فردایکرمان - عباس تقیزاده: «دهه اول محرم، اربعین و بیستویکم ماه رمضان مراسم داریم. همه میرویم گذرگاه ابوالفضل(ع) بالای کوه عزاداری میکنیم». این را مردی که خود را مهدی زارعی معرفی کرد صبح روز ۲۵ مرداد در حوالی آبادی «پامزار» در درۀ کوهجفتان گفت. عصر روز قبل با میثم جهانشاهی به عنوان دوست و راهنما از مسیر روستای کشیتوئیه شهداد خود را به سد طبیعی کوهجفتان رساندیم و پیاده راهی کوهجفتان شدیم. شب در مسیر خوابیدیم و پنج صبح راه را ادامه دادیم. ساعت از شش گذشته بود که با مهدی مواجه شدیم؛ مشغول آبیاری به درختان بود.
از آقای زارعی دربارۀ زندگی و آداب و رسوم اهالی در آبادیهای اطراف پرسیدم، که در بخشی از گفتوگو به این پاسخ رسیدم.
او با همسر و دخترش حدود یک کیلومتر بالاتر از اینجا زندگی میکنند. محدثه چند سالی از مدرسه رفتن بازمانده است و پدر که زمستانها به کشیتوئیه برمیگردد، نتوانسته او را در کلاس هفتم ثبتنام کند. کشیتوئیه فقط دبستان دارد. او دوست داشته پلیس شود.
راه را ادامه دادیم و عصر خود را به گذرگاه رساندیم. مسیری سخت و کوهستانی داشت. شب را در مسیر برگشت بعد از درۀ موهوب خوابیدیم. عصر جمعه به کرمان برگشتم و در جستجوها برای آگاهی از مراسم عزاداری در کوهجفتان با حاج عباس جهانشاهی آشنا شدم.
با برنامهریزی قبلی، ساعت پنج صبح سوم شهریور از میدان سرآسیاب سوار مزدای او شدم و به همراه محسن علی حسنی، علی و احمد حسنشاهی راهی کوهجفتان شدیم. حاجی ماشین را بالاتر از روستای مورگن پارک کرد و پیاده به سمت کوه رفتیم. از سرکوه به سمت آبادیهای کوهجفتان پایین رفتیم. الاغی در همان حوالی بسته بود تا وسایل اربعین را که قرار بود حاج رضا معمار (حسنشاهی) و همراهانش از کرمان بیاورند، بارش کنند و به گذرگاه ببرند.
سرکوه، موبایل آنتن میداد و بعد از آن دیگر از آنتن خبری نبود. قبل از آن نیز آنتن نداشتیم.
مسیر را آرامآرام ادامه دادیم، از آبادی بندگیلون، هومکی، دره چنار، تل بادامی و... رد شدیم و ساعت 11 به مزرعۀ حاج عباس رسیدیم. دارای دو آلاچیق و یک بیکند (دستکند)، سرویس بهداشتی و باغچههای درختان گردو، هلو، سیب و... که با لولههای پلیاتیلن که پیاده از مسیر کوه به اینجا آورده بودند، آبیاری میشدند. بیکند؛ در آهنی داشت که آن را هم با الاغ آورده و نصب کردهاند.
حدود ساعت 13 محمد محمدی، کارگر حاج عباس با الاغ آمد و خبر از آمدن حاج رضا معمار و همراهان برای برپایی مراسم اربعین داد.
عصر در آبادیها دوری زدم. هوا کمکم تاریک شد و ستارهها ظاهر شدند. راه شیری به خوبی دیده میشد. صدای نوحه از گذرگاه میآمد و با صدای رودخانه درهم میآمیخت. تعدادی از اهالی آنجا بودند و با آمپلیفایر شارژی، نوحه پخش میکردند.
تنها منبع روشنایی ما هم چراغ قوۀ شارژی بود که محمد روزها آن را با پنل خورشیدی که یکی از خانههای نزدیک داشت شارژ میکرد.
