فردایکرمان - سیدمحمدعلی گلابزاده: نمیدانم چرا بهار امسال، خزانستان فرهنگ و ادب دیارمان شده است؟ چرا دردها موج در موج میآیند و قرارمان را گرفتهاند؟ چه تقدیری است که دست اجل، اینگونه به جان اهل دانش افتاده و آنان را که عمری در کوچهباغهای فرزانگی، گام زدند و اینک وقت ثمر دهیشان بود، با خود میبرد؟
در جوار این اندوه، نازنینانی را میبینیم که به جای حضور در کلاسهای درس و شیرین کردن کام دانشجویان و فرو نشاندن عطش طالبان علم و دانش، در بستر بیماری آرمیده و هر روز با دشواری تازهای رو به رو هستند. به راستی کدام چشم زخم به جان بزرگانمان افتاده که گل وجودشان اینگونه پر پر میشود؟ از دست دادن نامورانی که حضرت رودکی دربارۀ آنها گفت: «از شمار دو چشم یک تن کم/ وز شمار خرد هزاران بیش»، چندان آسان نیست.
کدام درد بالاتر از این که هنوز اشک خامه، بر سوگنامۀ استاد نازنینی چون دکتر مدبری نخشکیده و جامۀ سیاهمان بیانی از اندوه اصحاب فرهنگ و ادب به شمار میرود، خبر مرگ عزیز دیگری در عرصۀ اسطورهشناسی و داستاننویسی و طنزپردازی، یعنی محمدعلی علومی، دل و جانمان را به سوگ مینشاند. انگار علومی نتوانست غم دوری و فراق استاد مدّبری را تحمل کند، زیرا این هر دو، یار باوفای یکدیگر و در مسیر خدمت فرهنگی بودند.
به راستی از اندوه ناشی از فقدان کدامیک بنویسم؟ مدّبری عزیز که نه تنها دهها و صدها دانشجوی آرزومند را از وادی عطشزدگان دانش، به سرچشمۀ زلال و روشن وگوارای فرزانگی ره میبرد، بلکه هر جا عَلَمی بر زمین میافتاد، آن را بر دوش میگرفت و از خستگی شانههایش ابائی نداشت. هم او که در تمامی همایشهای کرمانشناسی همراه و همدلمان بود و هر کاری از دستش برمیآمد، کوتاهی نمیکرد.
امّا محمدعلی علومی، فرزند خلف بم ـ بام تاریخ ـ و سرزمین همیشه سرافرازی که یادها و خاطراتش، ماندگار روزگاران است. او که با نوشتهها و پژوهشهای خود، نام کرمان و بم و ایران را بلند آوازه ساخت. گوئی قلم در استخدام علومی بود و او را در همۀ عرصههای ادبی و پژوهشی همراهی میکرد. گاهی با بهره گیری از خاطرات روزهای کودکی و کوچه پسکوچههای تاریخ بم، برای کودکان «کوه کبود» میشد و به تحلیل قصههای ایرانی میپرداخت و در همین گذرگاه سراغ افسانهها میرفت و از «اساطیر افسون وش» سخن میگفت، زمانی بازار طنز را رونق میبخشید و با «شاهنشاه در کوچه دلگشا» همراه میگردید و در همین مسیر، به سراغ «طنزهای مثنوی مولانا و بوستان و گلستان» سعدی میرفت و چنان خندهای بر لبهای خواننده مینشاند که هر بار غمی روی دلش بود، به فراموشی سپرده میشد.
محمدعلی علومی، از تبار همان کرمانیها و بمیهای صاف و سادهای به شما میرفت که به قول هم استانی دیگرش شادروان «سعیدی سیرجانی» به بیماری تواضع مبتلا بود، زیرا وقتی به ایشان میرسیدی و فروتنی صادقانهاش را میدیدی، باور نمیکردی که او از ناموران معاصر ایران در عرصه فرهنگ است و با اساتیدی چون نجف دریا بندری، پرویز شاپور، کیومرث صابری و ... برابری میکند.
او به رغم همۀ بزرگیها، در سامانبخشی نیازهای ابتدائی زندگی درمانده بود و در حالیکه می نوشت و مینوشت، تا گرهگشای مسائل فرهنگی جامعه باشد و رایت بزرگیها را بر چکاد افتخار و بالندگی برافرازد، با اینهمه، دهها گره کور در زندگیش وجود داشت که تواناترین آدمها را از عرصۀ نویسندگی دور میساخت شاید هم، با این دشواریها خو گرفته بود و زمانی که قلم را به سوی طنز و مزاح میکشاند و لبخندی بر لبان خواننده مینشاند، در گوشۀ دل خود نیز مینوشت که «کارم از گریه گذشته است، از این میخندم».
علومی، به رغم آنکه خود پهلوان پهنۀ زندگی بشمار میرفت، کتاب «پهلوان عطا» را مینوشت تا به آن کوردلانی که با دریافت مدرکی و عنوانی، کوس لمنالملکی سر میدهند و میکوشند تا دیگران را از صحنهای رقابتی حذف کنند بگوید، پهلوانی در میدان فرهنگ و ادب اینست که دیگر بزرگان را بر خود برتری بخشی.
اگر دلمان از دوری دانشی مردی چون علومی، و مفارقت و جدائی استاد گرانمایهای چون دکتر مدبری و رنج بیماری عزیزان دیگری چون دکتر بصیری و دکتر صرفی و... گرفته، نه تنها به خطر دانش و توانائی در عرصۀ نویسندگی و تعلیم است، بلکه بیشتر به خاطر وجود اخلاقیاتی چون متانت و مهربانی و صبوری و پرهیز از حسادت و خود بزرگ بینی است، همان ارزشهائی که ایکاش برخی از صاحبان مدرک و عنوان نیز دارا میشدند!
میخواستم اندرباب دیگر دردها هم بنویسم امّا ترسم که «مثنوی هفتاد من کاغذ شود» لذا بگذار به این اندک بسنده کنم و بیان بقیۀ دردها را به وقت دیگری بسپارم و به مدّبریها و علومیها عرض کنم که خیلی هم از رفتن خود دل افسرده نباشید. زیرا دربارۀ شما میتوان این حقیقت را بیان کرد که «عاشق سعیداً و مات سعیدا» شما رسالت خطیر خود را به انجام رساندید و با دلی به گستره رضایت و ارامش، بار بربستید و رفتید، دل افسرده آنها که هر روز دلشان از دردها و رنجهای روزگار به درد میآید و درمانگری هم ندارند. لذا «این سخن بگذار تا وقت دگر».
*منتشرشده در هفتهنامه استقامت / شماره 848
نظر خود را بنویسید