم نمیشد برگردم. حاجقاسم اما متوجهی ماجرا میشود و چند نفر را دنبال ایشان میفرستد. میگفت تا در اتاقشان را باز کردم، بهم گفت میخواهی بازنشسته شوی؟ گفتم همین چند روز که بی شما بودم به من سخت گذشت. این خاطره مربوط به همین چند ماه گذشته است. سردار پورجعفری باید میماند تا این رفاقت نیمهراه نباشد و خوشا به سعادتشان که خداوند چنین مرگی را نصیبشان کرد و بدا به حال ما. حاجقاسم در فراق دوستان و یارانش میسوخت و از این به بعد ما باید در فراق ایشان بسوزیم. و من دعایم این است آرزو میکنم چون اعتقاد به برگشت شهدا داریم، بهزودی زود شاهد ظهور امام زمان (عج) باشیم و شاهد رجعت و بازگشت حاجقاسم خواهیم بود و آن زمان شادی به دل خسته و رنجکشیده و عزادار ما برمیگردد». /پ
*گزارش کامل نهمین نشست خاطره و خاطرات احمد یوسفزاده و سردار حسنیسعدی از سپهبد شهید سلیمانی را در لینکهای زیر میتوانید بخوانید:
https://fardayekerman.ir/news/18176
نظر خود را بنویسید