شب حاج عباس آبگرمو درست کرد، با گوجههای باغچهاش. حوالی هشت شب بود که چند نور متحرک در کوه روبهرو دیده شد از داخل بیکند بیرون آمدیم. محسن گفت کوهنوردند و راه را اشتباه میروند و گم شدهاند. با چراغ قوه علامت داد. علی حسنشاهی هم که با ما فاصله داشت و با برادرش مشغول آبیاری درختان در ملک خودشان بود، خود را به آن سوی رودخانه رساند. با راهنمایی او و بقیه کوهنوردان دو ساعت بعد به پایین کوه رسیدند و در حیاط همان خانۀ دارای پنل خورشیدی که کسی در آن نبود خوابیدند.
صبح اربعین راهی گذرگاه شدیم. در بین راه، حاج عباس از هلوهای رسیده چید تا برای مراسم ببرد. محسن آنها را در پارچهای ریخت و روی شانهاش گذاشت. در بین راه آنها از خاطرات دوران کودکیشان میگفتند.
احمد حسنشاهی به کمک چوبی که در دست داشت قدم برمیداشت و میگفت: «بچه که بودیم با عباس سر علم دعوایمان میشد. علمهای تیغهای که الان داخل گذرگاه هستند». علی حسنشاهی درۀ سمت چپ را نشان داد و گفت: «یکبار حسن محمدعلی (حسنشاهی) علمدار، در این مسیر، الاغش رم میکند و به پایین پرت میشود و جان سالم بدر میبرد. بعدا رفته بود با ضدزنگ روی سنگ اینجا نوشته بود اگر پرت شد و جسد او را دیدند کسی مقصر نیست و در اثر حادثه فوت کرده است. مرد مومن و با خدایی بود. حدود 30 سال قبل فوت کرد».
رو به بالا و شمال رفتیم تا از چشمه «بُگ» یا چشمه زیرگذرگاه آب نوشیدیم. در مجموع با حدود یکساعت پیادهروی به گذرگاه رسیدیم.
یکی داشت هیزم میشکست، یکی چای آماده میکرد. عدهای مشغول پخت آبگوشت بودند، و نوحه هم پخش میشد.
ساختمان گذرگاه سه متر در چهار متر بود. با گل و سنگ و سقفی از چوب و نی. یک پنل خورشیدی داشت که با پول اهالی دوسه سال قبل کار گذاشتهاند. دری به عرض یک متر و ارتفاع دو متر داشت. جهت گذرگاه شرقی ـ غربی بود. داخل آن اسفند دشتیهای زینتی آویزان بود. دورادور آن عکسها و شمایل نصب بود. دو علم تیغهای در دو کنج شرقی ایستاده بود، یک علم چوبی هم در گوشۀ دیگر قرار داشت. کتابهای دعا و قرآن، مهرنماز و جلوی گذرگاه، محفظهای برای روشن کردن شمع دیده میشد.
کف محوطه سیمان بود و درختان چنار و سپیدار در اطراف با آب چشمه آبیاری میشدند. یک انباری و سرویس بهداشتی هم در آن حوالی قرار داشت.
تعدادی از اهالی خود را با ساعتها پیادهروی به گذرگاه رسانده بودند. مرد و زن، کودک و پیر، کوهنوردان هم آمدند. از طریق حاج رضا معمار خبر داشتند که مراسم هست.
دو زن به آقای حسنی آشپز کمک میکردند. آنها با خانواده در تل بادامی چادر زدهاند و تا پاییز همینجا میمانند.
اهالی مقیم و از کرمان آمده کمکم بعد از نماز ظهر، زیر سایۀ چنار جمع شدند و آقایان دهصلاحی و بلوچپور دعا و روضه خواندند، مداحی کردند، سینه زدند و عزاداری کردند. رسول بلوچپور هر سال میآید. اهل کوهجفتان است و در کرمان زندگی میکند. ساعت 13 سفره را پهن و آبگوشت را در کاسههایی که وقف گذرگاه است توزیع کردند. جمعیت حدود 40 نفر بود.
سراغ حاج رضا معمار بانی مراسم رفتم. او زاده 1348 در تل بادومی کوهجفتان است. او گفت: پیرزنی سادهدل و باخدا (که به گفتۀ قدیمیها شرف محمدعلی نام داشته) شبی خواب میبیند به کدخدا و بزرگ آبادی میگوید و سرانجام در این محل کنار بادامهای کوهی، گذرگاهی به نام حضرت ابوالفضل العباس(ع) میسازند. 35 سال قبل اینجا بازسازی شد. دیوارهایش از سنگ و گل هستند که چند سال قبل بندهای آن سیمان؛ محوطهسازی و درختکاری هم انجام شد.
سال 66 حسن محمدعلی یا حسنشاهی بانی اینجا فوت کرد تا سال 76 ماشاالله غلامشاهی بانی بود. تا 81 با هم ادامه دادیم که به دلیل کهولت سن ایشان؛ امور را برعهده گرفتم و انجام میدهم.
قبلا اینجا درخت نبود، سال 88 درخت کاشتیم و از چشمۀ پایین گذرگاه آب میآوردیم. بعدا با همت اهالی از چشمۀ خلاتون یا قلاتون که 6 مالک دارد، با لوله به اینجا آب آوردیم.
تا سالهای قبل، از اول محرم مراسم عزاداری و علمبندان داشتیم. از آبادیهای پایین و نزدیک به سد طبیعی یا کشیتوئیه شروع میشد. هر ظهر و شب مراسم بود. خانوادهها گوسفند میکشتند، خرج میدادند. روحانی هم میآوردند روضه میخواند و شب مردم میرفتند خانۀ بعدی و همینطور از این آبادی به آن آبادی تا شب عاشورا به گذرگاه میرسیدند.
از اواخر دهۀ پنجاه، مهاجرت شروع شد و در دهۀ 60 زیاد شد. جمعیت کم شد ولی چندسالی است دوباره مردم دارند برمیگردند و با سختی کشاورزی میکنند. اگر راه درست شود خیلیها برمیگردند و ساکن میشوند. ماشین و موتور نمیتواند اینجا بیاید. از سمت مورگن راهی در حال احداث است. از سمت شهداد و سیرچ هم میتوانند راه بزنند. مسیر کوهستانی است. خیلی از خانمها و بچهها نمیتوانند بیایند. پنج، شش ساعت باید پیاده بیاییم تا به آبادیها برسیم. ولی مردم همت دارند و خود را پیاده از کرمان، سیرچ و کشیتوئیه و آبادیهای این جا به گذرگاه میرسانند. دوست دارند در زادگاه خودشان باشند.
سالهای اخیر دوسه روز مانده به محرم میآییم جارو میکنیم. روز اول محرم به علمها دو سه تکه پارچه اضافه میکنیم و بعد از عاشورا همانها را باز میکنیم.
به گفتۀ معمار، روز هفتم مهدی حسنشاهی گوسفند میکشد و خرج میدهد. روز نهم علمگردانی داریم. هر کسی دعوت کند میرویم. گوسفند میکشند و خرج میدهند. خودم هم روز عاشورا گوسفند دارم. اهالی هم نذر میدهند و کمک میکنند.
روز اربعین هم هر سال مراسم عزاداری و خرج داریم. بیستویکم ماه مبارک رمضان هم میآییم، عزاداری میکنیم و افطاری میدهیم.
چای آماده شد. نوشیدیم و مراسم ساعت 14 تمام شد. به اتفاق محسن علی حسنی و تعدادی از اهالی از حاج عباس و علی و احمد حسنشاهی و حاج رضا خداحافظی کردیم و راهی کرمان شدیم. در بین راه خانوادۀ مهدی حسنشاهی با دوغ تازۀ گوسفند از ما پذیرایی کردند. دو خانواده در حوالی تل بادامی مستقر بودند. گلۀ گوسفندهایشان در بالادست در حال چرا بود و در راه آنها را دیدیم.
ساعت حدود 19 به سرکوه رسیدیم. پیاده ادامه دادیم و از حوالی مورگن با خودروی یکی از همراهان به کرمان برگشتیم.
وارد شهر شدیم. بالای وانت مزدا نشسته بودیم. راننده ترمز زد. مردی با سینی چای جلو آمد. موکبها در شهر فعال بودند و از سرنشینان خودروها و عابران پذیرایی میکردند. چای برداشتیم. چای مرا به کوهجفتان برد. به گذرگاه آئینها، به مردمش، علاقه به زادگاه، سختیهایشان و راه سختی که هر روز میپیمایند. اکنون آنجا در تاریکی فرورفته است. چوپانها از خستگی خوابیدهاند. ستارهها چشمک میزنند. رودخانه همچنان میخروشد و میرود، و پرچم گذرگاه در هوا تکان میخورد.
نظر خود را بنویسید